هنوز سوال «آدمبدها» در استراتژی امریکا پاسخ مناسب و روشنی نیافته بود که این کشور وارد یک پروژهی سنگین و باتلاقی دیگر در افغانستان شد؛ پروژهای که از آن تحت عنوان «ملتسازی» تعبیر میشد. در کتاب «اوراق افغانستان» این تغییر یک نوع استحاله از «عملیات نظامی» به «پروژهای ایدئولوژیک» قلمداد میشود. این پروژه با توجه به آنچه در فصل دوم «اوراق افغانستان» تحت عنوان «آدمبدها کیستند؟» آمدهاست، عنوان فصل اول کتاب را که «ماموریتی آشفته و سرگردان» بود، بیشتر قابل درک میسازد.
در «اوراق افغانستان» به این سوالهای بنیادی توجه نمیشود که اساساً سیاستمداران امریکایی چه کسانی را خوب و دوست تلقی میکنند که توسط آنها و برای آنها «ملتسازی» کنند؟ آیا اساساً ادعای «ملتسازی» یک ادعای واقعبینانه، منصفانه و درستاست یا در بنیاد خود با نوعی مغالطه همراه است؟ آیا واقعاً «ملت» ساخته میشود یا فرایندی است که در اثر رشد مولفههای گوناگون شکل میگیرد؟
در اوایل حضور امریکاییها در افغانستان، وقتی تعبیر «ملتسازی» در رسانههای افغانستان تکرار میشد، قسیم اخگر یکی از کسانی بود که با لحنی طنزآمیز در سخنان خود میپرسید که «آیا ملت یک مجسمه است که ساخته میشود؟» و یا «آیا ملت شوربا یا آش غوربندی است که آن را با ترکیب چند قلم مواد غذایی و مواد و مصالحی دیگر بپزند و روی سفرهی آماده بگذارند؟»
از فصل سوم کتاب «اوراق افغانستان» که «پروژهی ملتسازی» نام دارد، به نظر میرسد که این سوالها نه برای سیاستمداران و استراتژیستهای امریکایی مطرح بوده و نه هم برای آن اهمیتی قایل بودهاند. ظاهراً جورج بوش اولین کسیست که تعبیر «ملتسازی» را در مورد افغانستان به کار میبرد؛ اما نه در وجه ایجابی، بلکه در وجه سلبی آن. او به مردم امریکا وعده میدهد که با اشغال افغانستان خود را درگیر سنگینی و هزینهی «ملتسازی» در این کشور نمیکند. اما همین وعده که به گفتهی «اوراق افغانستان» دو جانشین او نیز تکرار کردند، «بزرگترین دروغها»یی بودند که در مورد جنگ افغانستان و حضور امریکا در این کشور گفته شد. در کتاب گفته میشود که «ملتسازی» دقیقاً کاری بود که ایالات متحده تلاش میکرد آن را در کشور جنگزدهی افغانستان در یک حجم بسیار بزرگ انجام دهد.
«اوراق افغانستان» مینویسد که «بین سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۲۰، واشنگتن بیش از هر کشوری دیگر در تاریخ برای ملتسازی در افغانستان هزینه کرد و ۱۴۳ میلیارد دالر برای بازسازی، برنامههای کمکرسانی و نیروهای امنیتی افغان تخصیص داد. با در نظر گرفتن تورم، این مبلغ بیشتر از هزینهایست که ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم در اروپای غربی با طرح مارشال صرف کرده بود.»
در فصل سوم کتاب که «پروژهی ملتسازی» شرح داده میشود، تصریح میکند که ماموریت در افغانستان از «عملیات نظامی» به «پروژهی ملتسازی» تغییر یافت و دشواریهای ساختن یک دولت جدید و حفظ آن در سرزمینی دورافتاده از نظر سیاستمداران امریکایی پنهان ماند. در این کتاب گفته میشود که «ایالات متحده بهطوری ناخواسته یک دولت فاسد و ناکارآمد در افغانستان ایجاد کرد که برای بقای خود به قدرت نظامی آمریکا وابسته بود.»
البته، پروژهی «دولتسازی» در دید اکثر افغانها، یک نوع تنزل در نگاه و استراتژی امریکا تلقی میشد که پس از شکست در پروژهی ملتسازی درگیر آن شد. ملتسازی دایرهی وسیعتری را در بر میگرفت که دولتسازی به عنوان یک کار تکنیکی در مقایسه با آن سادهتر و عملیتر بود. با اینهم، در «اوراق افغانستان» یادآوری میشود که «دولتسازی» پروژهای ناکارامدتر و عقیمتر از ملتسازی بود که امریکاییها پس از هزینهی میلیاردها دالر آن را نیمهکاره رها کردند.
در فصل سوم «اوراق افغانستان» گفته میشود که تلاشهای قابل توجهی برای تبدیل افغانستان به یک دموکراسی پایدار صورت گرفت، در حالی که منابع تخصیصیافته به این وظیفهی بزرگ به شدت محدود بود. در قسمتی از کتاب با یادآوری ناتوانی امریکاییها در اندازهگیری موفقیت این کشور در پروژهی ملتسازی گفته میشود که «البته، از میان نقصهای فراوان کمپین ملتسازی – هدر دادن منابع، ناکارآمدی، ایدههای ناپخته – هیچ چیزی بیشتر از این نگرانکننده نبود که آمریکاییها هرگز نتوانستند تشخیص دهند که آیا هیچکدام از این اقدامات در واقع به پیروزی در جنگ کمک میکند یا خیر!»
در همین ارتباط وقتی از ناکارآمدی هزینههای هنگفت در پروژهها یاد میشود، تعبیر تحقیرکنندهای نیز به کار میرود که میگوید: «ایالات متحده پول زیادی را صرف سدها و بزرگراهها کرد، تنها برای اینکه نشان دهد میتواند این پول را خرج کند. در حالی که کاملاً آگاه بود که افغانها، یکی از فقیرترین و کمسوادترین مردم جهان، توانایی نگهداری این پروژههای عظیم را پس از تکمیل آنها ندارند.»
این سخن، با تمام تلخی و درشتیهای آن، یکی از واقعیتهای روشن در مورد تطبیق پروژههای امریکایی در افغانستان بود. بر اساس تحقیقات منابع مختلف ملی و بینالمللی، تنها پروژهی «همبستگی ملی» که بین سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۰ ادامه یافت، بین ۲ تا ۳ میلیارد دالر هزینه گرفت که این رقم سهمگیریهای اجتماعی و محلی را شامل نمیشود. قسمت اعظم این هزینه در مواردی هدر رفت که حتی در سال اول و دوم پس از تطبیق آن منفعتی در زندگی روزمرهی مردم به همراه نداشت. گزارشهای سیگار که پس از سالهای ۲۰۰۸ به بررسی اثرات کمک امریکا به افغانستان میپرداخت، گوشههای بیشماری از این حیف و میل و فساد را شرح میدهد.
یکی از تکاندهندهترین موارد در «اوراق افغانستان» هزینهایست که در عرصهی امنیتی اختصاص داشت. در کتاب گفته میشود که «آمریکا بیش از یک تریلیون دالر را در تلاشهای پیچیده برای کاهش فساد گسترده، ایجاد یک ارتش و نیروی پولیس افغانستانی نسبتاً کارامد، و از بین بردن تجارت مواد مخدر هدر داد.» در قسمتی از کتاب وقتی سخن از ارایهی فناوریها و راهحلهای نامناسب به میان میآید، از یک امریکایی نقل میشود که گفته است: «من شاهد بودم که مربیان افغان با فناوری تجهیز شده بودند که هیچ شانسی برای نگهداری آن پس از قطع حمایتهای مالی آمریکا نداشتند. به یاد دارم که به همکارم گفتم: چرا باید افغانها را به قرن بیستویکم ببریم؟ قرن هجدهم یا نوزدهم برایشان کافی است. نه کامپیوتر و پروژکتور، بلکه کاغذ و مداد، گچ و تختهی سیاه.»
از قرار گفتهی «اوراق افغانستان» بسیاری از مقامات ارشد آمریکایی در خفا پروژهی ملتسازی را «یک فاجعهی بدون مدیریت» میدانستند، در حالی که این تناقض با اظهارات مثبت مقامات کاخ سفید، پنتاگون و وزارت خارجه در مجامع عمومی همراه بود. در «اوراق افغانستان» فضایی مبهم و پر از آشفتگی در رابطهی امریکا با افغانستان تصویر میشود که در آن، پول و اسلحه و زور، با دروغ و نیرنگ و پنهانکاری و دزدی و اختلاس و سوءاستفاده و سوءمدیریت در هم آمیخته است. کریگ ویتلاگ میگوید که دکترین ضدشورش ارتش ایالات متحده، البته، پول را به عنوان یک سلاح قدرتمند جنگ تلقی میکرد؛ اما وی طنز هوشمندانهای نیز دارد که میگوید «از دیدگاه یک فرمانده، بهتر بود که این مهمات را سریع خرج کند تا عاقلانه.» او دربارهی بیتوجهی به اینکه چه کسی از پروژهها سود میبرد، از قول یک نفر افغان که به عنوان مدیر پروژه برای آژانس توسعهی بینالمللی ایالات متحده کار میکرد، میگوید که «آمریکاییها آنقدر مشتاق ساختن چیزها بودند که به ندرت توجه میکردند چه کسی از آنها سود میبرد.»
پاراگراف اول فصل سوم، تصویری از افغانستان، در آستانهی ورود امریکاییها به این کشور دارد که نشان میدهد امریکا پروژهی ملتسازی و دولتسازی خود را در چه زمینهای طراحی و اجرا کردهاست. در این پاراگراف میخوانیم که وقتی مقامات امریکایی در اواخر دسامبر ۲۰۰۱، برای شرکت در مراسم افتتاح ادارهی موقت به کابل رفتند، تشنابهای قصر ریاست جمهوری مملو از مواد فاضلاب بود و در بیرون، پردهی ضخیمی از دود، ویرانههای پایتخت را پوشانده بود. در این پاراگراف همچنین یادآوری میشود که «چند ساختمان دولتی باقیمانده، شیشههای پنجره، سیمهای مسی، کیبلهای تلفن و لامپهای خود را از دست داده بود. البته این موضوع چندان اهمیتی نداشت، زیرا خدمات تلفن و برق در کابل سالها بود که کار نمیکرد.»
در همین ضمن، از قول رایان کراکر، اولین سفیر ایالات متحده در آستانهی اشغال افغانستان، گفته میشود که او وقتی وارد قصر ریاست جمهوری کشور شد و با حامد کرزی دیدار کرد، این کشور را با چالشهایی به مراتب بزرگتر از ترمیم ویرانیهای ناشی از جنگ چندینساله روبهرو دید. کراکر میگوید: «اینجا رهبر یک دولت موقت بود که در واقع هیچ قدرت واقعی و هیچ ابزاری برای کار کردن نداشت؛ نه ارتشی، نه پولیسی، نه خدمات مدنی، و نه جامعهای که بهدرستی کار کند.»
افغانستانی که حامد کرزی آن را از طالبان تحویل گرفت، در سراسر قلمرو خود یک سرباز یونیفورمپوش نداشت، در سراسر کابل یک دیوار بالاتر از یک متر وجود نداشت که نشانههای جنگ را بر رخسار خود نداشته باشد. تمام درختها و پایههای برق داغ جنگ را با خود حمل میکردند. پس از سالها و قرنها عقبماندگی و فقر، بیست سال جنگ که پنج سال حاکمیت ویرانگر طالبان را نیز به همراه داشت، کشور را به ورطهی نابودی کشانده بود. از جمعیتی نزدیک به ۲۲ میلیون نفر، بیش از پنج میلیون نفر آن به کشورهای همسایه گریخته بودند (البته در «اوراق افغانستان» این رقم سه میلیون ذکر میشود). بیسوادی و سوءتغذیه اکثریت کسانی را که باقی مانده بودند، فشار میداد. در زمستانی که در راه بود، یک نفر از سه نفر کشور در معرض گرسنگی مطلق قرار داشت. بانک ملی افغانستان یک افغانی در صندوق خود نداشت. اینها از واقعیتهایی اند که در «اوراق افغانستان» مورد اشاره قرار میگیرند تا در ضمن آن گفته شود که «پروژهی ملتسازی» با چه توجیه و ضرورتی ایجاد شد و در چه زمینهای به یک باتلاق خطرناک برای امریکا تبدیل شد.
در «اوراق افغانستان» رویهی دیگر واقعیت افغانستان با مهمانیها و ضیافتهای رنگین که از آن تحت عنوان «مهماننوازی افغانی» یاد میشود، نشاندهندهی رویهی دیگری از زمینهی افغانی برای تطبیق «پروژهی ملتسازی» است. ریچارد بوچر، سخنگوی ارشد وزارت خارجهی امریکا که در همین روزها کرزی را در کاخ ریاست جمهوری و در حضورداشت اعضای کابینهی او دیدهاست، از مهمانی و پلو و گوشت انبوهی یاد میکند که برای پذیرایی از مهمانها تدارک دیده شده بود. او که از دیدن این صحنه تعجب کرده، میگوید: «آنها افراد توانمندی بودند؛ اما هیچ ابزاری برای ادارهی یک دولت در اختیار نداشتند، بنابراین واقعاً همهچیز هم از نظر سازمانی و هم از نظر مادی از صفر شروع شد.»
رییس جمهور بوش در هیجان ناشی از پیروزیهای سریع اولیه، پروژهی ملتسازی و دولتسازی و کشورسازی را در نطقهای خود وعده داد؛ اما خیلی زود، خودش از اولین کسانی بود که سوگندهای خود را فراموش میکرد و در صورتی که او و سایر مقامات قصر سفید میترسیدند که بگویند آنان اشتباههای سالهای ۱۹۹۰ میلادی را تکرار میکنند که گویا افغانستان را فراموش و کشور را به حالت اغتشاش و آشوب رها میکنند. پروژهی ملتسازی عملاً کنار گذاشته شده بود، اما این را هم میدانستند که نمیتوانند به سادگی خود را از این باتلاقی که با دستان خود ایجاد کرده اند، کنار بکشند. از «اوراق افغانستان» درک میشود که افغانستان، در همان گامهای نخست، به لقمهی گلوگیری در دهان اکثر سیاستمداران امریکایی تبدیل شده بود که نه میتوانستند آن را قورت دهند و نه میتوانستند آن را پس بیندازند.
در همان زمانی که پروژهی ملتسازی در شعارها و سخنرانیهای رسمی بر زبان مقامات امریکایی جاری بود و عملاً نیز کارها و اقدامات گستردهای برای تطبیق آن به راه افتیده بود، رایان کراکر، ذهن رامسفیلد، وزیر دفاع امریکا را به گونهای دیگر میخواند. او میگوید: «کار ما کشتن آدمهای بد است، پس ما آدمهای بد را خواهیم کشت. چه کسی اهمیت میدهد که بعداً چه اتفاقی میافتد؟ این مشکل آنهاست. و اگر یک دهه و نیم بعد دوباره مجبور شویم آدمهای بد بیشتری را بکشیم، میتوانیم این کار را انجام دهیم. اما ما در ملتسازی دخالت نخواهیم کرد.»
امریکاییها فردی را در افغانستان به عنوان نمایندهی خاص خود تعیین کردهبودند که در واقع همهکارهی مملکت شده بود و به عنوان یک وایسرای حکومت میکرد. این فرد زلمی خلیلزاد بود که در واشنگتن به حیث چشم و گوش بوش کار میکرد و در افغانستان با دست و پا و زبان و همهی اندام خود پروژهی ملتسازی را در دست داشت. زلمی خلیلزاد در فصل سوم کتاب «اوراق افغانستان» کمتر مورد توجه و نقد قرار گرفته است. از او که تمام تصمیمهای حامد کرزی را رقم میزد و فرماندهان محلی را تهدید و تشویق میکرد، نام برده نمیشود. نقش او در تسوید و تصویب قانون اساسی که اختیارات مطلقی را به رییسجمهوری اعطا کرد و یک قدرت مرکزی غیرپاسخگو به وجود آورد، یاد نمیشود؛ اما تمرکز قدرت در پایتخت و در دست رییسجمهوری که به نوعی از مودل امریکا اقتباس شده بود، بزرگترین اشتباه در روند ملتسازی و دولتسازی در افغانستان قلمداد میشود.
در کتاب از قول امریکاییان زیادی که از کار خود در افغانستان چیزهایی را آموختهاند، گفته میشود که افغانستان کشوری بود که در طول تاریخ خود یک ساختار ویژهی حکمروایی داشته است که در آن قدرت مطلقه در مرکز با تقسیم قدرت در سطح محلات به صورت دایمی وجود داشته است. این ساختار که ناشی از ضعف و بدویبودن سیستم حکومتداری در افغانستان بوده، در افغانستان تحت اشغال امریکا به گونهای ساخته شد که قدرت مرکزی آن در دستان یک رییس جمهور توتالیتر حفظ شد، اما قدرتهای محلی آن به صورت کامل از بین رفت و سرکوب شد.
پارادوکس قدرت مطلقهی مرکزی و قدرتهای قوی محلی در زبان برخی از مقامات وزارت امور خارجه با تعبیری همراه است که گویا آنها از وضعیت افغانستان و کار در این کشور گیج شده بودند. «در افغانستان، سیاست ما ایجاد یک دولت مرکزی قوی بود که احمقانه بود، زیرا افغانستان در تاریخ خود دولتی مرکزی و قوی نداشته است»، یک دیپلمات ارشد آمریکایی که نامش ذکر نشده در «اوراق افغانستان» میگوید: «زمان لازم برای ایجاد یک دولت مرکزی قوی صد سال است، که ما چنین زمانی نداشتیم.»
در کتاب از قول سربازان و مقامات امریکایی تصویر حکومت مرکزی در ذهن افغانها بازتاب مییابد که میگویند آنها هیچ شناختی از حکومت مرکزی و نقش و کارکرد آن نداشتند. یک پشتون در ارزگان برای یک افسر امریکایی میگوید که او صدها سال است که گوسفندان و بزهای خود را پرورش داده و سبزیجات را در تکه زمینی که دارد، کاشته است در حالی که هیچ حکومتی مرکزی وجود نداشته است. حالا چه نیازی دارد که حکومت مرکزی داشته باشد؟
در کتاب خاطرهی افسران و سربازانی که تجربهی جنگ و کار در جنگهای بالکان در سالهای ۱۹۹۰ میلادی را داشتهاند، یاد میشود که میگویند در آنجا انتخابات را ابتدا از سطح محلی شروع کرده و گام به گام به سوی مرکز و قدرت مرکزی آمدند؛ اما در افغانستان، این معادله کاملاً برعکس تطبیق شد و در ابتدا، برای مردمی که هیچگونه درک و شناختی از حکومت مرکزی و نقش و کارکرد آن نداشتند، انتخابات ریاست جمهوری و پس از آن انتخابات پارلمانی را برگزار کردیم، در حالی که انتخابات شوراهای ولایتی و ولسوالی هرگز مورد توجه قرار نگرفت. تصویر مضحکی نیز در این ضمن به همراه است که یک کهنهسرباز امریکایی با ذکر خاطرهی خود از کار در حوزهی بالکان و مقایسهی آن با آنچه در افغانستان انجام دادند، میگوید: «ما دقیقاً برعکس آن را در افغانستان انجام دادیم. ابتدا آنها را وادار به رأی دادن برای رئیسجمهور کردیم – و بیشتر این مردم حتی نمیدانستند رأی دادن چه معنایی دارد. بله، آنها جوهر بنفش روی انگشتانشان داشتند، اما معنای واقعی انداختن رأی را درک نمیکردند. او گفت: «فکر میکنم در محیط روستایی این مسأله بسیار چالشبرانگیز است. یادم میآید یکبار واحدی از ما در حال گشتزنی بود و مردم میپرسیدند: «روسها دوباره اینجا چه میکنند؟» این مردم حتی نمیدانستند که آمریکاییها چند سالی است که در آنجا حضور دارند.»
پاراگرافهای آخر فصل سوم کتاب «اوراق افغانستان»، ضمن اینکه تصور افغانها از پول بادآوردهی امریکاییها را یاد میکند که هیچ شناختی از نظام مالیاتدهی این کشور نداشتند و نمیدانستند که فرد فرد امریکایی چه مقدار از عواید خود را به خزانهی دولت میدهند تا کشور شان آباد شود، میگوید که اکثر افغانها در مناطق دورافتاده، اصلاً تصوری از رییس جمهور و انتخاب رییس جمهور و اینکه مثلاً حامد کرزی چه کسی است و چه کار میکند، نداشتند. وی از قول یک افسر امریکایی میگوید کسی که در چغچران است، واقعاً برایش مهم نیست که رییس جمهور حامد کرزی کیست و یا اینکه او حاکم کابل است، به او چه ربط دارد. او میگوید که این واقعیت او را «به یاد یکی از فیلمهای Monty Python میاندازد که در آن پادشاه از کنار چند روستایی که روی خاک اند، رد میشود. پادشاه جلو میآید و میگوید: «من پادشاهم.» و روستایی برمیگردد و میپرسد: «پادشاه یعنی چه؟»
عزیز رویش