انار خونینِ من

Image

آرام و پیوسته، چیزی در سمت چپ بدنم می‌جنبد. گاهی از ترس، گاهی از هیجان یا استرس، مرا از خود بی‌خود می‌کند. گاهی حس می‌کنم چیزی درون آن بی‌قرار می‌کند و گاهی حرکتش آن‌قدر تند می‌شود که حس می‌کنم به سمت دهانم می‌‎آید. به نفس‌نفس کشیدن‌های پی‌هم می‌افتم. دستم را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشم تا از چیزی بگیرم و بتوانم نفسی عمیقی بکشم تا شاید از این فشاری که از دورن سینه‌ام مرا به تنگ آورده، اندکی راحت شوم. آهی می‌کشم و با خود می‌گویم: «باز هم انار وجودم خونین شده است.»

اصطلاح معروفی است می‌گویند: «قلبم در دهانم آمده است.» حس عجیبی است؛ اضطرابی که گاه قدرتمند و گاه ضعیف است و آدم را بی‌قرار می‌کند.

این روزها، این حس مثل سال‌های گذشته، گه‌ناگه سراغم نمی‌آید. همیشه وجود دارد و تقریبا بخشی از روزمرگی‌هایم شده است. وقتی در جاده‌های کابل قدم می‌زنم، زمانی که به مرکز آموزشی می‌روم، یا حتی میان شلوغی بازار، این حس با من همراه‌است و تنهایم نمی‌گذارد. هنگام تدریس هم از آن فرار نمی‌کنم. می‌ترسم چیزی غیرمنتظره رخ دهد. اگر چنین شود، لرزشی از پاهایم آغاز می‌شود و تمام وجودم را فرا می‌گیرد. دلم بیشتر برای انار وجودم (قلبم) می‌سوزد. این انار خونین، از جور زمانه حساس و خسته شده است و دیگر بیش‌تر از این تاب بی‌قراری‌های او را ندارم.

اکنون این میوه‌ی کبود، برای شاگردان عزیزم خونین است. برای‌شان بال‌بال می‌زند. شاید دل‌تنگ آن ساعت‌هایی است که درون صنف گِلی، با تخته‌ی سفید کوچک، میز و چوکی‌های فرسوده می‌گذشت. صمیمیت میان ما، در آن فضای محدود، دل‌های‌ ما را گرم نگه می‌داشت. دانش‌آموزان، با وجود کمبود جا، پنج‌نفری روی چوکی‌هایی که برای سه نفر ساخته شده، می‌نشستند.

چندی پیش، هنگام توزیع نتایج درس‌های انگلیسی‌شان، وداعی تلخ داشتیم. آنها دختران صنف ششم بودند و می‌دانستند که سال آینده از رفتن به مکتب محروم خواهند بود. صحنه‌ای که نمی‌توان با کلمات توصیفش کرد: برگه‌ی نتایج صنف ششم در دست‌شان، اشک‌ها از چشم‌های شان جاری و آینده‌ای نامعلوم که آنها را به چه سرنوشتی می‌رساند….

آن روز، هر یک از دانش‌آموزانم پیشنهادی دادند. یکی می‌گفت: «استاد، اجازه بدهید به خانه‌ی شما بیاییم و درس بخوانیم.» دیگری زمزمه می‌کرد: «شما به خانه‌ی یکی از ما بیایید و تدریس کنید.» هرچیزی که آنها گفتند، چیزی برای امیدوار کردن‌شان نداشتم که از خودم نشان دهم. نگاه‌های غمگینم، شعله‌های امیدشان را خاموش کرد. ای کاش می‌توانستم بیشتر برای‌شان بمانم، بیشتر تدریس کنم و بیشتر برای هم خاطره بسازیم.

به جای جشن گرفتن برای قبولی‌شان، با اشک و قلبی شکسته خداحافظی کردند. یکی‌یکی در آغوش‌شان گرفتم و به خدا سپردم‌شان. با اراده می‌گفتم: «موفق باشید.» اما درونم آشوب بود؛ دلم خون بود. از آن انار خونین، قطره‌های سرخ می‌چکید. گرمای مهری که طی این مدت جمع کرده بودم، با هر وداع از وجودم جدا می‌شد.

شاگردانم آن روز غم و شادی را در جعبه‌ی خاطرات‌شان گذاشتند و هر یکی به خانه‌های شان رفتند. با این حال، به آنها گفتم: «عزیزانم! ان‌شاءالله سال آینده در صنف هفتم خواهی بود.» مادرم همیشه می‌گوید: «دنیا به امید بسته است.»

اما آیا تنها من غم‌خوار این انار خونینم؟ نه. در میان هم‌وطنانم، به‌ویژه زنان، آدم‌هایی که به چنین حالتی گرفتار است بی‌نهایت و بی‌شمار است: شاگردانی محروم از تحصیل، مادری که فرزندش شهید شده، کارگری که لقمه‌نانی برای خانواده‌اش نیافته، کودکی اسپند به دست و با دود به شهر سرگردان است و گدای ژولیده و ناامید دستش برای کمکی پیش مردم پیش و… همه و همه غم‌هایی در دل دارند که بساطی برای توصیف آن نیست.

اگر زندگی هر فرد در افغانستان به فیلم سینمایی تبدیل شود، روایتی تازه و منحصربه‌فرد خواهد بود. باید به همه‌ی افغانستانی‌ها آفرین گفت که زیر بار جور روزگار، با تحمل تمام سختی‌ها و بدبختی‌هایی که هرگز رویای تغییر آن وجود ندارد، همچنان ایستاده‌اند و منتظر فرا رسیدن فردای‌شان می‌مانند.

و اما خطاب به دل خونین انار می‌گویم: «آفتاب افغانستان همیشه پشت ابرها نمی‌ماند.». «اندکی صبر، سحر نزدیک است.»

نویسنده: زهرا علی‌زاده، تیام

Share via
Copy link