افغانستان؛ سرزمینی در بند

Image

مژگان فرامنش، شاعر زن افغانستانی، در یکی از مصاحبه‌هایش گفته است: «حکومتی که تمام روزنه‌ها را به روی زنان می‌بندد، بهترین مثال برای تعریف زندان است.»

همین جمله مرا به نوشتن واداشت تا بگویم چرا این حرف درست است و تا چه اندازه با واقعیت امروز ما به خصوص زنان در افغانستان همخوانی دارد.

مژگان فرامنش متولد ۱۳۶۹ خورشیدی است. او در این مصاحبه وضعیت شعر و رشد آن در بین شاعران زن را بررسی می‌کرد. او در ادامه‌ی همان مصاحبه افزوده بود: شعر در افغانستان تا پیش از آمدن طالبان به رشد و بالندگی خوبی رسیده بود. شاعران جوان نیز کارکردهای ارزشمندی داشتند.»

با توجه به گفته‌های خانم فرامنش می‌خواهم بگویم: همه‌چیز تا پیش از آمدن طالبان رو به رشد بود. مکاتب پر بود از دختران و پسرانی که با تمام توان روی درس‌های‌شان تمرکز می‌کردند. امید و اراده‌ی فولادین برای رسیدن به رؤیاهای‌شان داشتند. زندگی کم‌کم روی انسانی‌اش را به ما نشان داده بود و باور کرده بودیم که دختران و پسران در کنار هم نیروی خوبی برای آینده‌ی روشن در کشور خواهند بود.

با آن‌که صدای شلیک گلوله‌ها هر روز ترس و وحشت ایجاد می‌کرد، انفجارها در مراکز آموزشی جان جوانان را می‌گرفت و هیچ جایی از حمله‌ی ناگهانی و انتحاری دشمنان جوانان و پیشرفت در امان نبود؛ اما روح‌ ما آزاد بود و دل‌ ما برای رسیدن به آرزوها و رویاهای ما پر می‌زد. شوق و امید در رگ‌ و ریشه‌ی ما جاری بود. به آینده‌ی روشن و دستاوردهایی بزرگ می‌اندیشیدیم. به خود و رویاهای خود باور داشتیم و آن را زیاد دور نمی‌دیدیم.

اما با حاکم شدن گروه طالبان چهره‌ی شهر و مردم تمام کشور تغییر کرده‌اند؛ حالا چهره‌ها پر از غم و اضطراب است. در خیابان‌های شهر، سردی و ناامیدی موج می‌زند. دختران، به‌جای فرستاده‌شدن به مکتب و دانشگاه، به مردان غریبه در کشورهای دیگر شوهر داده می‌شوند تا شاید از این فقر و سیاهی فرار کنند، غافل از آن‌که این، خود آغاز فصلی تازه از رنج و درد برای انسان‌هایی که روزی به آزادی و انسانیت می‌اندیشید، است.

تصور کنید امروز کسی تنها برای یک نظر در شبکه‌های اجتماعی یا ابراز نظر بر خلاف میل گروه حاکم، ماه‌ها در زندان می‌افتد. دختری به‌خاطر آشکار بودن بخشی از موهایش یا پوشیدن لباسی دلخواهش، به سرنوشتی نامعلوم دچار می‌شود، وضعیت چقدر می‌تواند ناگوار و غیر انسانی باشد.

درست گفته است خانم فرامنش، «این‌جا یک زندان تمام‌عیار است». زندانی که دختران بی‌گناه را به بند می‌کشند. زندانی پر از بی‌عدالتی، نابرابری و ستم‌های بی‌دلیل که فقط به ناروایی و بی‌عدالتی آشکار گروه حاکم اشاره دارد.

در این‌جا سهمت تنها اندکی هواست که آن‌ را هم باید با منت نفس بکشی. اگر بخواهی درس بخوانی، اجازه نداری. بخواهی کار کنی، اجازه نداری. نمی‌توانی خودت باشی، نمی‌توانی اعتراض کنی. این‌جا، از زندان هم بدتر است.

زندگی در این سرزمین آن‌قدر بی‌معنا و سخت شده که عشق به وطن هم کم‌فروغ شده است. از آرزوها و اهداف ‌ما فقط حسرت باقی مانده است و چیزی جز ناامیدی دست‌خوش ما نمی‌شود.

«آزادی» دیگر واژه‌ی بیگانه برای همه به نظر می‌رسد. رؤیای آن در ذهن‌های ما خاک خورده است و برای تازه کردن آن نیاز است که هوای ممکلت صاف شود.

نه دیگر صدای خنده‌های کودکانه در کوچه‌ها شنیده می‌شود، نه شور و شوقی برای آینده در چشم جوانان می‌توان یافت. گویا همه‌چیز در سکوتی سنگین دفن شده است.

مادران هر روز با نگرانی به فرزندان‌شان می‌نگرند؛ بی‌آن‌که بدانند فردا چه سرنوشتی در انتظارشان است.

دل‌مان تنگ شده برای همان کابلِ آزاد و پرهیجان، کابلی که تنها شنیدن نامش، دل‌ ما را به شوق می‌آورد و هزاران رؤیا برای تحصیل در آن در سر می‌پروراندیم.

دلم برای روزهایی تنگ شده که بی‌هیچ ترسی به صنف مکتب می‌رفتم، برای روزهای آمادگی کنکور، برای جشن‌های فراغت، برای مسابقات شعر و سرود، برای لحظه‌هایی که دختر و پسر کنار هم ایستاده، دست بر سینه، با افتخار سرود ملی را زمزمه می‌کردند:

«دا وطن افغانستان دی 

دا عزت د هر افغان دی»

آن روزها، زندگی طعم شیرینی داشت.

نویسنده: سماوی

Share via
Copy link