• خانه
  • جوانان
  • از پشت قالین تا دانشگاه کابل؛ مبارزه‌ای برای تغییر سرنوشت

از پشت قالین تا دانشگاه کابل؛ مبارزه‌ای برای تغییر سرنوشت

Image

من در دل کوه‌های خاموش غزنی چشم به جهان گشودم؛ جایی که زندگی آن‌قدر سخت بود که دختران نه می‌توانستند درس بخوانند و نه رویاپردازی کنند. خانواده‌ام با زراعت و مالداری زندگی را می‌چرخاند؛ اما این درآمد کفاف زندگی ما را به صورت کامل نمی‌کرد. قالین‌بافی تنها راهی بود که می‌توانستم با آن در پوره کردن مصارف خانه سهم بگیرم.

از وقتی به دنیا آمدم، پایه‌های قالین را در خانه دیدم؛ پایه‌هایی که مانند چوب و سنگ، رویاها و آرزوهایم را در محاصره گرفته بود. دستان کوچکم پیش از آن‌که قلم را لمس کنند، به چنگک قالین خو گرفتند و گره‌زدن قالین را یاد گرفتند. من که هفت ساله بودم، همراه خواهر و برادر دوقلویم – که از من کوچک‌تر بودند – ساعت‌ها و روزها رو به‌روی دار قالین می‌نشستیم و نخ‌های رنگارنگ را از میان تارهای قالین عبور می‌دادیم.

در آنجا هیچ‌کس راه گریزی از قالین‌بافی نداشت. دختران یاد گرفته بودند چگونه نقش و نگار ببافند، نه این‌که چگونه بخوانند و بنویسند. برای‌شان مرزی تعیین شده بود که آینده‌ی‌شان چیزی جز تار قالین، خانه‌داری، زراعت و مالداری نیست؛ اما من متفاوت بودم. هر روز وقتی پسران قریه را می‌دیدم که با کتاب‌های‌شان به سوی مکتب می‌روند، شعله‌ای در دلم روشن می‌شد. نمی‌توانستم با این واقعیت کنار بیایم که از رفتن به مکتب محروم باشم. این، برایم سخت‌ترین حسرت زندگی بود.

روزی که نخ‌ها را از میان تارهای قالین و میان انگشتانم عبور می‌دادم، ناگهان متوقف شدم. به مادرم نگاه کردم و با صدای پایین، ترس‌خورده و مشتاق گفتم: «مادر، چرا ما مکتب نمی‌رویم؟»

مادرم با لبخند جواب داد: «دخترم، مکتب برای ما نیست. زندگی ما زن‌ها همین است.»

اما من نمی‌توانستم این سرنوشت و مرزهای احمقانه را بپذیرم. چیزی در درونم فریاد می‌زد که برای چیزی بزرگ‌تر از قالین‌بافی به دنیا آمده‌ام.

روزی که پدرم به بازار رفته بود و قرار نبود تا چند ساعت به خانه برگردد و مادرم هم در حال دوشیدن رمه‌ها بود، جسورانه از خانه بیرون دویدم. بعد از چند دقیقه، نفس‌هایم به شماره افتاده بود؛ اما گام‌هایم استوار بودند. این اولین باری بود که از آستانه‌ای عبور می‌کردم که هیچ‌کس از خانواده و روستا از آن عبور نکرده بود: دروازه‌ی مکتب!

وقتی وارد مکتب و صنف شدم، قلبم دیوانه‌وار می‌تپید. معلم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «هی! تو اینجا چی کار می‌کنی؟»

من نگاهش کردم و گفتم: «می‌خواهم درس بخوانم و هر روز بیایم.» اما در نگاه معلم، نگرانی و ناممکنی موج می‌زد.

چند روز بعد، پدرم از این ماجرا خبر شد و دنیایی را که در پنهانی برای خودم ساخته بودم، ویران کرد. پدرم پرخاشگری می‌کرد و فریاد می‌زد: «تو را به مکتب چی؟ جای تو در خانه و پشت قالین است، نه در مکتب! دیگر حق نداری به مکتب بروی یا از خانه بیرون شوی!»

اما من دیگر آن دختر ترسیده و خاموش نبودم. تصمیم گرفتم که امسال به‌جای قالین‌بافی چوپانی کنم. من چوپان شدم و صبح‌ها با یک بیگ ساخته‌شده از بوجی آرد، همراه گوسفندان و پسر همسایه به سوی کوه می‌رفتم. او صنف چهارم بود و من با کتاب‌های صنف اول، در کوه‌ها از او درس می‌گرفتم. شب‌ها، وقتی همه خواب بودند، در پشت دار قالین زیر نور کم الکین درس می‌خواندم.

زمان گذشت و من توانستم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. ثابت کردم که اشتیاقم گذرا نیست. روزی دوباره پنهانی به مکتب رفتم و مثل پسران صنف چهارم امتحان دادم. نمرات عالی گرفتم و معلم‌ها را حیرت‌زده کردم. کم‌کم مردم روستا نیز شروع کردند به صحبت‌کردن در این‌باره. می‌گفتند: «چگونه ممکن است دختری که چوپان است و به مکتب نرفته، نمرات بالا بگیرد؟ او حتی از پسران ما هم بهتر نمره گرفته است!»

بعد از آن، دیگر نه پدر و نه مادرم جلویم را گرفته نتوانستند. مکتب را ادامه دادم و پس از چند سال، برای اولین بار به کابل آمدم. در کورس «راهنمایی علوم» آمادگی کانکور گرفتم. همان سال، چند هفته پیش از امتحان، در صنف ما انفجاری رخ داد. من جان سالم به در بردم؛ اما جای دوستانم در امتحان کانکور خالی ماند.

نمره‌ی عالی گرفتم و در رشته‌ی قابله‌گی دانشگاه کابل پذیرفته شدم. دوباره به کابل برگشتم، دانشگاه را تمام کردم و در یک شفاخانه به‌عنوان متخصص امراض زنان مشغول به کار شدم.

بعد از چند سال، دوباره به غزنی و روستایم برگشتم؛ اما این بار برای جنگیدن برای آینده تمام دختران روستا و ساختن مکتب خودم. آرزو داشتم که دیگر هیچ دختری مانند من سختی نکشد، پشت پایه‌ی قالین اسیر نماند، بلکه به مکتب برود و برای ساختن آینده‌اش بجنگد.

من فهمیدم که سرنوشت ما مثل قالین نیست که با گره‌زدن نخ‌ها نقش و نگار مشخصی پیدا کند. ما دختران می‌توانیم با باز کردن هر گره زندگی، داستانی تازه و زیبا بسازیم. قالین مانند زندگی واقعی ماست. سرنوشت ما با دستان خود ما بافته می‌شود. اگر با صبر، دقت و امید پیش برویم، می‌توانیم طرحی زیبا و ارزشمند خلق کنیم که نه‌تنها زندگی خود ما بلکه زندگی دیگران را نیز دگرگون کند.

ما از لحظه‌ای که به دنیا می‌آییم، ردیف‌های نخستین زندگی‌ خود را آغاز می‌کنیم. در آغاز، زندگی ساده و عادی است؛ اما هرچه پیش می‌رویم، نقش‌ها پیچیده‌تر می‌شوند. سختی‌ها و شادی‌ها، مانند رنگ‌های تیره و روشن، وقتی در کنار هم قرار می‌گیرند، تصویری معنا‌دار می‌سازند.

شکست‌ها و دشواری‌ها همان قسمت پنهان قالین‌اند. هر بار که گره‌ای را باز می‌کنیم و بر مشکلی غلبه می‌کنیم، نشان از مبارزه شخصی ما دارد که ما را قوی‌تر می‌سازد. شاید در ابتدا ناخوشایند باشند؛ اما در نهایت باعث زیبایی و ارزشمندی سرنوشت‌ ما می‌شوند. قالین فقط از یک رنگ ساخته نمی‌شود؛ زندگی نیز آمیزه‌ای از لحظات شیرین و تلخ است. موفقیت‌ها، لبخندها و خاطرات خوش، همان نخ‌های رنگارنگ قالین زندگی ما هستند که آن را پرمعنا و زیباتر می‌سازند. در کنار آن، غم‌ها و شکست‌ها نیز مانند رنگ‌های تیره‌اند که به طرح ما عمق و واقعیت می‌بخشند.

نویسنده: سوسن امیری

Share via
Copy link