• خانه
  • روایت
  • افغانستانی‌بگیر؛ دستگیری و ردمرز شدن جمشید از حرم امام‌رضا

افغانستانی‌بگیر؛ دستگیری و ردمرز شدن جمشید از حرم امام‌رضا

Image

جمشید که در ماه دلو 1400 مجبور به ترک کشور شده بود، به‌طور قاچاقی وارد ایران شد. او پس از یک سال کار و زندگی در ایران، تصمیم گرفت که به افغانستان برگردد. پولیس ایران جمشید را از حرم امام رضا بازداشت کرد و به اردوگاه حسن‌آباد مشهد انتقال داد.

درجریان بگیربگیر مهاجران افغانستانی در ایران، پولیس این کشور به مکان‌ها توجه نمی‌کند، مهم این است که مهاجر افغانستانی به دستش بیافتد تا موترش پر شود. سه مکان مهم مذهبی در ایران همیشه از جاهایی بوده که پولیس از آن‌جا مهاجران را بازداشت و ردمرذ کرده است. «حرم امام رضا» در مشهد، «حرم بی‌بی معصومه» در قم و «حرم عبدالعظیم» برادر امام رضا در شهر ری تهران.

در این روایت به چرایی رفتن جمشید به ایران و چگونگی بازداشت و اخراج‌شدن او توسط پولیس ایران می‌پردازیم.

پیش از طالبان و کار با یونیسف

جمشید 29 سال سن دارد. او در سال 1395 از رشته‌ی کمپیوترساینس از دانشگاه پروان فارغ شد و پس از مدتی سرگردانی و بی‌کاری در یونیسف کار پیدا کرد و در بخش آموزش و پرورش به حیث آموزگار صنف‌های «تسریعی» استخدام شد. او در مورد کارش با یونیسف می‌گوید: «وقتی از دانشگاه فارغ شدم، بیش‌تر از یک سال بی‌کار ماندم. کارپیداکردن در افغانستان که همه‌چیز به رابطه و واسطه بستگی دارد برای کسانی که واسطه نداشتند بسیار دشوار بود. کار با یونیسف بسیار دل‌چسب بود. برای کودکان در صنف‌های تسریعی تدریس می‌کردم. این صنف‌ها برای تقویت آموزش کودکان تا صنف ششم بود و اکثرا در روستاهای دوردست زندگی می‌کردند که رسیدن به مکتب برای آن‌ها سخت بود.»

پیش از آمدن طالبان، جمشید هم‌چنان دو و نیم سال در برنامه‌ی «انکشاف اقتصاد روستایی» کار کرده است. این برنامه که از سوی بانک جهانی تمویل می‌شد، برای خودکفایی و تقویت زندگی زنان در روستاها بود: «این برنامه برای زنان بود و ما از کار برای زنان حس خوبی داشتیم. وقتی می‌دیدیم که زنان محروم کشور در روستاها از برنامه‌های اقتصادی مستفید می‌شوند، برای آینده‌ی زنان امیدوار می‌شدیم؛ اما متاسفانه که کشور به دست طالبان افتاد و امروز از آن برنامه‌ها خبری نیست و همه‌ی امیدها برای آینده‌ی خوب از بین رفته است. بی‌کاری و فقر با طالبان یک‌جا وارد زندگی مردم شد و هزاران نفر مثل من، بی‌کار شدند و میلیون‌ها انسان از گرسنگی رنج می‌برند.»

از خانه تا تهران

با آمدن طالبان همان‌طوری که میلیون‌ها انسان در افغانستان آواره شدند و هزاران نفر بی‌کار و بی‌سرنوشت، جمشید هم کار خود را از دست داد و بی‌کار شد. تهدیدها از سوی طالبان و بی‌کاری او را مجبور کرد که خانه و کاشانه‌ی خود را ترک کند و راهی دیار مهاجرت شود.

در ماه جدی 1400، جمشید از خانه با مادرش خداحافظی و به سوی نیمروز حرکت کرد. او می‌گوید که شب‌هنگام در جمع یک گروپ 120نفری از دیوار مرزی عبور کرد و چند گام آن‌سوتر، به دست پولیس ایران افتاد و با شکنجه و لت‌وکوب به نیمروز برگشت: «وقتی در نیمروز رسیدم و گروه‌های چندصدنفری از مردم را دیدم که همه می‌خواهند به ایران بروند، زنان، کودکان و مردان همه در این گروه‌ها بودند. در هوتل‌ها جایی برای نشستن و خوابیدن نبود. قاچاق‌بران وقتی ما را در کنار دیوار مرزی رساندند، شب از دیوار پریدیم. همین که قدم به خاک ایران گذاشتیم به دو گروه تقسیم شدیم. گروهی که من در آن شامل بودم فوری به دست پولیس افتادیم. پولیس ما را در یک جر با صورت خواباند و به دنبال گروه دیگر رفت که از ما جدا شده بود. وقتی آن‌ها فرار کردند، پولیس به سوی آن‌ها شلیک کرد. چهار نفر در تیرباران پولیس کشته و چند نفر دیگر زخمی شدند.

پولیس مرزی ایران ما را بسیار لت‌وکوب کردند. با مشت و لگد می‌زدند. با مشت و سیلی به سر و روی ما می‌زدند و دشنام می‌دادند. به ما می‌گفتند که شما خواب و آرامش ما را گرفته‌اید و مستحق مرگ هستید. هر چه داشتیم می‌گرفتند. از انگشتر خوب تا گوشی و پاوربانک. یک انگشتر فیروزه داشتم آن را در زیر زبانم قایم کردم؛ اما بسیاری از همراهانم هر چه داشتند، از دست دادند. پولیس ایران از شب که ما را گرفت تا ساعت هشت و نیم صبح نگه داشت و بعد ردمرز کرد. من مریض شدم و به کابل برگشتم تا پاسپورت بگیرم و دیگر قاچاقی نیایم.»

جمشید می‌گوید که او پاسپورت نداشت و پاسپورت‌گرفتن هم کار بسیار سخت و در ماه‌های اول تسلط طالبان بر کشور برای مردم عادی ناممکن بود. جمشید سه شبانه‌روز در صف متقاضیان پاسپورت ایستاد شد؛ اما نوبت به او نرسید و از گرفتن پاسپورت ناامید شد و دوباره مجبور شد راه قاچاقی را انتخاب کند. او انتخاب دیگری نداشت. در ماه دلو دوباره خود را به نیمروز رساند و پیش از آن که از دیوار مرزی بپرد، توسط طالبان بازداشت شد. طالبان جمشید و ده‌ها نفر از همراهانش را پس از یک شبانه‌روز حبس در پوسته، به مرکز نیمروز آوردند؛ اما جمشید و همراهانش برای بار سوم راهی مرز مشترک میان افغانستان و ایران شدند. آن‌ها تصمیم گرفته بودند که باید بروند و برسند. آن‌ها برای کار و نان حرکت کرده بودند. جمشید می‌گوید که این بار به تهران رسید: «برای سومین‌بار حرکت کردیم و همین که از دیوار پریدیم، نزدیک به یک ساعت یک‌سره دویدیم تا این که به آدرسی در زاهدان رسیدیم، جایی که شریکان ایرانی قاچاق‌بران افغانستانی در آن‌جا منتظر ما بودند. در موترها جابجا شدیم و حرکت کردیم. از این صحرا به صحرای دیگر و از دشتی به دشت دیگری، بسیار کم پیش آمد که از جاده‌ی اصلی حرکت کرده باشیم. یک‌ شبانه‌روز همان‌طور در حرکت بودیم. در موترها بسیار اذیت شدیم. چهار نفر در صندوق پشت سر موتر، چهارنفر در چوکی‌ها، چهار نفر در زیر چوکی‌ها و پیش پای آن چهارنفر روی چوکی‌ها و دو نفر در کنار راننده جابه‌جا شده بودیم.

پس از سه روز حرکت و توقف به تهران رسیدیم. در تهران ما را در خوابگاهی بردند و در آن‌جا پول قاچاق‌بران را دادیم و سپس ما را به آدرس‌های ما رساندند. قاچاق‌بران وقتی مهاجران را در خوابگاه می‌رسانند، به آن‌ها شماره‌ی کارت بانکی می‌دهند تا دوستان و نزدیکان آن‌ها پول واریز نکنند، آن‌ها مسافران را رها نمی‌کنند. من در خانه‌ی مامایم رفتم. وقتی رسیدم، تا ده روز اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم. نیم‌جان شده بودم.»

یک سال زندگی و کار در تهران

جمشید با ورود به تهران، چند روز در خانه‌ی مامایش استراحت کرد و سپس دنبال کار برآمد؛ اما برای این که او نزدیک به سال نو و نوروز وارد ایران شده بود، بیش‌تر از یک ماه بی‌کار ماند تا این که تعطیلی‌های نوروز و سیزده‌بدر تمام شد. او در یک کارخانه‌ی «چرم‌سازی» در شهرک صنعتی «چرم‌شهر» به کار شروع کرد و پس از دو ماه، کار دیگری در یک کارخانه‌ی «رنگ‌ریزی پارچه» شروع کرد و تا یک سال در آن‌جا کار کرد و پس از یک سال کار، به خاطر مشکل خانوادگی تصمیم گرفت که به افغانستان برگردد: «در روزهای اول کار بسیار دشوار بود. کار در کارخانه‌ی چرم‌سازی خیلی سخت بود، با آتش و موادهای سنگین سر کار داشتیم و مزدی که می‌گرفتم هم کم بود. وقتی در کارخانه‌ی پارچه کار می‌کردم، کارش سبک بود؛ اما به دلیل این که شب و روز کار می‌کردیم، یک هفته شب و یک هفته روز و ساعت کاری زیاد (12 ساعت) بود، خیلی سخت بود. همیشه به یاد گذشته‌های خوب زندگی در افغانستان می‌افتادم. برای مادر مریضم نگران بودم. خود آوارگی و مهاجرت و کار در ایران که با توهین، تحقیر و ترس از پولیس و اخراج‌شدن همراه است، درد مشترک همه‌ی مهاجران افغانستانی در ایران است. بیش‌تر از یک سال کار کردم و در خانواده‌ام درافغانستان مشکلی پیش آمد و مجبور شدم برگردم.»

جمشید در مورد تفاوت‌های کارگران ایرانی با کارگران مهاجر افغانستانی در کارخانه‌ها می‌گوید: «تفاوت‌های زیادی وجود دارد. کارگران افغانستانی هرگز از آن آزادی‌هایی که کارگران ایرانی برخوردارند، خبر ندارند. در جایی که من کار می‌کردم، به کارگران ایرانی عیدی، در هر ماه حق فرزند، پول صلوات و به هر بهانه‌ای امتیاز می‌دادند؛ اما برای ما که بهتر کار می‌کردیم، بیش‌تر کار می‌کردیم و همیشه حاضر بودیم، گاهی همان مزد ماهوار ما را سر وقت حساب نمی‌کردند.»

بازداشت از حرم امام رضا و اخراج به افغانستان

جمشید وقتی تصمیم گرفت که به افغانستان برگردد، از تهران به مشهد آمد تا طبق سنت مذهبی و عقیده‌ی مردم حرم امام رضا را زیارت و پس از آن خود را به پولیس تسلیم کند. او و سه نفر دیگر برای این که ویزا نداشتند از تهران تا مشهد به یک موتر سواری دو برابر قیمت پول دادند و شب ساعت یازده به مشهد رسیدند و از ترمینال مستقیم به حرم رفتند: «وقتی به مشهد رسیدیم، شب بود. مستقیم به حرم رفتیم تا زیارت کنیم. این خواست مادرم بود که به من می‌گفت در برگشت باید به زیارت امام رضا بروم. شب در حرم ماندیم. صبح ساعت هفت بود که از حرم بیرون شدیم، می‌خواستیم که چمدان‌های خود را از غرفه‌ی امانت‌ها بگیریم و به خانه‌ی دوستان و نزدیکان ما در مشهد برویم و بعد خود را به پولیس تسلیم کنیم. همین که در یکی از دروازه‌های خروجی حرم رسیدیم، پولیس ما را گرفت و به سختی اجازه داد که چمدان‌های خود را بگیریم. به پولیس گفتیم ما آمده‌ایم که برگردیم به کشور خود و اگر امکان داشته باشد ما را رها کنید که از قوم و خویش خود یک دیدن کنیم. پولیس گفت که شما دروغ می‌گویید.»

پولیس جمشید و همراهانش را به اردوگاه حسن‌آباد مشهد برد و پس از یک شبانه‌روز به سوی مرز حرکت داد: «شب در اردوگاه حسن‌آباد ماندیم. زیاد اذیت کردند. کسانی که می‌خواستند چیزی بگویند، دشنام می‌دادند و لت‌وکوب می‌کردند. سیم‌کارت و تلفن ما را می‌گرفتند و آب و نان نمی‌دادند؛ در حالی که از ما پول غذا جمع کرده بودند. هوای زمستانی به شدت سرد بود. فردا ساعت هشت ما را در اتوبس سوار کردند و از هر نفر، به نام عوارض شهرداری 500هزار تومان پول گرفتند و 200هزار تومان کرایه‌ی موتر  که مستقیم به مرز آوردند و همه‌ی ما را ردمرز کردند.»

بازگشت به خانه

جمشید که در پایان 1400 وارد ایران شده بود، پس از یک سال کار و زندگی در ایران، در پایان سال 1401 به خانه برگشت، می‌گوید که در افغانستان زیر سلطه‌ی طالبان زندگی بیش‌تر از هر وقتی دشوار شده است: «نزدیک به دو سال است که از ایران برگشته‌ام. در این مدت در افغانستان یک روز خوش هم تجربه نکرده‌ام. مردم با ده‌ها مشکل روبه‌رو هستند. طالبان محدودیت‌هایی بر زندگی مردم وضع کرده‌اند که زندگی به کام همه تلخ شده است. کار نیست و فقر شدت یافته است. در ایران به جرم افغانستانی‌بودن توهین و تحقیر می‌شویم و در این‌جا هم طالبان به دلیل هزاره‌بودن به بهانه‌های مختلف توهین و تحقیر می‌کنند که بر هیچ‌کسی پوشیده نیست. با آمدن طالبان کارم را از دست دادم و آواره شدم و امروز با ادامه‌ی طالبان فقر، بی‌کاری و فشارهای سنسگین روحی را تجربه می‌کنم. این واقعیت زندگی همه‌ی مردم است.»

نسیم کافرسنگ

Share via
Copy link