اوراق افغانستان؛ آدم‌بدها کیستند؟

Image

عنوان «آدم‌خوب‌ها» و «آدم‌بدها» در طول بیست سال دوران جمهوریت، معماهای دل‌آزار برای افغانستان و امریکا بود. واقعاً چه کسانی «آدم‌خوب‌ها» بودند و چه کسانی «آدم‌بدها»؟ میان دوستم و ایشچی، اکبربای و قیصاری، کدام یک در زمره‌ی «آدم‌خوب‌ها» بودند و کدام یک «آدم‌بدها»؟ بین فهیم و محقق و حسیب قوای مرکز و جنرال جرأت و گلبدین و خلیلی و عطامحمد نور و داکتر عبدالله و حاجی الماس و حاجی ظاهر قدیر و کرزی و امرالله صالح و اتمر و سیاف و غنی و مولوی تره‌خیل و اسماعیل خان و گل‌آغا شیرزوی و زلمی خلیل‌زاد چگونه می‌شد «آدم‌خوب‌ها» را از «آدم‌بدها» جدا کرد؟

برای امریکایی‌ها، این محاسبه در چارچوب کلان‌تری دیده می‌شد: طالبان و القاعده در یک‌سو و تمام سیاست‌مداران جهادی و کمونیست غیرطالب در سوی دیگر. روزهای اولیه پس از حملات یازدهم سپتامبر، که هدف مشترک نابودی طالبان و القاعده بود، همه به سروصدا آمدند که طالبان و القاعده «آدم‌بدها» و دیگران همه «آدم‌خوب‌ها» هستند. این صدا در کنفرانس بن نیز غالب بود. کرزی در وسط جمعیت قرار گرفت و در اطراف او، حلقه‌ای از «آدم‌خوب‌ها» شکل گرفت. طالبان که هنوز گرد و خاک بمباران‌های بی‌۵۲ را از لنگی و ریش و چپلی‌های خود پاک نکرده بودند، به هیچ‌وجه در این حلقه نمی‌گنجیدند.

در فصل دوم «اوراق افغانستان»، پاردو ماورر، یکی از ماموران ۳۸ ساله‌ی پنتاگون، با لحنی مطایبه‌آمیز، ایمیلی به وزارت دفاع می‌فرستد که شامل ۱۴ صفحه گزارش، جوک، و نقدهایی بر واقعیت‌های میدان جنگ در افغانستان است. این ایمیل به متنی ضروری برای اکثر سربازان و مقامات نظامی و غیرنظامی امریکا که درگیر مساله‌ی افغانستان بودند، تبدیل شد. به نظر می‌رسد که اصطلاح «آدم‌بدها» برای اولین‌بار در این گزارش به کار رفته‌است.

در فصل اول کتاب، حدود دو ماه بعد از این گزارش، تصویر خوش‌بینانه‌ای از وضعیت افغانستان و پیروزی امریکا در جنگ علیه تروریسم از زبان بوش و رامسفیلد ارایه می‌شود. اما گزارش پاردو ماورر، که خیلی پیش‌تر از این نوشته شده بود، نشان می‌دهد که وضعیت امریکا و سربازان این کشور در افغانستان چندان مطلوب نیست و نیروهای آموزش‌دیده‌ی امریکا هنوز به وضوح نمی‌دانند که تفنگ‌های پیشرفته‌ی خود را به سوی چه کسانی نشانه بگیرند که در شمار «آدم‌بدها» قرار داشته باشند و به اشتباه «آدم‌خوب‌ها» را هدف قرار ندهند.

پاردو در ایمیلی که طی پنج روز در اواسط ماه اگست ۲۰۰۲ نوشته است، یادآور می‌شود: «این‌جا زمان بسیار مهم است. شرایط کنونی به گونه‌ای است که القاعده زخم‌های خود را لیسیده و در جنوب‌شرقی، با کمک فرماندهان ناراضی و همکاری دوگانه‌ی پاکستانی‌ها، دوباره گروه‌بندی می‌شود. درگیری‌ها هم‌چنان شدید است. در ولایات مرزی، اگر سنگی را برگردانید، «آدم‌بدها» مانند مورچه‌ها، مارها و عقرب‌ها از زیر آن بیرون می‌آیند.»

در کتاب، پاراگراف بعدی شرح روشن‌تری از گزارش پاردو و دیدگاه او نسبت به وضعیت جنگ در افغانستان ارایه می‌دهد: «پاردو ماورر در توصیفات دقیق خود می‌گوید که سربازان امریکایی برای تشخیص «آدم‌بدها» از سایر افراد دچار مشکل بودند. اعضای طالبان و القاعده به صورت گروه‌های کوچک حرکت می‌کردند و همان لنگی و تنبان‌های گشاد محلی را به تن می‌کردند و در میان جمعیت محلی پنهان می‌شدند. این‌که برخی از آن‌ها یک کلاشنکوف حمل می‌کردند، به معنای جنگ‌جو بودن‌شان نبود. از زمان تهاجم شوروی در دهه‌ی ۱۹۷۰، سلاح و ابزار جنگی به کشور سرازیر شده بود و افغان‌ها برای حفاظت شخصی خود آن‌ها را نگهداری کرده بودند.»

در کتاب آمده‌است که امریکا با یک نگرش خام و مبهم به جنگی وارد شد که دشمن خود را نمی‌شناخت و این اشتباه بنیادی، هیچ‌گاه برطرف نشد. در «اوراق افغانستان» تکه‌ی تکان‌دهنده از قول رابرت‌گیتس، که زمانی رییس «سیا» بود و بعداً وزارت دفاع امریکا را نیز عهده‌دار شد، ذکر شده‌است: «در روزهای پس از یازدهم سپتامبر، ما از القاعده به اندازه‌ی تفاله‌ی زاغ چیزی نمی‌دانستیم». او اضافه می‌کند: «اگر ما منبع اطلاعاتی بزرگ و مفصلی درباره‌ی القاعده داشتیم و می‌دانستیم که آن‌ها به دنبال چه چیزی هستند و توانایی‌های‌شان در چه حدی است، برخی از اقداماتی که انجام دادیم اصلاً لازم نمی‌بود. اما واقعیت این است که ما توسط گروهی مورد حمله قرار گرفته بودیم که هیچ اطلاعاتی درباره‌اش نداشتیم.»

عدم تفکیک بین القاعده و طالبان نیز اشتباه بزرگ دیگری عنوان می‌شود که امریکا در آستانه‌ی ورود به افغانستان مرتکب شد. با وجود شباهت‌ها و اشتراکات ایدولوژیک بین طالبان و القاعده، اهداف هر دو گروه کاملاً متفاوت بود: القاعده دایره‌ی وسیع‌تری از اهداف جهانی را دنبال می‌کرد، در حالی که طالبان زاویه‌ای کاملاً محلی داشتند و حتی از عملیات القاعده بر امریکا چیزی نمی‌دانستند.

کتاب توضیح می‌دهد: «یکی از دلایلی که جنگ برای مدت طولانی ادامه یافت، این بود که ایالات متحده هرگز واقعاً درک نکرد که چه چیزی دشمنانش را به جنگیدن ترغیب می‌کند. در آغاز جنگ، به ندرت مقامات امریکایی درک ابتدایی از جامعه‌ی افغانستان داشتند یا از زمان بسته شدن سفارت امریکا در کابل در سال ۱۹۸۹، به این کشور سفر کرده بودند. برای یک خارجی ناآگاه، تاریخ افغانستان، دینامیک‌های پیچیده‌ی قبیله‌ای و شکاف‌های قومی و مذهبی گیج‌کننده به نظر می‌رسید. به همین دلیل، بسیار آسان بود که کشور را به دو گروه تقسیم کنند: آدم‌های خوب و آدم‌های بد.»

یکی از افرادی که در این بخش از کتاب از او نقل شده، مایکل میترینکو (Michael Metrinko) است که در نقش مسوول سیاسی سفارت امریکا به کابل آمد و جزء اولین گروهی بود که سفارت این کشور را در کابل بازگشایی کرد. مایکل میترینکو دیپلمات کهنه‌کار ایالات متحده، یکی از گروگان‌های سفارت امریکا در ایران بود که ۴۴۴ روز در حصر دانش‌جویان پیرو خط امام قرار داشت. در جریان بحران گروگان‌گیری که ایرانی‌ها آن را تسخیر لانه‌ی جاسوسی می‌نامیدند، ۶۶ دیپلمات امریکایی از ۱۳ عقرب ۱۳۵۸ (۴ نوامبر ۱۹۷۹) تا ۳۰ جدی ۱۳۵۹ (۲۰ جنوری ۱۹۸۱) در اسارت بودند. این بحران با پذیرش قرارداد الجزایر از سوی دولت‌های ایران و امریکا و آزادی گروگان‌ها پایان یافت.

سه روز پس از ورودم از پاکستان به کابل، مایکل میترینکو را زیر یک چتر پاراشوتی که دم دروازه‌ی سفارت امریکا نصب شده بود، ملاقات کردم. این ملاقات روز چهارشنبه، ۲۶ جدی ۱۳۸۰ برابر با ۱۶ جنوری ۲۰۰۲ بود. آدرس و شماره‌ی تماس میترینکو را یکی از دوستانم در سفارت امریکا در اسلام‌آباد برایم داده بود. من او را در جریان اقامت و کارم در اسلام‌آباد چندین‌بار ملاقات کرده بودم و با هم آشنا بودیم. وقتی حادثه‌ی یازدهم سپتامبر پیش آمد و من به همراه هیاتی از نهضت ملی افغانستان به ریاست سید اسحاق گیلانی به سوی افغانستان حرکت کردم، او نام و آدرس مایکل میترینکو را برایم داد و گفت که می‌توانم در کابل با او ملاقات کنم.

میترینکو، چه در زمان فعالیت‌هایش در سفارت و چه زمانی که با بنیاد آسیا (Asia Foundation) و داین‌کورپ همکاری داشت، از معدود امریکاییانی بود که بارها از مکتب معرفت دیدار کرد و با دانش‌آموزان به صورت انفرادی و گروهی صحبت کرده و اهداف و نقش حضور جامعه‌ی بین‌المللی را برای آنان شرح می‌داد. دیدگاه‌های میترینکو درباره‌ی افغانستان ناشی از شناخت دقیق و جامع او بود که در طول زمان به دست آورده بود. او بسیاری از سیاست‌مداران افغانستان را از نزدیک و بدون واسطه می‌شناخت و مناسبات قبیله‌ای و کینه‌توزی‌ها و رقابت‌های قومی، مذهبی و قبیله‌ای این کشور را درک و در ارایه‌ی نظریات و مشاوره‌های خود محتاطانه برخورد می‌کرد.

در کتاب «اوراق افغانستان» نقل شده‌است که میترینکو گفته بود: «افغان‌ها یاد گرفته بودند که اگر می‌خواستند یک رقیب شخصی را در یک مبارزه‌ی قدرت، تصرف زمین یا اختلاف تجاری حذف کنند، تنها کاری که باید انجام می‌دادند این بود که به امریکایی‌ها بگویند دشمن‌شان متعلق به طالبان است.»

هم‌چنین از او نقل شده‌است: «بسیاری از آن‌چه ما فعالیت طالبان می‌نامیم، در واقع قبیله‌ای یا رقابت و دشمنی‌های قدیمی بود. این را بارها و بارها از بزرگان قبایل شنیده بودم. می‌دانید، پیرمردهایی با ریش‌های سفید بلند می‌آمدند و یک یا دو ساعت صحبت می‌کردند. آن‌ها به برخی از اتفاقاتی که می‌افتاد، می‌خندیدند. آن‌ها همیشه می‌گفتند که شما سربازان امریکایی این را نمی‌فهمید. چیزی که شما فکر می‌کنید یک اقدام طالبان است، در واقع یک دشمنی است که بیش از صد سال در آن خانواده‌ی خاص ادامه داشته است.»

در کتاب آمده است که «میترینکو به‌ویژه از ماموران «سیا» که به کشور سرازیر شدند و سعی کردند در جمعیت محلی ادغام شوند، بیزار بود.» از قول او یاد می‌شود که «آن‌ها افراد زیادی داشتند که حتی یک کلمه به زبان مردم نمی‌توانستند صحبت کنند؛ اما با ریش و لباس‌های خنده‌دار این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند و فکر می‌کردند که درک درستی از اوضاع دارند. من ۹۹ درصد آن‌ها را آماتور می‌دانم.» میترینکو می‌افزاید که افراد سیا «از نظر دانش واقعی در مورد آن‌چه که در حال رخ دادن بود، از این‌که کجا بودند، چه می‌خواستند انجام دهند، از گذشته، حال و آینده تقریباً هیچ‌چیزی نمی‌دانستند.»

در طول زمان، امریکایی‌ها نتوانستند بین طالبان و دزدان و ماجراجویان محلی، یا قوماندان‌هایی که با هم اختلاف داشتند و یک‌دیگر را نزد امریکایی‌ها طالبان و دشمن و متعلق به القاعده معرفی می‌کردند، تفکیک کنند. مهم‌تر از آن، رفته‌رفته امریکایی‌ها واقعاً نمی‌دانستند که شرکای سیاسی آنان در دولت افغانستان چه تفاوت خاصی با طالبان دارند. در سال ۲۰۰۶، وقتی جنگ اسرائیل و حزب‌الله در جنوب لبنان به اوج خود رسیده بود، محمد محقق در یک سخنرانی به مناسبت افتتاح ساختمان مدرسه در مصلای شهید مزاری فریاد زد که «آهای سازمان ملل، آهای امریکا، آهای اسرائیل، کاری نکنید که ما به جوانان خود بگوییم که سینه‌خیز به لبنان بروند!» او فقط چند ماه قبل از این سخنرانی، به خاطر برنامه‌های تلویزیون طلوع که به زعم او بر ضد مجاهدین تبلیغ می‌کرد، در پارلمان گفته بود که «کار را به جایی نرسانید که این مردم باز هم برای دفاع از دین و مقدسات دینی خود به کوه‌ها بروند و جهاد را شروع کنند. آن وقت تمام ناتو و تمام سربازان امریکا و غرب نمی‌تواند در برابر خشم مجاهدین ایستادگی کنند.»

این سخنان به محقق اختصاص نداشت. سران شورای نظار، سیاف، جنرال دوستم و افراد نزدیک به او، اسماعیل خان و عطامحمد نور، هر کدام به نوبه‌ی خود، در هر فرصتی که به دست می‌آوردند و ریگ زیر دندان‌شان گیر می‌کرد، صدایی بلند می‌کردند که برای یک ناظر بیرونی، تفکیک آن را از صدای طالبان یا حزب اسلامی دشوار می‌ساخت. به همین دلیل، شناخت و تفکیک «آدم‌بدها» و «آدم‌خوب‌ها» معمای پیچیده‌ای در سیاست و حضور امریکا در افغانستان بود که در طول بیست سال حل نشد.

در اولین ماه‌های پس از سقوط طالبان، وقتی امریکایی‌ها برای یافتن اسامه بن‌لادن در غارهای توره‌بوره وارد عمل شده بودند، گروهی از افغان‌های متحد با امریکا، راه را برای فرار اسامه‌بن‌لادن و نیروهای او از توره‌بوره باز کردند. امریکایی‌ها هنوز ماشه‌های تفنگ‌های خود را در حال فشار گرفته بودند که خبر شدند دشمن شان صدها کیلومتر دورتر از توره‌بوره رسیده و در پناه‌گاهی امن به استراحت مشغول شده‌است. پس از آن، استحاله‌ی تعبیراتی که در مورد طالبان به کار می‌رفت، چرخه‌ی امور را مانند ماهی لشمی ساخته بود که امریکایی‌ها هر چه مشت خود را بیشتر فشار می‌دادند، این ماهی از دست‌شان بیشتر لیز می‌خورد و درون آب گم می‌شد. طالبان از «تروریست» و «موجودات وحشی و آدم‌خوار» به «شورشی‌های مسلح» و «مخالفان نظامی» و «مخالفان سیاسی» و «برادران ناراضی» و «فرزندان صدیق افغان» تبدیل شدند و دیری نگذشت که زلمی خلیل‌زاد در مقام نماینده‌ی خاص امریکا توافق دوحه را با آن‌ها به امضا رسانید که چند سال بعد، تمام کشور را با تمام دستاوردهای بیست‌ساله‌ی آن به ملک انحصاری آنان تبدیل کرد.

فصل دوم «اوراق افغانستان» با جمع‌بندی تمام ابهامات در سیاست و درگیری‌های امریکا در افغانستان، می‌گوید که «فرصتی دیگر برای آشتی تا سال‌ها پیش نیامد. بیش از یک دهه جنگ بی‌نتیجه طول کشید تا ایالات متحده و طالبان بالاخره توافق کردند که مذاکرات رودررو داشته باشند.»

در این قسمت کتاب از زلمی خلیل‌زاد نیز که مذاکرات با طالبان را رهبری می‌کرد، نقل می‌شود که گفته است «جنگ به نقطه‌ی آغاز خود بازگشته بود.» در کتاب از خلیل‌زاد به عنوان یک افغان-امریکایی یاد می‌شود که «قبل از این‌که به عنوان نوجوان به ایالات متحده بیاید، در مزارشریف به دنیا آمده و در کابل بزرگ شده بود.» خلیل‌زاد در جریان کنفرانس بن به عنوان کارمند شورای امنیت ملی در کاخ سفید بوش خدمت کرد و از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ سفیر امریکا در افغانستان بود. سیزده سال بعد، اداره‌ی ترامپ او را دوباره به خدمت دولتی فرا خواند و به عنوان فرستاده‌ی ویژه برای مذاکرات با طالبان منصوب کرد. در کتاب گفته می‌شود که «در مجموع، او بیش از هر مقام دیگری در ایالات متحده وقت خود را در حضور طالبان گذراند.»

خلیل‌زاد در مصاحبه‌ای که برای پروژه‌ی «درس‌های آموخته‌شده» با دانشگاه ویرجینیا دارد، می‌گوید که «اگر ایالات متحده مایل بود در دسامبر ۲۰۰۱ با طالبان مذاکره کند، طولانی‌ترین جنگ این کشور می‌توانست در عوض به عنوان یکی از کوتاه‌ترین جنگ‌ها در تاریخ ثبت شود.» زلمی خلیل‌زاد می‌گوید: «شاید ما به اندازه‌ی کافی انعطاف‌پذیر یا خردمند نبودیم که در اوایل به طالبان نزدیک شویم. به جای این‌که با آن‌ها کنار بیاییم یا نوعی آشتی انجام دهیم، فکر کردیم که آن‌ها شکست خورده‌اند و باید به عدالت سپرده شوند.»

به این ترتیب، فصل دوم کتاب با معمای «آدم‌خوب‌ها» و «آدم‌بدها» در کادر دوربین سیاست‌مداران امریکایی، پایان می‌یابد تا راه برای فصل سوم و شرح پروژه‌های اغواکننده و باتلاقی امریکا در افغانستان باز شود.

عزیز رویش

Share via
Copy link