سال نو بود. قرار بود فردای آن شب، همهی مکتبها و دانشگاهها آغاز شوند. قرار بود من امسال به صنف نهم بروم. آه خدای من، چهقدر هیجانزده بودم که فردا مکتب میروم و همصنفیهایم را بعد از چهار ماه دوباره میبینم. در سه روز گذشتهی سال نو، دیدارهای دوستانه و چکرکشیهای خوشایندی داشتم. پاهایم از شدت راه رفتن زیاد درد میکرد و خستگی در تنم پیدا بود، اما هیچچیز نمیتوانست خوشحالیام را کم کند.
هوا هنوز سرد بود و شبها بخاری روشن میکردیم. مادرم کنار بخاری نشسته بود و نان میپخت؛ چهار تا نان خوشرنگ که بویشان همهی خانه را پر کرده بود. من و برادرانم مشغول بازی بودیم. آه… چه روزهایی بود دوران کودکیام! آن وقتها که بیهیچ دغدغهای با برادرانم سر هیچ و پوچ دعوا میکردم، بدون هیچ کینهای قهر میکردیم و در بازیهایمان با خنده دوباره آشتی میکردیم.
گاهی پدرم شبها که از بیرون میآمد، در جیبش برای هر کدام ما یک آدامس (ساجغ) میآورد. آه… هر کس سهم خودش را میگرفت، ولی زود در دهان نمیگذاشت، چون باهم “تزغنه بازی” (پیشکبازی) میکردیم. هر کس اسمش بیرون میآمد، آدامسها مال او میشد.
اما همیشه اسم من بیرون نمیآمد. اگر مادرم برنده میشد، آدامسها را تنهایی نمیخورد و دوباره بین همه تقسیم میکرد. ولی پدر و برادرانم تا حسابی اذیت نمیکردند، دستبردار نمیشدند! تفاوت میان پدر و برادرانم این بود که پدر، مثل مادرم، در آخر آدامسها را بین همه تقسیم میکرد، اما برادرانم به تنهایی میخوردند.
آه… آن روزها چهقدر با این روزها فرق داشت! حتی موقع خوردن میوه هم همان تزغنه بازی را میکردیم.
وای از روزهایی که بداخلاق بودم… وقتی برادرانم با لباسهای خاکی از کوچه میآمدند، خیلی بدرفتاری میکردم؛ گاهی بالایشان زور میگفتم و گاهی هم رفتار خشن داشتم. بعدتر که با اخلاقم آشنا شدند، زرنگتر شدند و من دیگر نمیتوانستم آنها را گیر بیندازم.
آن شب، شبِ آغاز سال نو بود؛ شبی که قرار بود فردا مکتبها باز شوند. پدرم از بازار بستهای کتابچه و قلم برای ما آورد. بسته را روی میز تلویزیون گذاشت و برای وضو گرفتن به حویلی رفت. من و برادرانم دفترچهها و قلمها را با خوشحالی تقسیم کردیم. همیشه سهم من کمی بیشتر بود، چون صنف بالاتر بودم و به دفتر بیشتر نیاز داشتم. سهم خود را با شوق در کیف مکتب گذاشتم.
پدرم بعد از نماز آمد و نشست. درحالیکه ما دعوای کودکانه میکردیم، فقط لبخند میزد. کاظم با محمد و مهدی دعوا داشت؛ سال اول مکتبش بود و به سهمش راضی نبود، میگفت: «مال من کم است!»
در همان لحظه، صدای تلویزیون بالا شد و مجری با صدایی رسمی اعلام کرد: «مکاتب از فردا آغاز میشوند، اما مکاتب دختران بالاتر از صنف ششم باز نخواهند شد!»
با رسیدن این خبر، در خانههای سرزمینم لحظههایی طاقتفرسا رقم خورد. برای من نیز همان شب آغاز یک کابوس بود.
پدرم با شنیدن خبر گفت: «پس کتابچههایت به درد نمیخورند، چون دیگر قرار نیست مکتب بروی. بگذار برادرانت ازشان استفاده کنند.»
فقط خودتان را جای آن دختری بگذارید که چند دقیقه پیش با چه ذوق دفترچههایش را در کیف مکتب گذاشته بود، و حالا با چنین سخنی روبهرو میشود…
نه، هیچکس نمیتواند آن کابوس را حتی تصور کند؛ جز آن دخترانی که آن را زیستهاند.
آن شب، برای من آغاز سفری تازه بود. از آن لحظه، دختری دیگر در درونم زاده شد. بغضی که در گلویم خفهام میکرد را فرو دادم، در برابر کسانی که از من انتظار داشتند دفترچههایم را کنار بگذارم.
شاید آن زمان دفترچههایم را به دست خواستههای دیگران گذاشتم، اما راهی پیدا کردم که اینبار هیچکس نتواند دفترچههایم را از من بگیرد.
نویسنده: فضه توکلی