امسال ولنتاین را متفاوت جشن گرفتم

Image

صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم، انگار که روزی خاص در پیش باشد. هوا هنوز گرگ‌ومیش بود، سکوتی لطیف فضا را پر کرده بود و تنها صدای تیک‌تاک ساعت در گوشه‌ی اتاق شنیده می‌شد. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز خورشید کاملاً طلوع نکرده بود؛ اما چیزی درونم، چیزی نامرئی، مرا از خواب بیدار کرده بود.

انگار که دلم می‌دانست امروز باید متفاوت باشد. انگار که ذهنم به یاد آورده بود که دیگر وقتش رسیده است.

لحظه‌ای روی تخت نشستم، دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و در سکوت به اطراف نگاه کردم. پرده‌های اتاق کمی کنار رفته بودند و نور کمرنگ سحرگاهی به‌آرامی روی دیوارها سایه انداخته بود. حس غریبی داشتم؛ چیزی میان هیجان و آرامش. چند لحظه طول کشید تا ذهنم کاملاً بیدار شود و دلیل این حس را بفهمم.

روز ولنتاین!

آهسته لبخند زدم. «روز عاشقان»، روزی که مردم برای عزیزترین فرد زندگی‌شان هدیه می‌خرند، پیام‌های احساسی می‌فرستند، خاطره می‌سازند و عشق‌شان را جشن می‌گیرند؛ اما من… امسال تصمیم گرفتم این روز را متفاوت‌تر جشن بگیرم.

بلند شدم، موهایم را با انگشتانم مرتب کردم و نگاهی به خودم در آیینه انداختم. صورتی آشنا؛ اما چشمانی که قصه‌های زیادی برای گفتن داشتند. چشمانی که خستگی را به دوش می‌کشیدند؛ اما هنوز زنده بودند، هنوز برق داشتند. با دقت به خودم نگاه کردم. سال‌ها گذشته بود و من در این مسیر، بارها افتاده بودم، بارها شکسته بودم؛ اما هنوز اینجا بودم. هنوز ایستاده بودم.

امروز قرار بود برای عشق زندگی‌ام هدیه بخرم.

هدیه‌ای که همیشه در آرزویش بودم؛ اما هرگز برای خودم نخریده بودم. چند دقیقه‌ای فکر کردم. چه چیزی بیشتر از همه خوشحالم می‌کرد؟ چه هدیه‌ای می‌توانست نشان‌دهنده‌ی ارزشی باشد که برای خودم قایلم؟

جواب ناگهان در ذهنم جرقه زد: کتاب!

همیشه کتاب‌ها پناه من بودند. همیشه می‌خواستم «سنگ‌فرش هر خیابان از طلاست» را بخوانم؛ اما هر بار بهانه‌ای می‌آوردم یا آن را پشت گوش می‌انداختم. همیشه چیزی یا کسی مهم‌تر از خواسته‌ی خودم وجود داشت. اما امروز فرق داشت. امروز باید این کتاب را برای عزیزترین آدم زندگی‌ام می‌خریدم: برای خودم!

لباس پوشیدم، کیفم را برداشتم و راهی شدم. خیابان‌ها هنوز خلوت بودند، هوا تازه و خنک بود، انگار که جهان هم می‌دانست امروز روز مهمی است. احساس عجیبی داشتم، چیزی شبیه به هیجان کودکانه‌ای که در شب سال نو احساس می‌شود. کمی سبک‌تر از همیشه، انگار که چیزی در قلبم در حال شکوفا شدن بود.

وقتی به کتاب‌فروشی رسیدم، پشت ویترین ایستادم و برای چند لحظه به قفسه‌های پر از کتاب خیره شدم. هر کدام قصه‌ای در دل داشتند، پنجره‌ای رو به دنیایی دیگر، جایی که همیشه می‌توانستم در آن پناه بگیرم. نفسی عمیق کشیدم و آرام وارد شدم.

میان قفسه‌ها قدم زدم، انگشتم روی عناوین کتاب‌ها سر خورد تا اینکه «سنگ‌فرش هر خیابان از طلاست» را پیدا کردم؛ همان کتابی که همیشه می‌خواستم بخوانم، اما هیچ‌وقت برایش وقت نگذاشته بودم.

با دقت آن را از قفسه بیرون آوردم. جلدش را لمس کردم. بوی کاغذهای تازه‌اش را نفس کشیدم: این برای توست! در دلم گفتم، برای کسی که سال‌ها برای دیگران تلاش کرده؛ اما خودش را فراموش کرده است، برای کسی که بارها گریه کرده؛ اما باز هم برخاسته است.

برای کسی که یاد گرفته است چگونه روی پای خودش بایستد.

کتاب را با دقت بسته‌بندی کردند. موقع پرداخت، حس کردم دست‌هایم کمی می‌لرزد. شاید از هیجان، شاید از این‌که برای اولین بار در زندگی، هدیه‌ای را نه برای دیگران، بلکه برای خودم خریده بودم.

با کتاب در دست، به سمت خانه برگشتم. مسیر طولانی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ اما در عین حال لذت‌بخش‌تر. هر قدمی که برمی‌داشتم، حس می‌کردم که بیشتر از همیشه به خودم نزدیک شده‌ام.

وقتی به خانه رسیدم، کیفم را روی میز گذاشتم، کفش‌هایم را درآوردم و آرام به سمت آیینه رفتم. روبه‌روی آیینه ایستادم. چشم در چشم خودم دوختم. کمی خسته، اما قوی‌تر از همیشه.

عمیق‌تر نگاه کردم. این چشم‌ها چقدر داستان داشتند، چقدر چیزها دیده بودند، چقدر بارها و بارها شکسته بودند؛ اما هنوز هم برق می‌زدند. همیشه دوستانم می‌گفتند چشم‌های قشنگی داری و مرا «چشم شهلایی» خطاب می‌کردند.

لبخند زدم. دستم را آرام روی صورتم کشیدم، انگار که می‌خواستم به خودم یادآوری کنم که هنوز اینجا هستم. هنوز نفس می‌کشم. هنوز می‌توانم برای خودم ارزش قائل باشم. هنوز می‌توانم به خودم عشق بورزم، بدون اینکه منتظر کسی باشم که این کار را برایم انجام دهد.

دستم را آرام روی گونه‌ام گذاشتم، گونه‌هایم را بوسیدم و آرام گفتم: «دوستت دارم!»

دو کلمه‌ای که شاید سال‌ها بود در انتظارشان بودم، دو کلمه‌ای که دیگران بارها و بارها شنیده بودند؛ اما خودم، نشنیده بودم.

امروز روز عشق است؛ اما این بار عشق را به خودم هدیه دادم.

نویسنده: شهلا جلیلی

Share via
Copy link