امریکاییها در افغانستان با فرهنگ، دین و سنتهای جدیدی مواجه میشوند که برای اغلب آنها تجربهی کاملاً جدید محسوب میشود. آنها باید احکام و آموزههای دین اسلام را بیاموزند، با فرهنگ و سنتهای مردم افغانستان آشنا شوند و مرتکب رفتارهایی نشوند که از لحاظ مذهبی یا فرهنگی حساسیت خلق میکند. واحدهای ویژهای در نهادهای مختلف، مخصوصاً در ارتش ایجاد میشود که مسوولیت آنها رسیدگی به این بخش از نیازمندی سربازان امریکایی در افغانستان است.
فصل هفتم «اوراق افغانستان» به شرح و بررسی همین موضوع اختصاص دارد. در پاراگراف نخست این فصله گفته میشود که «با ورود نیروهای نظامی ایالات متحده به افغانستان، تیمهای نیروهای ویژهای برای انجام عملیاتی بسیج شدند که هدف آن تأثیرگذاری بر احساسات، تفکرات و رفتار مردم عادی افغانستان و رهبران آنها بود. این عملیات که به نام عملیات روانی یا “پسی-آپ” (psy-ops) شناخته میشود، گونهی قدیمی از جنگ نامتعارفی بود که هدف آن شکلدهی افکار عمومی به نفع اهداف آمریکایی و تضعیف ارادهی دشمن برای جنگیدن بود. نیروهای ویژه و پیمانکاران نظامی در تیمهای “پسی-آپ” به مطالعهی فرهنگهای خارجی میپرداختند تا بتوانند از تفاوتهای مذهبی، زبانی و اجتماعی به نفع خود بهرهبرداری کنند.»
در «اوراق افغانستان» این نکته نیز تصریح میشود که «چند سال بعد از اینکه جنگ آغاز شده بود، عدهی کمی از سربازان و مأمورین امریکایی بودند که با زبان، تاریخ و فرهنگ افغانستان آشنایی مختصری داشتند.» این سخن مقدمهی خوبی برای شرح عملیاتی است که امریکاییها در پیش میگیرند که هدف از آن تأثیرگذاشتن بر قلب و ذهن افغانها قلمداد میشود.
امریکاییها برای اینکه جوانان افغان را با دموکراسی آشنا کنند، یک کتاب مصور تهیه میکنند که در آن گروهی از جوانان فوتبال بازی میکنند و «پیرمردی میآید و با تکهای از قانون اساسی افغانستان در دستش به آنها یاد میدهد که چگونه سرتیم خود را از طریق انتخابات برگزینند.» این کتاب در جاهای مختلف و ارگانهای مختلف نهادهای امریکایی دستبهدست میچرخد و هر کسی چیزی دارد که بر آن علاوه کند تا بالاخره بعد از شش ماه، نویسنده و طراح اولیهی کتاب پی میبرد که «هنوز کار نقد و بررسی کتاب تکمیل نشده و او هرگز نسخهی آخری آن را دریافت نکرد.»
تیم دیگری از امریکاییها در بگرام یک هزار توپ فوتبال را با نقاشی بیرق سهرنگ افغانستان و عبارتهای «صلح و اتحاد» دیزاین کرده و بین جوانان در سراسر کشور پخش کردند. هدف آنها نیز این بود که با یک برنامهی ویژهی تبلیغاتی قلب و ذهن افغانها را به سود حکومت و نظام و قانون اساسی جدید متمایل کنند. قومندان نیروهای امریکایی در بگرام چند دانه از این توپها را به پکتیا میبرد و یکی از آنها را پیش پای جوانها میاندازد تا بازی کنند. جوانها توپها را گرفته و در میدان پشت آن میدوند؛ اما هیچ کسی متوجه رنگ بیرق و عبارتهای صلح و اتحاد آن نمیشود. وقتی او به بگرام بر میگردد، به تیمی که مصروف تولید و پرورش اینگونه ایدهها هستند، میگوید که «قرار ما این نیست که افغانها را در مسابقات المپیک صاحب یک تیم قهرمان بسازیم.» او میگوید که «توپ فوتبال وسیلهای برای رساندن پیام است، خودش پیام نیست.»
بااینهم تیم موظف او به کار تبلیغاتی خود از طریق توپ فوتبال ادامه دادند و اینبار در یک ابتکار جالب، «آنها توپ دیگری طراحی کردند که دارای پرچمهای چندین کشور بود، از جمله عربستان سعودی که پرچم آن آیات قرآنی به خط عربی را نشان میدهد. با این انتظار که این اقلام جدید بسیار محبوب خواهند شد، تیم عملیات روانی (پسی-آپ) توپهای فوتبال را بهطور گسترده توزیع کرد و حتی آنها را از هلیکوپترها انداخت؛ اما این کار منجر به اعتراضات عمومی از سوی بسیاری از افغانها شد که معتقد بودند قرار دادن کلمات مقدس بر روی یک توپ، بیحرمتی است. در «اوراق افغانستان» از قول میرویس یاسینی، نمایندهی پارلمان افغانستان گفته میشود که «قرار دادن یک آیه از قرآن روی چیزی که با پا زده میشود، در هر کشور مسلمان یک توهین محسوب میشود.» و به همین دلیل، «ارتش آمریکا مجبور شد بهصورت عمومی عذرخواهی کند.»
در «اوراق افغانستان» گفته میشود که عدم درک از وضعیت و فرهنگ و حساسیتهای افغانستان تا آخر سربازان امریکایی را رها نکرد و باعث ارتکاب اشتباهات سنگینی شد. در شرح این مسأله گفته میشود که «بیشتر نیروها برای مدت شش تا دوازده ماه به منطقهی جنگی اعزام میشدند؛ اما زمانی که آنها با محیط خود راحت میشدند، معمولاً وقت آن بود که به خانه باز گردند. جاگزینهای آموزشنادیدهی آنها نیز این چرخه را سالبهسال تکرار میکردند.»
امریکاییانی که قبل از آمدن به افغانستان دورههای معینی برای آگاهی از زبان و فرهنگ افغانستان سپری میکردند، محتوای این دورهها را با تعبیرهای «احمقانه»، «بیفایده»، «مبتذل»، «وحشتناک»، «منسوخ»، «مضحک» و شبیه آن یاد میکنند که تنها «ضایع وقت» بودند و هیچ کمکی به بهبود رابطهی آنان با مردمی که قرار بود برای شان خدمت کنند، نمیکرد. در یک نمونه از این نوع آموزش افسری میگوید که برای او یاد داده بودند که «افغانها بلندکردن نشانهی شست و ناخن را حرکتی بیادبانه تلقی میکنند». وقتی او در افغانستان کودکانی را میبینند که شست خود را به سوی او بلند میکنند، نگران میشود و از مترجم خود میپرسد که آیا او کدام حرکت نامناسبی انجام داده است. ترجمانش با شکیبایی شرح میدهد که علامت شست بالا به معنای «کار خوب» یا «آفرین» است. برخی از افسران میگویند که کاش به آنها رفتارهای خوب افغانی را یاد میدادند و میگفتند که «رابطههای شخصی بسازید، چند کلمه از زبان را یاد بگیرید، از فریاد زدن یا از دست دادن خونسردی خودداری کنید و پیشنهاد نوشیدن چای را بپذیرید.»
یک تکهی جالب در «اوراق افغانستان» قصهی افسری است که در شرق افغانستان جنگ کرده بود. او میگوید که «ما مثل باندبازان وارد میشدیم، رییس روستا را پیدا میکردیم و از او میپرسیدیم که افراد بد کجا هستند. همیشه به ما گفته میشد که هیچ فرد بدی در آنجا وجود ندارد، هرچند که خیلی نزدیک به مرز پاکستان بودیم.» او گفت: «بدیهی بود که افراد بدی در آنجا بودند، اما ما به روش درستی برای بهدست آوردن آن اطلاعات اقدام نکردیم.»
در موردی دیگر گفته میشود که افسران امریکایی با مشکل تنظیم و مدیریت زمان توسط افغانها نیز مواجه بودند. آنها یاد نگرفته بودند که باید جلسات و کارهای خود را با سرعت افغانها تنظیم کنند نه با سرعت و دقت امریکایی. آندرسکی، یکی از افسران امریکایی، میگوید که «اگر به من گفته بودید که چیزی به نام جلسهی یک ساعته در افغانستان وجود ندارد، به شما باور نمیکردم. بعد از اینکه آنجا رفتم، میدانم که این حقیقت دارد.» او میگوید: «اگر جلسهای داشته باشید، باید حداقل سه ساعت طول بکشد. آنها با تشکر از الله شروع میکنند و سپس به طور کلی از همه کسانی که بین الله و آنها در زنجیرهی فرماندهی قرار دارند، تشکر میکنند. هر سخنران این کار را میکند، بنابراین اگر این بخش را حذف کنید، احتمالاً دو ساعت صرفهجویی خواهید کرد.» افسران امریکایی تا به این نکته واقف میشوند، دستهگلهای زیادی را به آب داده و دردسرهای زیادی را برای خود و مخاطبان افغان خود خلق کردهاند. اندرسکی میگوید که «فقط ای کاش درک بهتری از فرهنگ افغانستان داشتم.» افسری دیگر میگوید که «افغانها به زمان اهمیت نمیدهند. بسیاری از آنها حتا ساعت ندارند. برای آنها قابل درک نیست که چرا باید یک کار در وقت معین انجام شود.»
در «اوراق افغانستان» گفته میشود که «هرچند ارتش امریکا به عنوان یک نهاد بر اهمیت احترام به اسلام به عنوان دین رسمی افغانستان تأکید میکرد؛ اما نظامیان امریکایی نظریات کلیشهای یا متعصبانهای نسبت به افغانها داشتند.» یکی از افسران امریکایی فرهنگ افغانها را «پر از عدم صداقت و فساد» مینامد که «به نظر میرسد از هزاران سال پیش در فرهنگ مسلمانها رواج داشته است.» برخی دیگر اسلام را «غیرقابل تحمل» میدیدند و نتیجه میگرفتند که «ایجاد پلهای تفاهم با آنها غیرممکن است.» یکی از افسران امریکایی که وظیفهی تربیت و آموزش سربازان افغان در وزارت دفاع این کشور را بر عهده دارد، میگوید که «در دنیای اسلامی، یا باید راه من را بپذیری یا مرگ را. بر اساس باور پیامبر آنها – محمد – هر کسی که مسلمان نباشد کافر است.» این شخص معتقد است که «ما باید بر جنبهی مذهبی این نکته غلبه کنیم، اما این جنبهی مذهبی به طالبان گره خورده است. آنها میگویند که تلاش میکنند رویکردی ناب و بنیادگرایانه از اسلام را حفظ کنند و کنترل کشور را به دست بگیرند و میخواهند از شر کافران خلاص شوند.»
در عین حال، افسران دیگری نیز هستند که دیدگاه منصفانهتری نسبت به افغانها دارند و آنها را مثل همهی مردم دنیا میبینند که از لحاظ مذهبی در گروهها و دستههای مختلف قرار میگیرند. مثل اینکه در مسیحیت ارتودوکس، پروتسانت و تندرو و معتدل وجود دارد، افغانها نیز از این قاعده مستثنا نیستند. به همین دلیل، آنها میگویند که افغانهای زیادی بودهاند که از لحاظ مذهبی خیلی سختگیر و متعصب نبودند و خیلی هم به انجام مناسک و رفتارهای مذهبی اعتنا نداشتند. یکی از افسران که سربازان جوان افغان را آموزش داده بود، میگوید که «فقط تعداد کمی از آنها پنج بار در روز نماز میخواندند یا به طور منظم به مسجد میرفتند.»
فاصلهی درک بین افغانها و سربازان امریکایی نیز از موضوعاتی است که عملیات امریکا در افغانستان را متأثر میکند. یکی از افسران امریکایی که در کندهار خدمت کرده است، میگوید که احتمالاً در ذهن ۹۰ تا ۹۵ درصد از افغانهایی که با آنها در ارتباط بودهاند، به عنوان خارجی و بیگانه و اشغالگر نگریسته میشدند. او میگوید که افغانها آنان را به چشم بیگانه میدیدند و «فکر میکردند که ما میتوانیم با عینکهای آفتابی خود از میان دیوارها ببینیم.»
یکی از سربازان افریقایی-امریکایی به یاد میآورد که از قریهای عبور میکردند که مردم آن هرگز انسانی با رنگ پوست سیاه را ندیده بودند. او میگوید: «بچهها به من نگاه میکردند، انگار میگفتند: “خدای من، این چیست؟” آنها صورتهایشان را میمالیدند و من از مترجمم پرسیدم که بچهها چه میکنند و او گفت: «آنها فکر میکنند که رنگ پوستت پاک میشود.»
به همین ترتیب، یک سرباز دیگر امریکایی که تمام عمر خود را در شهرها به سر برده بود، به همین اندازه از دیدن کلبههای بدوی گلی که آب و برق نداشتند، متعجب شده بود. او میگوید: «من کلبههای گِلی ابتدایی دیدم. وقتی به آنجا میروی، فکر میکنی که قرار است حضرت موسی را در حال قدم زدن در خیابان ببینی. این بیشتر از هر چیزی دیگر یک شوک فرهنگی بود.»
امریکاییها در جنوب و جنوبغرب، مخصوصاً در ارزگان از فرهنگ «بچهبازی» افغانها و تمایل مردان به بچههای زیرسن نیز به شدت متعجب شده بودند. در یک مورد، یکی از افغانها به یک سرباز امریکایی که سیمای کودکانه داشته نزدیک میشود و برایش میگوید که «تو زن من هستی.» وضعیت متشنج میشود؛ اما افسر امریکایی که روایتکنندهی این ماجرا است، میگوید که «اوضاع از کنترل خارج نشد؛ هیچ اتفاق بدی نیفتاد، اما آن لحظه برای او یا هیچکس دیگری در اطراف خوشایند نبود.»
فصل هفتم «اوراق افغانستان» احتمالاً یکی از فصلهایی است که در آن به دشواری رابطهی نیروهای امریکایی با افغانها از منظر باورهای دینی و ویژگیهای فرهنگی آنان توجه میشود. امریکاییها برای رفع این دشواری نیز از استخبارات و پول و پیشفرضهایی که دارد، آسیب میبیند. در عین حال، هیچ اقدام مشخصی در این گزارش وجود ندارد که نشانهی تلاش امریکاییها برای حل معضل با شیوههای خردمندانه و منطقی باشد.
عزیز رویش