فصل پنجم «اوراق افغانستان» به ساختن ارتش کشور اختصاص دارد. این فصل دوگانگی در سخن و عمل مقامات امریکایی را که رهبری یک عملیات بزرگ و پرهزینه را بر دوش دارند، به صورتی روشنتر و مشروحتر برملا میکند. حجم بزرگی از هزینهها و توجه امریکا در طول بیست سال حضور این کشور در افغانستان به ساختن نیروهای امنیتی این کشور، مشخصاً به ایجاد و تجهیز اردوی ملی اختصاص داشت. به همین دلیل، «اوراق افغانستان» نیز میزان بالای دروغ و کتمانکاری، فساد و شکست را در پروژهی ساختوساز ارتش و نیروهای امنیتی دنبال میکند. اسنادی که در «اوراق افغانستان» افشا میشوند، نشاندهندهی فساد گستردهاست. بر اساس تخمین یک مقام رسمی امریکا، ۴۰ درصد از کمکهای این کشور به افغانستان به جیب مقامات فاسد، جنگسالاران، مجرمان و شورشیان رفتهاست. این تخمین در حالی زده میشود که در پاراگراف اول فصل پنجم گفته میشود که هر سرباز، بعد از اینکه دورهی لازم آموزش نظامی خود را سپری میکنند، «روزانه دوونیم دالر امریکایی حقوق میگیرد تا از حکومت افغانستان دفاع کند.»
امریکاییها واقعیت آنچه را در پیش چشمان خود میدیدند، برای عامهی مردم در امریکا نمیگفتند. تصویری که آنها ارایه میکردند، تصویری شدیداً خوشبینانه و سرشار از موفقیتهای درخشان بود: «سال به سال، مقامات ایالات متحده به مردم امریکا اطمینان میدادند که برنامه در حال موفقیت است و از نیروهای افغان تعریفهای فراوانی میکردند. در جون ۲۰۰۴، جنرال دیوید بارنو، فرماندهی نیروهای امریکایی در افغانستان، با افتخار به خبرنگاران گفت که طالبان و القاعده از جنگیدن با ارتش افغانستان میترسند؛ «زیرا وقتی با آنها درگیر میشوند، تروریستها همیشه بازنده هستند». سه ماه بعدتر از این اظهارات، جنرال دیگر امریکایی که مدیر برنامههای راهبردی ایالات متحده در پنتاگون است، در کنگرهی امریکا شهادت داد که ارتش افغانستان بهگونهی تحسینبرانگیزی خوب عمل میکند و آن را ستون اصلی امنیت کشور قلمداد کرد. پنتاگون نیز در بیانیههای خود ارتش افغانستان را نیروهایی توصیف کرد که «بسیار خوب، حرفهای و از لحاظ اتنیکی همهشمول» است.
در عین حال، «اوراق افغانستان» با توجه به دریافتهای خود از اظهارات مقامات مختلف امریکایی میگوید که «در واقعیت، این پروژه از همان ابتدا شکست خورد و تمام تلاشها برای موفق کردن آن بینتیجه ماند. واشنگتن هزینههای نیروهای امنیتی افغان، مدت زمان لازم برای آموزش آنها و تعداد سربازان و پولیس مورد نیاز برای مقابله با شورش فزاینده در کشور را به شدت دست کم گرفته بود.»
در کتاب گفته میشود که ادارهی بوش، در زمانی که طالبان ضعیف و تهدید کمی را مطرح میکردند، نیروهای امنیتی افغانستان را آموزش نداد و تربیت نکرد؛ اما وقتی که طالبان فشار خود را بلند بردند، به یکبارگی و به سرعت تعداد زیادی را تحت آموزش گرفتند. در همینحال، «اوراق افغانستان» میگوید که «پنتاگون مرتکب این اشتباه اساسی نیز شد که ارتش افغانستان را به عنوان یک نسخهی مشابه ارتش ایالات متحده طراحی کرد و آن را مجبور کرد تا برغم تفاوتهای گسترده در فرهنگ و دانش، قوانین، سنتها و ساختارهای مشابهی را بپذیرند.»
«اوراق افغانستان» میگوید که رامسفیلد، وزیر دفاع امریکا، در ماه جنوری ۲۰۰۲ پیشنهاد حکومت موقت را که سالانه ۴۶۶ میلیون دالر درخواست کرده بود تا ارتش ۲۰۰هزار نفری افغانستان را آموزش دهد، «دیوانهگی» خطاب میکند؛ اما دو پاراگراف بعدتر گفته میشود که «در دو دههی بعدی، واشنگتن بهطور تصاعدی هزینههای بیشتری برای کمکهای امنیتی به دولت افغانستان صرف کرد: بیش از ۸۵ میلیارد دالر که بزرگترین هزینه در کل پروژهی بزرگ ملتسازی بود.»
زلمی خلیلزاد تقاضای ارتش 200هزار نفری را به ارتش صد تا 120هزار نفری کاهش داد؛ اما رامسفیلد خواستار کاهش بیشتر این نیروها شد و به همین دلیل، برنامهی آموزش نیروهای افغان را به گروگان گرفت تا اینکه افغانها به ارتش پنجاه هزار نفری توافق کردند. در جریان زمان تعداد این نیروها افزایش یافت و قرار شد امریکا ۷۰هزار نیروی اردوی ملی و آلمان ۶۲هزار نیروی پولیس ملی را تربیت کنند.
پس از اینکه طالبان قویتر شدند، امریکاییها و افغانها ناگزیر شدند که برای جلوگیری از شکست در جنگ، سقف نیروهای افغان را بلندتر و بلندتر ببرند تا اینکه تعداد آنها بالاخره به ۳۲۰هزار نفر رسید که از آنجمله، ۲۲۷هزار نفر در ارتش و ۱۲۵هزار نفر در پولیس شامل بودند.
در «اوراق افغانستان»، از زبان افسران امریکایی که در مصاحبههای اختصاصی اشتراک کردهاند، برخی تصویرهایی ارایه میشود که هم ناراحتکننده و تحقیرکنندهاند و هم طرز تصویر سربازان افغانستان در ذهن افسران امریکایی را نشان میدهند. در یکی از این اظهارات گفته میشود که «تقریباً تمام سربازان تازهوارد افغان به دلیل دههها آشوب در کشورشان از تحصیلات ابتدایی محروم بودند. تخمین زده میشود که ۸۰ تا ۹۰ درصد آنها نمیتوانستند بخوانند یا بنویسند. برخی حتی نمیتوانستند شمارش کنند یا رنگها را بشناسند. با اینحال، آمریکاییها انتظار داشتند که آنها ارایههای پاورپوینت را درک کرده و سیستمهای پیچیدهی تسلیحاتی را راهاندازی کنند.»
یکی از افسران امریکایی ادعا میکند که وی سعی داشت «به سربازان تازه آموزشدیدهی افغان یاد دهد که سوار شدن به یک هواپیمای نظامی چگونه خواهد بود». بعد همین افسر در خاطرههایش میگوید که این سربازان هیلیکوپتر را نمیشناختند و او ناگزیر شد برای آنها بگوید که هیلیکوپتر یک هواپیما است و بعد شکل و ساخت آن را به کمک تصویرسازی و نشان دادن هواپیماهایی دیگر معرفی کند. افسر دیگری که برای اولینبار اصطلاح «موج حملات در عملیات نورماندی» را برای گروهی از افسران افغان در کابل به کار برد، ترجمان او که یک داکتر «بسیار هوشیار» بود، پرسید که «موج؟ … موج چیست؟» و آنگاه این افسر درک میکند که افغانستان یک کشور محاط به خشکه است و این داکتر و سایر افسران تحصیلکردهی افغان نمیدانند که موج چگونه در اقیانوس شکل میگیرد و آب اقیانوس چگونه جذر و مد مییابد. «خب، انگار به او گفته بودم که دنیا گرد است و او فکر میکرد که دنیا مسطح است. او با تعجب گفت: «منظورت چیست که آب بالا و پایین میرود؟»
معلوم نیست که این افسران در ساخت و بازگویی این افسانهگونهها چقدر راست میگفتهاند و چقدر بازار سخن خود را گرم میکردهاند؛ اما هر چه باشد، تصویر ارتش افغانستان را در ذهن آنها که ولینعمت ارتش و پرداختکنندهی هزینههای آن بودند، نشان میدهد. رابرتگیتس که زمانی رییس سیآیای (سیا) بوده و مدتی را نیز در مقام وزیر دفاع امریکا خدمت کردهاست، میگوید که امریکا افسرانی را که به تربیت و آموزش سربازان افغانستان گماشته میشدند، هر چند مدت یکبار تغییر میداد و به این ترتیب، هر افسر جدیدی که وظیفهی تدریس و آموزش و تربیت را بر عهده میگرفت، با درک و سلیقهی خاص خود همهچیز را نو میکرد و چیز متفاوتی را به خورد افسران و سربازان افغان میداد.
در قسمتی دیگر گفته میشود که «بسیاری از افراد هیچ تجربهای در آموزش سربازان خارجی نداشتند و پیش از اینکه به آنجا برسند، اصلاً نمیدانستند قرار است در افغانستان چه کاری انجام دهند». یکی از افسران به نام آنتون برنسن میگوید که «در سال ۲۰۰۳ آمادهی اعزام به عراق بود که در لحظات آخر دستور تغییر مسیر به افغانستان و پیوستن به «نیروی عملیاتی فونیکس» را دریافت کرد.» او میگوید که وارد کشور شدیم، مثل این بود که از خود بپرسیم «حالا باید چه کار کنیم؟». نحوهی آموزش سربازان افغان نیز برای افسران امریکایی که آنها را آموزش میدهند، به یک جوک تبدیل میشود که میگویند: «تا زمانی که میتوانستند پنجاه بار ماشه را بکشند، مهم نبود که به هدف بخورد یا نه. تا وقتی گلوله به سمت درست میرفت، از نظر آنها همهچیز خوب بود.» یک افسر دیگر امریکایی که در لحظهی فراغت سربازان افغان از آنها در مرکز آموزش نظامی کابل دیدن میکند، میگوید که نشان کلان خود را در فاصلهی ده متری زده نمیتوانستند. او میافزاید که از جمع ۸۰۰ نفری که آموزش دیدند، تنها ۸۰ نفر شان در آزمون تیراندازی کامیاب شدند. با این وجود، همهی آنها سند فراغت گرفتند و وارد میدان عمل شدند.
امریکاییها آموزش اولیهی سربازان را با کلاشینکوفهای روسی شروع کردند که هم تیراندازی با آن سادهتر بود و هم افغانها تا حدودی زیاد با آن آشنایی داشتند. اما وقتی وارد میدان میشدند، به تعبیر افسران امریکایی «بهجای نشانهگیری دقیق، از روشی استفاده میکردند که مشاوران نظامی ایالات متحده به طعنه آن را پاشیدن دوا و دعاکردن نام گذاشته بودند. «سربازان افغان اغلب در حین درگیری همهی مهمات خود را بدون کشتن هیچکس هدر میدادند و این باعث میشد نیروهای آمریکایی مجبور شوند برای نجات آنها وارد عمل شوند.»
نمونهی دیگری که برای افسران امریکایی غیر متعارف است، آموزش افغانهایی است که قبلاً در جنگ شرکت کرده و در استفاده از تفنگ آشنا بودند. این سربازان نیز باید از نو آموزش میدیدند تا با فنون جنگ آشنا شوند؛ اما وقتی جنگ شروع میشد، همهی آموختههای خود را فراموش میکردند و از سنگر بیرون شده و یکراست به طرف دشمن میدویدند تا نشان دهند که چقدر شجاعاند. این سربازان مسیر خود به سمت دشمن را با شلیک کردن و دویدن طی میکردند. مشکل دیگر افسران امریکایی آموزش افغانها به استفاده از بوت و لباس شان بود که به تعبیر این افسران، برخی تا یک روز وارد میدان میرفتند و بر میگشتند، همهی آنها را فرسوده میکردند. به همین ترتیب بود آموزش وسایط نقلیه مانند رنجرها که یا به یکبارگی گاز میدادند یا به یک بارگی ترمز میگرفتند. «اگر چیزی را خراب میکردند، هیچ مسئولیتی در قبال آن نداشتند. طرز فکرشان این بود که مربی باید یک جدیدش را برای من بیاورد. این یکی خراب شده است.»
بحث غذا و شستوشو و استفاده از توالت و لوازم بهداشتی و آشپزی سربازان افغان چندین پاراگراف از سخنان و خاطرههای افسران امریکایی را تشکیل میدهد. غیبت و فرار و فروش اسلحه و مهمات از مواردیاند که بدون مسوولیت انجام میشود. وزارت دفاع امریکا از مجموع هزینههای خود برای آموزش سربازان افغان از طرح و پیدا کردن سوال برای این سوال غفلت کردند که آیا سرباز افغان حاضر است برای دفاع از حکومت خود کشته شود. این سربازان به تقلید از آنچه افسران یا سربازان امریکایی برای شان یاد داده بود، میگفتند که برای خدمت به کشور خود میجنگند و این فرصتی است که به قیمت جان خود کاری برای کشور خود انجام دهند؛ اما وقتی سوال کمی فراتر میرود، قصه به تلخترین نقطهی خود میرسد. تقریباً تمام سربازان افغان در پاسخ به این سوال که آیا بعد از اینکه نیروهای امریکا از افغانستان خارج شوند، باز هم در ارتش افغانستان میمانند، به سادگی میگفتند: «نه!» افسر امریکایی که این تکه را یاد میکند، خودش میگوید: «آنها میخواستند برگردند و تریاک یا ماریجوانا یا چیزی از این دست پرورش دهند” چون پول در آنجاست. این موضوع کاملاً مرا غافلگیر کرد.»
آموزش پولیس داستانی تلختر از ارتش دارد. ابتدا آلمانیها مسوولیت آموزش را برعهده داشتند؛ اما به زودی از آن خسته شدند و مسوولیت آموزش پولیس نیز بر دوش امریکاییها افتید. آموزش پولیس سریع و کوتاه انجام میشد و بعد از یک دورهی کوتاه، افسران پولیس در ازای معاشی اندک به وظیفه میرفتند. یکی از دلایل آن بود که آنها از مردمی که قرار بود محافظت شان را بر عهده داشتند، رشوت میگرفتند. یکی از افسران امریکایی که با نیروهای امنیتی افغانستان کار کرده است، میگوید که «آنها آنقدر فاسد هستند که اگر خانهات دزدیده شود و تو به پلیس زنگ بزنی… پلیس میآید و برای بار دوم خانهات را غارت میکند.»
فصل پنجم «اوراق افغانستان» با تمرکز بر تلاش امریکا برای آموزش نیروهای امنیتی افغانستان، در واقع نشان میدهد که نیروهای امنیتی کشور نیز غرق در فسادی بود که تمام پروژههای امریکایی را بلعیده بود. در این فصل از قربانیهای بیشمار سربازان افغان یاد نمیشود که در جنگ علیه طالبان و سایر گروههای تروریستی به شمار دهها هزار نفر جان دادند. امریکا چون پروژهی ساختوساز نیروهای امنیتی افغانستان را نیز در ظل یک مأموریت آشفته و سرگردان دنبال میکرد، تنها به سهم خود توجه میکرد که در قالب پول و ایده و طرح امریکایی وارد افغانستان میشد؛ اما حاصل آن برای مردم افغانستان، شبیه میلیاردها دالری که تحت نام ملتسازی و دولتسازی و نهادسازی مصرف شد، جز افزایش فساد و فرهنگ غارت و تنبلی و بیمسوولیتی اثری نداشت. جملهی آخر این فصل حاصل همهی این حرفها است که میگوید: «این اشتباهی بود که ایالات متحده بار بار آن را تکرار میکرد.»
عزیز رویش