از خانه تا کتابخانه

Image

باز هم کیف بر دوش، راهی سفر طولانی اما ارزشمند شدم؛ سفری که مقصد آن کتابخانه بود، جایی که برای رسیدن به آن باید چهل دقیقه پیاده‌روی می‌کردم. در مسیر راه، ذهنم پر از افکار و خاطراتی از کتاب‌هایی شد که تاکنون خوانده‌ام؛ روایت‌های به‌یادماندنی از داستایوفسکی، ویکتور هوگو، فرانتس کافکا، نلسون ماندلا، ملاله یوسف‌زی، نادیا مراد، شکردخت جعفری، باراک اوباما و خالد حسینی. این کتاب‌ها چراغ راه من بوده‌اند، ذهنم را روشن کرده و به من استحکام بخشیده‌اند. آن‌ها به من یاد داده‌اند که زندگی فراتر از صرفاً زنده بودن است، همان‌گونه که استادم همیشه می‌گفت.

وقتی به زندگی شخصیت‌های این کتاب‌ها فکر می‌کنم، احساسی عمیق از همدلی و درک مشترک را تجربه می‌کنم. نلسون ماندلا در زندان‌های آفریقای جنوبی، ملاله که پس از گلوله خوردن در بیمارستانی در انگلیس بستری بود، نادیا مراد که نخستین بار در کوبا با داعش روبه‌رو شد، و شکردخت جعفری که در ایران برای تحصیل، شب‌ها زیر نور کم‌سوی چراغ موشی در حمام درس می‌خواند، همه برایم جالب و الهام‌بخش بودند. احساس من نسبت به همه‌ی آن‌ها یکسان است. فراتر از مرزها، ملیت‌ها و سال‌ها، امید و اراده‌ی مشترکی را که در داستان زندگی‌شان می‌بینم. امیدی که ماندلا آن را «راه دشوار آزادی» می‌نامد، ملاله «جنگ برای حق تحصیل»، نادیا «مبارزه برای بقا و وجود» و شکردخت «رویاهای یک دختر» می‌خوانند.

می‌خواهم از راه دشواری که همه‌ی آن‌ها در آن قدم گذاشته‌اند بگویم؛ اما آیا واقعاً این راه دشوارتر از شکنجه شدن، محروم شدن از حق تحصیل، یا تلاش برای بقا است؟ آیا نگه داشتن رویاها سخت‌تر از بی‌رویا شدن است؟ آن‌ها به‌جای تسلیم شدن، ایستادند و برای ارزش‌ها و حقوق‌شان جنگیدند؛ حقوقی که متعلق به تمام انسان‌هاست.

اکنون، من نیز برای حقوقم به‌عنوان یک انسان می‌نویسم و سخن می‌گویم، از رویاهای زیبایم محافظت می‌کنم؛ زیرا می‌دانم که از دست دادن رویاها به‌مراتب بدتر از مرگ است. من نمی‌خواهم به این زودی بمیرم. هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن، سخنان بسیاری برای گفتن و لحظات ارزشمندی برای زیستن دارم. جهانی پهناور پیش روی من است که می‌خواهم آن را ببینم، تجربه کنم و به جای زیباتری برای زندگی تبدیل کنم. آن‌ها نیز، مانند من و دیگر انسان‌ها، نمی‌خواستند بمیرند. هنگامی که زندگی برای انسان‌ها معنا پیدا کند، هر لحظه‌اش ارزشمند می‌شود.

احساس می‌کنم که خودم، رویاهایم، جهان و انسان‌ها را دوست دارم و این حس، زیباترین احساسی است که می‌توان تجربه کرد. مدت‌ها پیش در کتاب «دختر نارنجی» با سؤالی مواجه شدم که ذهنم را مشغول کرد: «اگر می‌دانستی که جهان چنین جایی است و قبل از آمدن به تو فرصت انتخاب داده می‌شد، آیا حاضر بودی که زندگی کنی؟»

پاسخ من چنین است: «فکر می‌کنم این جهان ارزش زیستن را دارد؛ اما اگر واقعاً پیش از آمدن از من سؤال می‌شد، نمی‌دانم چه احساسی داشتم، زیرا هرگز در چنین موقعیتی قرار نگرفته‌ام. زندگی در حقیقت یک جبر است و کسی از ما درباره‌ی خواسته‌های‌ ما نپرسیده است. اما این را می‌دانم که چگونه زیستن در دستان خود ماست. می‌توانیم زندگی را به هر شکلی که بخواهیم بسازیم و برای آن معنا بیافرینیم. با این حال، گمان می‌کنم پاسخ من بله باشد. نمی‌خواهم از زیبایی‌ها و ارزش‌های این جهان محروم بمانم. زیرا باور دارم که دنیایی زیبا و پر از امید در انتظار من است.»

به کتابخانه رسیدم. مانند همیشه، سکوت و آرامشی دلنشین در آن حکم‌فرما بود. افراد بسیاری مشغول خواندن بودند. کتابم را از روی طاقچه برداشتم و فارغ از همه‌چیز، در آن غرق شدم.

نویسنده: طاهره خادمی 

Share via
Copy link