فصل نهم کتاب «اوراق افغانستان» به بررسی فقدان انسجام در استراتژی ایالات متحده میپردازد. این فصل با داستان دیدار رابرت گیتس و جورج بوش آغاز میشود. گیتس، که پیشتر ریاست سازمان سیا را بر عهده داشته، در زمان این دیدار ۶۳ ساله و رییس دانشگاهی در تگزاس است. در این داستان ذکر میشود که دیدار بهطور پنهانی سازماندهی شده و گیتس بدون جلب توجه، چندین مایل سفر میکند و از یک موتر به موتری دیگر منتقل میشود تا به خانهای برسد که جورج بوش منتظر اوست. بوش میخواهد این دیدار از دیگر مهمانان حاضر در مراسم تولد همسرش، لارا بوش، پنهان بماند. دو روز بعد از این دیدار انتخابات کنگره برگزار میشد و بوش نمیخواست به شایعهای مبنی بر وخامت جنگ و نیاز به تصفیهی کابینهاش دامن بزند.
کتاب «اوراق افغانستان» بیان میکند که بوش بهطور مخفیانه میخواست دونالد رامسفیلد را کنار بزند و برای این منظور به جانشینی نیاز داشت. به اعتقاد بوش، رامسفیلد با مدیریت ضعیف جنگ در عراق، کنگره و همپیمانان ناتو را به حاشیه رانده و شخصیت ماجراجو و پرخاشگر او موجب آزردگی افکار عمومی شده بود. بوش در مورد گیتس که در دولت پدرش خدمت کرده بود، نظرات مثبتی شنیده بود و حالا میخواست نظر او را دربارهی راههای بهبودی جنگ در عراق و افغانستان بپرسد.
گیتس از طرح بوش برای افزایش نیرو در عراق حمایت کرد، اما بر این باور بود که استراتژی جنگی در افغانستان نیاز به بازنگری دارد و ظرفیت ایالات متحده برای ارسال نیروی بیشتر به افغانستان اشباع شدهاست. او در مورد سخنانش در این دیدار میگوید: «من فکر میکردم که اهداف ما در افغانستان بیش از حد بلندپروازانه بود.» به نظر او، ایالات متحده باید اهداف خود را محدودتر کند. همچنین، او معتقد بود که آرزوهای دولت بوش برای ملتسازی در افغانستان «یک خیال واهی» است که نسلها طول میکشد تا تحقق یابد.
بر اساس گزارش «اوراق افغانستان»، گیتس از استراتژی محدودسازی حضور و برنامههای امریکا حمایت میکند و بر این نظر است که «طالبان را سرکوب کند، آنها را تا حد ممکن تضعیف کند، نیروهای امنیتی افغانستان را تقویت کند تا بتوانند به تنهایی طالبان را بیرون نگه دارند یا سرکوب کنند و از این خطر که کسی از افغانستان به عنوان سکویی برای حمله به ما استفاده کند، جلوگیری کند. تمام.»
پس از دیدار با بوش، گیتس به یک فروشگاه مواد غذایی میرود و بیسروصدا به دانشگاه برمیگردد. در بعدازظهر آن روز، رییس دفتر بوش از کاخ سفید با او تماس میگیرد و از او میخواهد که به واشنگتن پرواز کند. بوش قصد داشت یک روز پس از انتخابات کنگره، کنفرانس مطبوعاتی برگزار کرده و گیتس را به عنوان وزیر دفاع در پنتاگون معرفی کند.
«اوراق افغانستان» اولین مرحلهی ورود گیتس به وزارت دفاع ایالات متحده را با توصیف زیر استقبال میکند: «رییس سابق سازمان اطلاعات که فردی کمحرف بود، نمایانگر رهبری جدید و تغییری در خوی و رفتار از رامسفیلد بود که برخوردی تند و دوقطبیساز داشت. با این حال، گیتس نیز دریافت که خروج ارتش آمریکا از افغانستان به همان اندازه دشوار است. در واقع، او نسبت به آنچه رامسفیلد تصور کرده بود، نیروهای بسیار بیشتری را برای جنگیدن و جانباختن در این جنگ اعزام کرد.»
بوش میدانست که استراتژی ایالات متحده در افغانستان ناکارآمد است: «هیچکس ایدهی روشنی نداشت که به دنبال چهچیزی هستند، چه رسد به زمانبندی یا معیارهایی برای دستیابی به آن.»
از سال ۲۰۰۶، ایالات متحده بیشتر از پیش متکی به حمایتها و مشارکتهای همپیمانان ناتوی خود شد. نیروهای آمریکایی عملیات در شرق افغانستان را بر عهده گرفتند، در حالی که انگلیسیها به دشتهای هلمند، هلندیها در ارزگان و کاناداییها در کندهار مسئولیت گرفتند و برای جنگ با شورشیان طالب نیرو فرستادند.
در ماه مه ۲۰۰۶، جنرال انگلیسی، دیوید ریچاردز، فرماندهی نیروهای ناتو در کابل را بر عهده گرفت. چند ماه بعد، او مسئولیت فرماندهی نیروهای آمریکایی در شرق افغانستان را نیز بر عهده گرفت. این اولینبار بود که آمریکاییها و متحدان ناتوی آنها زیر یک بیرق در افغانستان قرار گرفتند. «اوراق افغانستان» مینویسد: «ریچاردز در انظار عمومی نقش خود بهعنوان فرمانده اولین مأموریت جنگی ناتو خارج از اروپا را پذیرفته بود؛ اما در خلوت، او از عدم تفکر استراتژیک در ایتلاف و ناتوانی آن در توافق بر سر اهداف جنگ وحشتزده بود.» او گفت: «هیچ استراتژی منسجم بلندمدتی وجود نداشت. ما تلاش میکردیم یک رویکرد واحد و منسجم بلندمدت – یک استراتژی درست – به دست آوریم؛ اما در عوض فقط تعداد زیادی تاکتیک دریافت کردیم.»
ریچاردز طرح حمله به یک ولسوالی و تصفیهی آن و سپردن آن به نیروهای افغان را مطرح کرد تا این نیروها به نوبهی خود برنامهی بازسازی را در آنجا آغاز کنند؛ اما این کار برای ناتو دشوارتر از آنچه تصور میکردند، تمام شد. در سپتامبر ۲۰۰۶، کاناداییها و نیروهای ایتلاف عملیاتی را در ولسوالی پنجوایی به راه انداختند که پایگاه طالبان در ولایت کندهار محسوب میشد. «اوراق افغانستان» مینویسد که «عملیات به سرعت از مسیر خود منحرف شد.»
بر اساس دریافتهای «اوراق افغانستان»، «در روز اول، طالبان به کاناداییها کمین زدند و آنها را مجبور به عقبنشینی کردند. روز بعد، یک هواپیمای تهاجمی A-10 Warthog نیروی هوایی آمریکا -با دندانهای ترسناک نقاشیشده روی نوک بدنهی آن- به اشتباه یک گروه نظامی کانادایی را با آتش توپخانه هدف قرار داد و طبق گفتهی ریچاردز، «کاملاً آنها را نابود کرد.» کاناداییها خواستار لغو عملیات شدند؛ اما ریچاردز به آنها گفت که این کار ناتو را تحقیر خواهد کرد و آنها را متقاعد کرد که به عملیات ادامه دهند.»
پس از دو هفته عملیات، نیروهای تحت فرماندهی کاناداییها بالاخره جنگ را با موفقیت به پایان رساندند و صدها نفر از جنگجویان طالب را کشتند. اما نیروهای ایتلاف نیز متحمل تلفات سنگینی شدند. 19 نفر از سربازان کانادایی و بریتانیایی کشته و تعداد زیادی دیگر زخمی شدند. بدتر از آن، نیروهای ایتلاف نتوانستند امنیت را در پنجوایی حفظ کنند و شورشیان طالب به تدریج دوباره بازگشتند. در پایان روز، کاناداییها خسته و درمانده از میدان جنگ و نبرد کنار کشیدند.
از این لحظه به بعد، تنش و مناقشه در بین ریچاردز و رامسفیلد بروز میکند. ریچاردز خواهان پول و سربازان بیشتری میشود تا جنگ را پیش ببرد، در حالی که رامسفیلد درخواست او را با تمسخر و بیاعتنایی رد میکند و در نهایت یک مکالمهی پرتنش میگوید: «جنرال، من موافق نیستم. ادامه بده.»
تصویرهای مضحک و خندهداری نیز در «اوراق افغانستان» ارایه میشود. در حالی که نیروهای ناتو مایل نیستند در جنگ سهم فعال بگیرند و هر روز شروط و محدودیتهای تازهای برای شرکت در جنگ و عملیاتهای جدیتر پیش میکشند. تکهای جالب از آلمانیها به میان میآید: «آلمان به سربازانش اجازه نمیداد که در مأموریتهای جنگی شرکت کنند، شبها گشت بزنند، یا از مناطق عمدتاً آرام شمال افغانستان خارج شوند. با اینحال، به آنها اجازه داده بود تا مقادیر زیادی الکل مصرف کنند. در سال ۲۰۰۷، دولت آلمان ۲۶۰ هزار گالن آبجو خانگی و ۱۸ هزار گالن شراب به منطقهی جنگی برای ۳۵۰۰ سربازش ارسال کرد.»
امریکاییها، در نقطهی مقابل، محدودیتهای شدیدی بر سربازان خود وضع کردند تا «از مصرف الکل خودداری کنند و مسلمانهای افغانستان را که از نوشیدن الکل پرهیز میکنند، ناراحت نسازند.»
افسران ۳۷ کشوری که در ایتلاف بینالمللی برای جنگ علیه ترور و طالبان شرکت داشتند، اکثر وقت خود را در جلسات بیمفهوم و غیرموثر برای تعیین استراتژی و تاکتیکهای عملیاتی صرف میکردند؛ در حالی که هیچ مأموریت جدی و حساسی را بر عهده نمیگرفتند. مدت خدمت سربازان این کشورها نیز به گونهای تنظیم شده بود که بعد از شش ماه، گروه اول که اندکی آموزش دیده و با وضعیت آشنا شده بودند، جای خود را به سربازان تازهوارد میدادند که باید تمامی مراحل آموزش و آشنایی با مسئولیتهای جنگ در افغانستان را از نو شروع میکردند.
افسران آمریکایی این جلسات رسمی اعضای ناتو در مقر فرماندهی در کابل را به یک «کودکستان» تشبیه میکردند، «جایی که هر کسی مشغول بازی خود بود. در این جلسات، شرکت به موقع از اهمیت بیشتری نسبت به مؤثر بودن و کارایی برخوردار بود و هر کسی سهم و وقت خاصی داشت که در آن صحبت کند.»
بسیاری از افسران آمریکایی از فقدان استراتژی عملیاتی در جنگ افغانستان ابراز نارضایتی دارند. با اینهم، تنها زمانی که نیروهای آمریکا و متحدان ناتو درگیر جنگهای شدید در اکثر نقاط افغانستان شدند، بحث در مورد تدوین یک استراتژی به میان آمد که این بحث نیز هرگز بهطور جدی مورد توجه قرار نگرفت و این خلا هرگز بهصورت جدی پر نشد. بر اساس دریافت «اوراق افغانستان»، نه تنها استراتژی مشخصی برای پیشبرد جنگ علیه شورشیان طالبان وجود نداشت، بلکه در مورد آموزش و تجهیز نیروهای امنیتی افغانستان نیز هیچ طرح جدی و مؤثری پیشکش نشد.
فقدان استراتژی جامع و روشن در میدان عمل و ادعای وجود استراتژی و مرور مداوم و کامل آن از سوی مقامات آمریکایی، مصداق بارزی از دروغگویی و پنهانکاری آنان در برابر مردم و رسانهها بود. جالب است که این دورویی و پنهانکاری امری نبود که از دید اکثر نیروها و مأمورین آمریکایی پنهان باشد. «اوراق افغانستان»، در فصل نهم، عمدهترین تمرکز خود را بر روی همین واقعیت قرار داده است.
در این فصل، تصاویری از صحنههای مختلف، به ویژه اسنادی که بین ردههای مختلف مقامات سیاسی و نظامی تبادله میشود، گنجانده شده است. در یکی از اولین اسناد، دونالد رامسفیلد به یکی از زیردستان خود مینویسد: «من هیچ دیدگاهی در مورد اینکه افراد بد در افغانستان یا عراق چه کسانی هستند، ندارم. من تمام اطلاعاتی را که از جامعهی اطلاعاتی میآید میخوانم و به نظر میرسد که ما چیزهای زیادی میدانیم؛ اما در واقع، وقتی بیشتر بررسی میکنی، متوجه میشوی که چیزی که قابل اقدام باشد، نداریم. ما بهشدت در اطلاعات انسانی (استخبارات انسانی) کمبود داریم. بیایید در این مورد صحبت کنیم.»
تاریخ یادداشت دونالد رامسفیلد در هشتم سپتامبر ۲۰۰۳، در حالی که آمریکا در اوج تبلیغات موفقیتهایش در افغانستان و عراق قرار داشت، نشاندهندهی عدم درک واقعی مقامات امریکایی از وضعیت موجود و چالشهای پیشرو بود.
در کتاب «اوراق افغانستان»، علیرغم توصیف وضعیت نامطلوب و منفی از سوی گیتس، وزیر دفاع ایالات متحده بعد از رامسفیلد، اظهاراتی خوشبینانه و سرشار از اطمینان از مقامات امریکایی نیز به چشم میخورد. به عنوان مثال، جورج بوش، در ماه فبروری ۲۰۰۷ در مؤسسهی آمریکایی اینترپرایز که یک اندیشکدهی محافظهکار است، سخنرانی و اعلام کرد که دولتش «یک بازنگری کامل و جامع از استراتژی ایالات متحده را انجام دادهاست. او در همین سخنرانی خود یک «استراتژی جدید برای موفقیت» را معرفی کرد.
با این حال، بهجز تعهد به گسترش ارتش و پولیس افغانستان، این استراتژی جدید در واقع همان استراتژی قدیمی بود. بوش هیچ نشانهای از پذیرش توصیههای گیتس، که سه ماه پیش دربارهی محدود کردن اهداف جنگ مطرح شده بود، نشان نداد. او در عوض اعلام کرد که هدف بلندپروازانهاش فقط شکست تروریستها نیست، بلکه تبدیل افغانستان به «کشوری باثبات، میانهرو، و دموکراتیک که به حقوق شهروندانش احترام میگذارد» نیز هست.
بوش در همین سخنرانی خاطرنشان کرد: «برای برخی، این ممکن است مانند یک وظیفه غیرممکن به نظر برسد؛ اما این غیرممکن نیست. در طول پنج سال گذشته، ما پیشرفت واقعی داشتهایم.»
جنرال دان مک نیل، که چند روز قبل از این سخنان جورج بوش، فرماندهی نیروهای امریکایی در افغانستان را به عهده گرفته بود، اظهار داشت: «در سال ۲۰۰۷، هیچ طرح عملیاتی از سوی ناتو وجود نداشت. صحبتها و بحثهای زیادی بود؛ اما هیچ برنامهای وجود نداشت. دستورالعملها این بود که تروریستها را بکشید و ارتش افغانستان را بسازید. همچنین، اتحاد را نشکنید. همین.»
کتاب «اوراق افغانستان» به وضوح نشان میدهد که شش سال پس از درگیری در افغانستان، هنوز هیچ توافق نظری در مورد اهداف و استراتژیهای مربوط به این کشور وجود نداشت. برخی مقامات به کاهش فقر و مرگ و میر کودکان اشاره میکردند، در حالی که دیگران همچون بوش بر آزادی و دموکراسی تأکید میکردند. این ابهامات باعث سردرگمی جنرال مک نیل شد. او میگوید: «من سعی کردم کسی را پیدا کنم که برایم تعریف کند پیروزی چه معنایی دارد؛ اما هیچکس نتوانست.»
این سرگردانی در اظهارات برخی از افسران پایینرتبهی امریکایی که مسئول عملیات در میدان بودند، با وضاحتی بیشتر مشاهده میشود. آنها از عدم وجود یک استراتژی مشخص و سردرگمی در مأموریتهای خود صحبت میکنند. یکی از این افسران میگوید: «با ناراحتی باید بگویم که اگر ما اوضاع را سر و سامان ندهیم، احتمالاً فرزندانم، وقتی به اندازه کافی بزرگ شوند، همان مأموریتی را انجام خواهند داد که من انجام دادم.»
در بهار ۲۰۰۷، قصر سفید متوجه نیاز به تدوین یک استراتژی و سیاست جدید برای افغانستان و عراق شد. به توصیهی یکی از مشاوران شورای امنیت ملی، بوش جنرال داگلاس لیوت را که سابقهی خدمت در جنگ کوسوو و جنگ اول عراق را داشت، مأمور این کار کرد. او اذعان میکند که «در شغل جدید خود، ۸۵ درصد وقت خود را بر عراق و تنها ۱۵ درصد را برای افغانستان صرف میکرد.»
در یک جلسهی استماعیهی سنای امریکا، تنها یک سوال در مورد افغانستان مطرح شد و آنهم در مورد پناهگاههای طالبان در پاکستان بود. جنرال داگلاس در آغاز مأموریت خود متوجه شد که به رغم اظهارات ادارهی بوش، «عدهی کمی در قصر سفید به طور واقعی روی مسألهی افغانستان به صورت استراتژیک فکر کرده بودند.» ارزیابی او این است که «ما از درک اساسی افغانستان بیبهره بودیم. نمیدانستیم که چه کاری انجام میدهیم. ما کوچکترین تصوری از آنچه در حال انجامش بودیم، نداشتیم.» او اضافه میکند: «واقعاً اوضاع خیلی بدتر از آنچیزی است که فکر میکنید. از همان ابتدا، یک شکاف اساسی در درک وجود دارد: اهداف بیش از حد بزرگ، اتکای بیش از حد به نیروی نظامی، و عدم درک منابع مورد نیاز.»
به گزارش «اوراق افغانستان»، امریکاییها در سال ۲۰۰۷ وقتی شوکه شدند که «اخبار از جبهه بدتر شد. تلفات نظامی ایالات متحده به بالاترین حد سالانهی خود رسید. تلفات غیرنظامیان ناشی از بمبگذاریهای انتحاری ۵۰ درصد افزایش یافت. تولید تریاک رکورد زد و افغانستان حدود ۹۰ درصد از عرضهی جهانی را تأمین کرد.»
این حیرت و شگفتی را میتوان از گفتوگوی جنرال مک نیل با خبرنگار پیبیسی مشاهده کرد. در این گفتوگو، مک نیل از بدتر شدن خشونتها در افغانستان یاد میکند و دلیل آن را نه قدرتمندتر شدن طالبان، بلکه این میداند که «امریکا و متحدان ناتوی آن به شدت آنان را دنبال میکنند.» او میگوید: «ما فقط احساس کردیم که منتظر آنها نخواهیم ماند و به دنبال آنها خواهیم رفت.» خبرنگار با حیرت میپرسد: «اما طالبان، ما در یک مقطع فکر کردیم، به ما گفته شد که شکست خورده و نابود شده است. آیا اکنون زنده و سرحال است؟» مک نیل در پاسخ میگوید: «خوب، این سخن از زبان من گفته نشده است. آنها به برخی مناطق پراکنده شده بودند که ما به آنها دسترسی نداشتیم و ما حالا به همان مناطق میرسیم.»
وقتی در سال ۲۰۰۸، امریکا تصمیم میگیرد که تعداد نیروهایش را در افغانستان افزایش دهد، مک نیل در یک کنفرانس مطبوعاتی میگوید که «تصمیم به افزایش نیرو نشان میدهد که ایالات متحدهی امریکا و ناتو در حال برنده شدناند نه باختن.» در عین حال که شورش و ناآرامی در افغانستان به صورتی بیسابقه افزایش مییافت، مک نیل ادعا میکند که شورش تضعیف شده و در حال نابودی است. جورج بوش نیز در پاسخ به نظری که میگوید «امریکا در باتلاق گیر افتاده است»، میگوید: «ما بر سر موضع خود ایستادیم و نتایج آن را دیدهایم. طالبان، القاعده و متحدانشان در حال فرار هستند.»
تصویر ذهنیت مغشوش و آشفتهی مقامات امریکایی وقتی بیشتر جالب میشود که آنها در مورد قدرتمندشدن طالبان و افزایش تهدیدهای آنان میگویند که «طالبان، در حالی که در حال بازگشت هستند، هنوز برای تصرف یک شهر بزرگ یا حرکت به سمت کابل خیلی ضعیف اند.» این در حالی است که جنرال مک نیل نیز در خفا معترف است که وضعیت به سوی عقبگرد میرود و میزان حملات شورشیان، پراکندگی جغرافیایی آنها و گراف خشونت در مجموع در سه سال اخیر سیر تصاعدی داشته است.
آشفتگی و درهمریختگی در صف نیروهای امریکایی و متحدان ناتوی آن را میتوان از توصیفی که جنرال داگلاس لیوت ارائه میدهد، مشاهده کرد. او در مصاحبهاش میگوید: «یک مثال این بود که نیروی ویژهی شبانه به یک مجتمع حمله میکرد و ارتش متعارف نمیدانست که آیا آن نیرو در حال آمدن است یا در حال رفتن. صبح که میشد، یک مجتمع در حال سوختن وجود داشت و یک واحد پیادهنظام متعارف باید میرفت و میفهمید چه اتفاقی افتاده و با محلیها مصالحه میکرد و این چرخه ادامه داشت.»
بازبینی استراتژی که جورج بوش در سال ۲۰۰۸ دستور آن را صادر کرد، نتیجهای متفاوتتر و بهتر از بازبینیهای سالهای ۲۰۰۳، ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ نداشت. تمام اینها به یک ارزیابی و پیشنهاد ختم میشد: «جنگ افغانستان به فراموشی سپرده شده و حکومت امریکا باید زمان، پول و منابع بیشتری را به افغانستان اختصاص دهد.»
جالب این است که گزارش مک نیل پس از شانزده ماه مأموریت در افغانستان، در سال ۲۰۰۸ باز هم با تصویر خوشبینانهای پر میشود: «او به نشانههای زیادی از پیشرفت قابل مشاهده اشاره کرد: جادههای جدید، بهبود خدمات بهداشتی، و مدارس بهتر و بزرگتر.» او در کنفرانس خداحافظی خود در پنتاگون میافزاید: «من صرفاً میخواهم بگویم که در اینجا پیشرفتهایی صورت گرفته است. قطعاً در بخش امنیتی پیشرفت وجود دارد. در بازسازی هم پیشرفتهایی دیده میشود… بنابراین، دوباره میگویم که چشماندازها خوب است و این پیشرفتها ادامه خواهد داشت.»
«اوراق افغانستان» قضاوتش در فصل نهم را با این تعبیرات به پایان میبرد: «با این حال، ماهها گذشت و استراتژی جنگ همچنان نامشخص ماند. تناقضات بین صحبتهای خوشایند ژنرالها و واقعیت ناامیدکننده در میدان جنگ روز به روز بیشتر و غیرقابل نادیدهگرفتن شد.»
قضاوتی درشتتر وقتی ظاهر میشود که رابرت گیتس، وزیر دفاع امریکا در کابل با جنرال دیوید مک کرنان، فرمانده نیروهای امریکایی در افغانستان، ملاقات میکند. او در یک کنفرانس مطبوعاتی میگوید: «طالبان قادر به پیروزی در جنگ نیستند»؛ اما با صراحت غیرمعمولی گفت که «ایالات متحده نیز به پیروزی اطمینان ندارد.» او افزود: «ما در حال باختن نیستیم، اما در بعضی جاها کندتر از جاهای دیگر در حال پیروزی هستیم.»
به گزارش «اوراق افغانستان»، در عرض چند هفته، اظهارات عمومی او حتی بیشتر بدبینانه شد. او گفت: «در بخشهای بزرگی از افغانستان، ما پیشرفتی نمیبینیم. نمیگویم که همهچیز در مسیر درست است… ما در یک مبارزهی سخت هستیم. بنابراین، این ایده که ممکن است اوضاع قبل از بهتر شدن بدتر شود، قطعاً یک احتمال است.»
به این ترتیب، حضور ایالات متحدهی امریکا با تمام ارتش و نیروهای آموزشدیدهی این کشور، همراه با متحدان ناتوی آن، در فقدان ستراتژی روشن و مشخص، گام به گام، هم خود این کشور و هم مردم افغانستان را در باتلاقی خطرناک فرو برد.
عزیز رویش