آفتاب در پانزدهم آگوست، سه سال پیش، مثل هر روز دیگری طلوع کرد. مثل روزهای دیگر مشغول کارهای روزانه شدم. بعد از خوردن صبحانه و شستن ظرفها، به روی حویلی رفتم. جایی که مادر و همسایهها نشسته بودند. داستانها و قصههای شروع شد و از هر دری سخنی رفت و داستانی گفته شد.
حوالی ساعت 9 صبح بود که خواهرم و دختر همسایه با عجله وارد صحن حویلی شدند. رنگ پریده، ترسیده و نا امید به نظر میرسیدند. زن همسایه با عجله پرسید که چه شده و آنها با سراسیمهگی گفتند: “ما سر جلسهی امتحان بودیم که استادان پارچهها را جمع کردند و گفتند که به خانه های تان بروید. کابل به دست طالبان سقوط کرده است.” در آن لحظه فکر میکردم که زندگی ما چگونه خواهد شد، چه آیندهای در انتظار ماست و سرنوشت پای ما را به کجا خواهد کشاند، زن همسایه گفت: “اولتر از همه، اسنادها و کتابهای انگلیسی و یا نمرات مکتب و هرچه از اسناد و اوراق را بسوزانید.” نمیدانم چرا، فقط این جمله بود که مرا بیشتر از همه چیز ترساند.
همسایهها به طرف خانهی شان به طبقه بالا رفتند و ما هم پایین. مادر به محض ورود، به طرف کیف کوچک و قهوهای رنگی که در آن تمام اسناد را نگهداری میکردیم، رفت و بیپروا آن را باز کرد. از همان فاصله هم لرزش دستان و صورتش را میتوانستم ببینم. یک بستهی مکمل از اسناد، تقدیرنامهها و نمرات کورس و مکتب را بیرون کشید و من با چشمان ترسیده به آن نگاه میکردم. مادر بیرون رفت و من به دنبالش. زمانی که به روی حویلی رسیدم، دیدم که همسایه نیز تعداد زیادی اسناد را بیرون آورده است. آنها چیزی نمیگفتند، فقط به هم نگاه میکردند. نگاهی از روی همدردی. من ناگهان به جلو رفتم و گفتم: “لطفا، اینها را آتش نزنید.” دختران همسایه که ظاهرا با گفتهی من موافق بودند، سری تکان دادند؛ اما آنها توجهی نکردند. چون به گفتهی همسایه آنها خانهها را دانه دانه خواهند گشت و نباید اسناد و کتابهای انگلیسی را پیدا کنند. این نظریه همسایه بود که گفت میتوانستیم اسناد و کتابها را در حیات دفن کنیم. ما هم موافقت کردیم و اینطور شد که که ورقها را کم کم داخل پلاستیکهای استفاده شده گذاشتیم و حتی کتابها را هم درون آنها جای دادیم. بعد در داخل حیات زیبا و سرسبز مان، در طرف چپ درخت کوچکی توت، گودالی نه زیاد عمیق، اما به عمق کافی حفر کردند و تمام اسناد و کتابهای انگلیسی را درون آن میانداختند. در لحظهی دفن آن کتابها، نمیدانستیم که میتوانیم دوباره آنها را بیرون بیاوریم یا نه، مانند مراسم تشییع جنازهیی بود، همه منظم در حیات صف کشیده بودیم و به آن گودال خیره شده بودیم. من مانند کسی که عزیزترینهایش را از دست داده، به درون گودال نگاه کردم. آخرین کتابی که درون حفره رفت، کتاب انگلیسی من بود و آهسته و با احتیاط رویش خاک ریختند و ما به خانه برگشتیم. ترسیده و نگران بودیم، نگران کتاب های مان و آیندهی مبهم و نامعلوم مان.
در حالی که سایهی حاکمیت طالبان در سراسر سرزمینم گسترش مییافت، احساس کردم که گرمای زندگی از بین رفته و سرمای طولانی آغاز میشود. روزی که طالبان آمدند، جهان ما برای همیشه متلاشی شد. مانند تکههای آیینهی شکسته که منعکسکنندهی رویاهای تکهتکه شده است. این اولین باری بود که سنگینی سکوت را احساس کردم. سکوتی که صدای مظلومان، فراموششدگان و حاشیهنشینان را فریاد میزد، اما حتی در سکوت، صدایی یافتم. صدایی که قصهها را زمزمه میکند. از شجاعت، استقامت و روحیه شکست ناپذیر انسانی. آری، پانزدهم آگوست، سه سال پیش، مثل هر روز دیگری طلوع کرد، اما مثل هر روز دیگری غروب نکرد. این بار حتا در طلوعش نیز غروب غرور و عزت بیشمار انسانها را رقم زد. این چه طلوعی بود که جز تاریکی نیاورد و هنوز که هنوز است، در حسرت نور و روشنایی میسوزیم.
اینجا اما آخر داستان نیست، روزی خواهد رسید که کتابهای فرسوده و خاکآلود خویش را از زیر آوارهای خاک و خاکستر بیرون کشیم و رستاخیز علم و خرد و آزادی را جشن گیریم. کتابها نمردهاند، بلکه آنها خسته از زجر زمانه و بیزار از نگاههای ناانسانی حاکمان در دل سرد زمین خوابیدهاند. آنها تجدید حیات خواهند کرد و پربارتر و گویاتر به سراغ ما خواهند آمد.
نویسنده: طاهره خادمی