انفجار در سکوت؛ روزی که راضیه را از دست دادیم

Image

روز جمعه بود و طبق برنامه باید امتحان آزمایشی کانکور را سپری می‌کردم. تنها یک ماه تا امتحان اصلی باقی مانده بود و ما نیاز داشتیم تا این آزمون را به‌خوبی پشت سر بگذاریم تا نتیجه‌ی بهتری در آن امتحان سرنوشت‌ساز کسب کنیم. روزها و شب‌ها را با سوالات ریاضی و دیگر مضامین می‌گذراندیم؛ اما من مثل همیشه شور و شوق امتحان را در خود نداشتم. مریض و بی‌حال بودم و نتوانستم در امتحان آزمایشی شرکت کنم.

طبق معمول، راضیه، دختر کاکایم، با اشتیاق آمد تا مرا همراه خود ببرد؛ اما من به دلیل بیماری نتوانستم با او بروم. نمی‌دانم آن روز خوش‌شانس بودم یا اینکه هنوز زمان مرگم نرسیده بود. تمام روز را در اتاقم خوابیدم. در خواب عمیق بودم که ناگهان صدای مهیبی مرا از جا پراند. صدایی آن‌قدر بلند که حتی شیشه‌های پنجره‌ی اتاقم را به لرزه درآورد. با وحشت از خواب پریدم و به سمت سالن دویدم. مادرم، که مشغول جارو کردن خانه بود، انگار چیزی نشنیده بود. وقتی مرا با آن حال دید، جارو را کنار گذاشت و پرسید: “چی شده؟ خوبی؟”

با نگرانی گفتم: “مادر، جایی انفجار شد، صدای وحشتناکی شنیدم!” مادرم با تعجب گفت: “کدام صدا؟ من چیزی نشنیدم.”

در حال صحبت بودیم که تلفن زنگ خورد. مادرم گوشی را برداشت و صدای مضطربی از آن سوی خط شنیده شد. فقط چند جمله‌ی کوتاه گفت: “چی؟ کجا انفجار شده؟” سپس بدون اینکه حرفی بزند، چادرش را از روی الماری برداشت و با عجله به سمت دروازه‌ی حویلی رفت. با صدای بلند پرسیدم: “مادر! چی شده؟ کجا میری؟ خیریت است؟”

با صدایی لرزان و مضطرب گفت: “دروازه را ببند، زود بیا! باید برویم خانه‌ی کاکایت.”

تا به حویلی خانه‌ی کاکایم رسیدم، صدای گریه‌ای جان‌سوز به گوشم خورد. خانم کاکایم، مادر راضیه، بی‌تابانه گریه می‌کرد. با نگرانی پرسیدم: “چی شده؟ چرا همه گریه می‌کنند؟”

مادرم جلو آمد و گفت: “امروز در کورس‌تان انفجار شده! کاکایت زنگ زد و گفت که باید مراقب مادر راضیه باشم. او و بقیه رفته‌اند تا دنبال راضیه بگردند.”

با شنیدن کلمه‌ی انفجار، تمام وجودم لرزید. گفتم: “خدایا! تمام هم‌صنفی‌هایم، استادانم و راضیه جان آنجا بودند!”

در همین حال، امید، برادر راضیه، وارد اتاق شد. بدون هیچ سلامی، با اضطراب از مادرش پرسید: “امروز راضیه دقیقا چه لباسی پوشیده بود؟ کفشش چه رنگی بود؟”

خانم کاکایم که هنوز خبری از راضیه نداشت، بیشتر نگران شد و با ناله گفت: “خدایا! دخترم سالم باشد!” دیگر طاقت نداشتم. به مادرم گفتم: “مادر! من هم باید همراه امید به کورس بروم تا راضیه را پیدا کنیم.”

مادرم مخالفت کرد: “ممکن است دوباره انفجار شود! تو نمی‌روی!”

با اصرار زیاد، بالاخره راضی‌اش کردم. همراه امید راهی کورس شدیم. مسیر پانزده دقیقه‌ای آن روز برایم مثل یک عمر گذشت. با خودم کلنجار می‌رفتم: “خدایا! نکند اتفاقی برای راضیه افتاده باشد!”

به کوچه‌ی کورس که رسیدیم، مردم سراسیمه در حال جست‌وجوی عزیزان شان بودند. وارد حویلی کورس شدیم و با صحنه‌ای وحشتناک روبه‌رو شدیم: دیوارهای ویران‌شده، چوکی‌های سوخته، همه‌چیز نابود شده بود. پولیس اجازه‌ی نزدیک شدن به محل انفجار را نمی‌داد. امید با گریه و زاری از پولیس خواست که اجازه‌ی ورود بدهند، اما آنها گفتند که زخمی‌ها را به شفاخانه منتقل کرده‌اند و باید آنجا دنبال راضیه بگردیم.

در همین حین، تلفن امید زنگ خورد. پدرم بود. صدایش به‌وضوح شنیده نمی‌شد؛ اما فقط همین را فهمیدم: “بیایید شفاخانه!”

به سمت شفاخانه‌ی دولتی غرب کابل رفتیم. با ورود به آنجا، صحنه‌ای دلخراش دیدم: زخمی‌ها، اجساد، فریادها، اشک‌ها…

وارد یکی از اتاق‌ها شدیم. پدرم و کاکایم کنار یک جسد نشسته بودند و گریه می‌کردند. جلوتر رفتم. پدرم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: “تو اینجا چی کار می‌کنی دخترم؟”

بی‌اختیار، با چشمان اشک‌آلود گفتم: “پدر، راضیه چی شده؟”

رنگ از چهره‌ی پدرم پرید. با صدایی لرزان گفت: “دخترم… تسلیت باشد! راضیه جان شهید شد….”

دنیا روی سرم خراب شد. دلم سس شد و بی‌هوش شدم.

وقتی به هوش آمدم، خود را در یکی از اتاق‌های شفاخانه یافتم. سیرومی به دستم وصل بود و مادرم کنارم نشسته، گریه می‌کرد.

با خودم زمزمه کردم: “کاش همه‌ی اینها فقط یک خواب بود….” اما این یک حقیقت تلخ بود. حقیقتی که هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد.

دو روز بعد، گروه طالبان مسئولیت این حمله‌ی تروریستی را بر عهده گرفتند. گروهی که رؤیاهای هزاران جوان را در خاک دفن کرد. امروز، حتی اگر انفجاری در آموزشگاه‌ها ترتیب ندهند، با سیاست‌ها و ظلم‌های‌شان، رویاهای‌ ما را یکی پس از دیگری منفجر می‌کنند و مانع رشد ما می‌شوند…!

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link