امشب، کبوترانی خیالی را با بالهایی رنگینکمانی و رویایی به تصویر میکشم، کبوترانی که در گرد و غبارِ ناامیدی، به خاکستر تبدیل شده بودند. گویا گورستانی از آرزوهای بر باد رفته را در بالهایشان حمل میکنند. هر بار که به دروازههای بستهی دانش مینگرم، قفلهای سنگینی، چون شب، بر آنها آویخته است و قلبم را به درد میآورد. این حسِ سنگینی، بهای گزافی از رویاهایم طلب میکند، بهایی که پرداخت آن، آسان نخواهد بود.
اما امشب، میخواهم شعلهی امیدی را از امیدهای مادرم، در قلبم روشن کنم، امیدی که هرگز خاموش نشود، حتی اگر تمام دروازههای دانش به رویم بسته باشند. با هر خطی که میکشم، با هر رنگی که بر صفحه میپاشم، خاطرات غمانگیز گذشته را از یاد میبرم و با ذهنی پاک و آماده، شروع دوباره را آغاز میکنم. میخواهم زندانهای ذهنی و عینی، زندانهای دخترانه را از یاد ببرم و با شوق و اشتیاقی وصفناپذیر، به سوی کبوتران اهدافم پرواز کنم.
میخواهم از بست بنویسم، از رنجها و محرومیتها، از دیوارهایی که میان ما و آرزوهایمان کشیده شدهاند. میخواهم اوراق دفترم، مرهمی باشد بر زخمهای دانش از دست رفته، مرهمی بر دلهای سوخته و پر درد. با قلمم مینویسم، تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی جوهر. اگر قلمم شکست، اگر دستهایم ناتوان شد، من نخواهم شکست. با زغالهایی که همچون رویاهای کودکانهام تیره و سیاه شدهاند، خواهم نوشت، بر دیوارها، بر سنگها، بر هر سطحی که بتواند فریاد خاموش مرا به گوش جهانیان برساند. آنقدر مینویسم، آنقدر تلاش میکنم، تا شکست را شکست دهم و از خاکسترِ ناامیدی، ققنوسی از امید و اراده بسازم.
امشب، خواب به چشمانم راه نمییابد. من دختری از افغانستان هستم، زجر کشیده و بیگناه، دختری که تنها هدفش، کسب علم و دانش است. میخواهم با دانش، با آگاهی، با جرأت از وطنم دفاع کنم و زنجیرهای سنگینِ جهل را، یکی پس از دیگری، بگسلانم. اگر در آسمان و زمین ممکن نشد، در اعماق دریا، بر بستر شنها خواهم نوشت. با خود عهد بستهام که آن روزِ روشن، آن روزِ رهایی و آزادی را، به وجود خواهم آورد. مینویسم زیرا توانا هستم، زیرا آزادم، زیرا قلمی والا در دستانم دارم، قلمی که سلاح من در این مبارزهی نابرابر است. آنقدر مینویسم، آنقدر فریاد میزنم، تا آن روزِ موعود، از پسِ پردهی سیاهِ ناامیدی، طلوع کند. ایمان دارم که خواستن، توانستن است. خواستنِ ما، نیروی محرکهی ماست، همان چیزی است که به آن نیاز داریم و با تلاش و پشتکار، میتوانیم به آن دست یابیم.
از اعماق وجودم، با تمام احساسم، با تمام امیدم، تمنا میکنم: «ای کاش بال داشتم و میتوانستم در زیر آسمان کمرنگ و غبار گرفتهی وطنم، با کبوترانِ اهدافم، آزادانه به پرواز درآیم و سبد سبد شادی و خوشبختی را بر سرِ همهی هموطنانم بپاشم؛ برای کودکی که آرزوی لحظهی آرامش در کنار خانوادهاش را دارد، برای دخترانی که میخواهند با وجود تمام محدودیتها، به سوی کبوتران اهدافشان پرواز کنند، برای پیرمردانی که روزهایشان را با شرم و حسرت، در کنار نانواییها، به امید لقمهی نانی سپری میکنند، برای مادرانی که چشم انتظارِ دیدار فرزندانِ مهاجرشان، شبها را به صبح میرسانند، برای کودکانی که به جای قلم و کتاب، اسپند دود میکنند تا پنج افغانی به دست آورند و شکم گرسنهی خود و خانوادهیشان را سیر کنند.» اینها تنها قطرهای از دریای مشکلات هموطنانم در سرزمینِ رنجدیدهام است. هزاران مشکلِ دیگر، دلهایشان را لبریز از هراس و ناامیدی کرده است. باید از خودمان شروع کنیم، از تغییرِ خودمان، از اصلاحِ افکار و رفتارِ خودمان، تا به این وضعیتِ اسفناک پایان دهیم. باید به خودمان، به تواناییهایمان، اعتماد کنیم، نه به دیگران؛ زیرا تنها خود ما میتوانیم برای خود تکیهگاه باشیم و به رویاهای خود برسیم.
فرقی نمیکند دختر باشی یا پسر. در جامعهی ما، در برخی خانوادهها، دختر به عنوانِ ناموسِ خانواده، محصور و محدود میشود، ناموسی که به آن افتخار میکنند و آن را آبروی خانواده میدانند. اما من، از اعماق وجودم، برای تمامِ دخترانِ سرزمینم، برای آرزوهایِ بربادرفتهیشان، برای استعدادهایِ سرکوبشده، رویاهایی که در زیرِ خاکسترِ جهل و تعصب، مدفون شدهاند مینویسم. با وجود آنکه رنگِ قلمم رو به پایان است و شب به انتها نزدیک میشود، اما با زغالهای باقیمانده، باز هم خواهم نوشت، تا آخرین نفس، تا آخرین ذرهی امید.
امشب، به جایِ فرو رفتن در خوابِ عمیق، با قلم و کاغذم درد دل کردم تا ببینم چقدر میتوانم بنویسم، چقدر میتوانم فریاد بزنم. شب از نیمه گذشته است و خواب به چشمانم نمیآید. از اعماقِ وجودم خواستهام که امشب بنویسم و بنویسم. دلم نمیخواهد قلمم را زمین بگذارم و به نوشتههایم پایان دهم؛ اما باید قلم و کاغذم را کنار بگذارم تا صبح، با انرژی و انگیزهی بیشتر، به سوی اهدافم پرواز کنم.
نویسنده: رقیه صداقت