اگر به حرف استادم گوش می‌دادم…

Image

سال‌های ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸، وقتی حدود هفده – هجده سال سن داشتم، دو و نیم ماه زمستان که از درس در مکتب شهید نظامی قیاغ و مکتب شهدای سراب در ولایت غزنی، فارغ می‌شدم، نزد استادم، سید عباس حکیمی، درس‌های دینی می‌خواندم. در زمستان اول، صرف و نحو زبان عربی را از «ضرب ضربا ضربوا…» شروع کردم و تا اول بهار هدایه‌النحو را ختم کردم. در زمستان دوم از شرح منطق تفتازانی ملا عبدالله شروع کردم و وقتی بهار شد، تا نیمه‌های معالم‌الاصول رسیدم. استاد حکیمی که از علاقه و رشد من در دروس دینی خوش‌حال بود، تشویق می‌کرد که بروم قم و منظم درس بخوانم. می‌گفت: اگر درس بخوانی، یک مرجع خوب می‌شوی!

استاد یک معلم خوب بود. شیوه‌ی درس‌گفتنش خوشم می‌آمد. در واقع، بخش عظیمی از مهارت‌های معلمی را از او آموختم. درس را به صورتی دقیق و زیبا به مفاهیمی تبدیل می‌کرد که قابل درک بودند. در نتیجه، با خواندن یک درس، راه برای چندین درس دیگر باز می‌شد. من خودم نیز چندین کتاب‌چه‌ی صدورقه‌ی روسی را از تمرین‌های گوناگون پر کردم که همه روش‌های مختلف برای یادگرفتن بودند. تلاش می‌کردم ساده‌تر بفهمم و راحت‌تر استفاده کنم.
در اثر همین درس‌ها و مهارت‌های یادگیری بود که با صرف و نحو زبان عربی و خواندن متن آشنا شدم. قرآن را با لذت و دقتی فراوان می‌خواندم و کوشش می‌کردم گره‌های فهم خود را به کمک تمرین‌هایی که در جریان درس با استاد حکیمی می‌آموختم، باز کنم.

در خواندن و فهم قرآن، بیشتر تحت تأثیر شریعتی و بازرگان بودم و حس می‌کردم که آخوند‌ها قرآن را خوب نفهمیده و بد تفسیر کرده اند. این همان برداشتی بود که گاه ناگاه مایه‌ی اختلاف من و استاد حکیمی می‌شد. او از شریعتی و بازرگان دل خوشی نداشت. بیشتر به مطهری و حجازی و خامنه‌ای و مکارم شیرازی توجه داشت. اما هیچ‌گاهی از او نشنیدم که شریعتی یا بازرگان را منحرف یا بی‌دین یا التقاطی و امثال آن خطاب کرده باشد. در جریان مطالعات آثار شریعتی، و مخصوصاً جزوه‌هایی از قسیم اخگر، با کلیدواژه‌های محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ آشنا شدم. در یک سفر که سال ۱۳۶۶ به کویته داشتم، در کنار کتاب‌هایی دیگر، جزوه‌ای با عنوان محکم و متشابه را که پیروان خط شریعتی تحت نام گروه موحدین انقلابی در فرانسه نوشته بودند، به دست آوردم. این جزوه را از اخگر نگرفتم، اما یکی از شاگردان اخگر در جریان بحث و گفت‌وگویی که با هم داشتیم، از این جزوه یاد کرد و وقتی که به افغانستان بر می‌گشتم، آن را به عنوان هدیه برایم داد. با خواندن این جزوه و شرحی که از کلیدواژه‌های محکم و متشابه ارایه کرده بود، حس می‌کردم که قرآن را می‌شود به گونه‌ای دیگر بهتر فهمید. البته در این مورد با توجه به حساسیتی که استاد حکیمی داشت، هیچ‌گاهی با او بحث و مباحثه نکردم. استاد حکیمی از شک و تردید و مداخله در اموری که به تعبیر او خارج از صلاحیت تخصصی ما بود، بر حذر می‌داشت. نقدش بر شریعتی نیز این بود که بدون شناخت از منابع اسلامی، دست به تفسیر و تبیین مفاهیم اسلامی زده است.

به هر حال، من به توصیه‌ی استاد حکیمی عمل نکردم و ایران نرفتم. معلمی را ترجیح دادم و به رفت و آمد به پاکستان ادامه دادم و در سه – چهار سال بعد، پنج مکتب در ولسوالی جغتوی ولایت غزنی، با حمایت مسوولین محلی سازمان نصر، ایجاد شد. سال ۱۳۷۰، تقریباً تمام مدرسه‌های دینی درهای خود را بسته بودند و ملاهایی که در این مدارس ده‌ها نفر طلبه داشتند، به درس ساده در مسجد اکتفا کردند.

***

از آن قصه، سال‌ها می‌گذرد. چیزی برابر با عمر حدود هفتاد در صد نفوس ملت افغانستان! (بی‌بی‌سی سه سال پیش اعلان کرد که بالاتر از ۶۸ درصد نفوس افغانستان پایین‌تر از سن ۲۴ اند.) در یکی از روزهای سپتامبر سال ۲۰۲۲ برابر با ماه میزان سال ۱۴۰۱ با گروهی از دانش‌آموزانم در کلستر ایجوکیشن جلسه‌ای اختصاصی داشتم که به سوالات شان پاسخ می‌دادم و در خلال آن، قصه‌هایی از روزهای گذشته‌ی زندگی به میان آمد. در ایران جنبش زن، زندگی، آزادی به راه افتاده بود و بحث اینکه آیا زنان و دختران را هم مانند یک انسان معمولی، شایسته‌ی یک زندگی معمولی حساب کنیم، موضوع بحث و گفت‌وگوی من با دختران کلستر ایجوکیشن بود.

برای آن‌ها نکته‌هایی را گفتم که حدود یک ماه بعد، در ماه اکتوبر سال ۲۰۲۲، همان نکته‌ها را در یک یادداشت به خاطر گرامی‌داشت خاطره‌ی استاد حکیمی نوشتم. در یادداشتم نوشتم که اگر من در سال‌های ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸ به توصیه‌ی استاد حکیمی عمل می‌کردم و قم می‌رفتم و آخوند می‌شدم و عبا و قبا و عمامه‌ی روحانی بر سر می‌داشتم و نعلین به پا می‌کردم، شاید خیرم، به «امت شیعه»، که شریعتی آن‌ها را به «حزب تمام» تبدیل کرد، بیشتر می‌رسید. البته این را هم گفتم که شریعتی، اندکی پس از آنکه حرف‌های اصلی خود را گفت، خودش رفت و زمام رهبری «امت» و «شیعه یک حزب تمام» به دست «امام خمینی» و «حضرت آقا» و «علم‌الهدا» افتید و ملت ایران دچار سرگیجی خطرناکی شد که نمی‌توان نقش آن «معلم انقلاب» را در آن نادیده گرفت.

در یادداشتم این را هم نوشتم که نمی‌دانم عمل به توصیه‌ی استاد حکیمی چه سرنوشتی را پیش رویم می‌گذاشت، اما حس می‌کنم اگر مرجع می‌بودم، شاید در همین شب و روزها فکر می‌کردم و با چند مرجع پاک‌نفس و عادل و پارسا و خداترس رابطه می‌گرفتم و همراه با آن‌ها آستین مرجعیت بر می‌زدم و یکی از کارهای پارادایم‌ساز تاریخ را به انجام می‌رساندم.

در یادداشتم گفتم که اگر کسی از من بپرسد که چه می‌کردم. جوابم از مقام یک مرجع تقلید شیعه، ساده بود. گفتم: فقه را که دندان سیاست در کام کرده و به غولی آدم‌خوار و مخوف و ویران‌گر تبدیل شده است، رام می‌کردم، دندان سیاست را از کامش می‌کشیدم و یک‌راست می‌بردم در قریه‌های دوردست و داخل جعبه (مسجد و مدرسه) می‌کردم. بار و بساط حوزات را از شهرهای مدرن بر می‌چیدم. عمامه‌ی روحانی را از سر حکومت و عبای روحانی را از سر زنان ملت بر می‌داشتم و هر دو را به ملای دِه می‌دادم تا دوباره، سر و تن خود را با آن زینت کنند و کار حکومت و امور تخصص و پزشکی و فناوری و شنا و فوتبال و موسیقی و رانندگی و آشپزی و رقص و معلمی و جامعه‌شناسی و فلسفه و معماری و شعر و بایسکل‌رانی و کوه‌نوردی و راه‌پیمایی در خیابان و چکرزنی در حاشیه‌ی خیابان و خرید در مغازه و همه‌ی این ساز و کارهای دنیای واقعی را به اهلش بسپارند و خود به حل مسأله‌ی ساده‌ی رابطه‌ی هر فرد با خدایش بپردازند و عشق انسان به خدا را با شهوت خود به زن و زر و زور دنیایی آلوده نکنند.

گفتم: حس می‌کنم با این کار، معنویت مردم در ارتباط فردی آن‌ها با خدا حفظ و بارور می‌شود و معیشت مردم نیز با تخصص و کار هر فردی که در دنیای مدرن به نیازمندی‌های مادی خود پی برده است، تأمین می‌شود و در نتیجه، هم خدا راضی می‌شود و هم زمین خدا آباد می‌شود و هم خلق خدا راحت می‌شوند.

گفتم: من اگر مرجع می‌شدم، این کار را از اوجب واجبات، از اهم فرایض و ذات مسوولیت خود در مقام مرجعیت می‌دانستم و هر کاری جز آن را حرام مطلق می‌پنداشتم.

دانش‌آموزانم در جلسه‌ای که با هم داشتیم، با حالتی پر از تردید پرسیدند: آیا اگر مرجع می‌بودی، به راستی این کار را می‌کردی؟ آیا این حرف‌ها به دلیل آن وارد ذهنت نشده است که حالا در ویرجینیای امریکا نشسته‌ای و فارغ از هرگونه ترس و محدودیت، رویاپردازی و خیال‌بافی می‌کنی؟

این سوال مرا به مرور تجربه‌های شخصی‌ام کشاند. گفتم: نخیر. این حرف را صرفاً به عنوان یک رویای قشنگ فردی که در ویرجینیای امریکا نشسته است، نمی‌گویم. تجربه‌ی ساده‌ی من در زندگی با ملاهای هزاره‌ی افغانستان آن را برایم مثل روز روشن نشان داده است. ملاهای هزاره، از ملا فیض محمد کاتب هزاره که شاهد و راوی قتل‌عام‌ و نسل‌کشی هزاره بود تا اسمعیل مبلغ و بلخی و مزاری و خلیلی و محقق و دانش و اثناعشری و خراسانی و فیاض و حاج کاظم یزدانی و محقق‌نسب و همه‌ی پیش‌کسوتان زندگی پرادبار هزاره، با تمام شکست و ریخت‌ها و ضعف و قوت‌هایی که داشتند، در خفا و علن آن را انجام دادند و نتیجه گرفتند. بقیه‌ی آخوندهای هزاره نیز، بدون اینکه ادعای مرجعیت کنند، هر کدام به سهم و نوبه‌ی خود، در سکولارسازی جامعه‌ی هزاره، نقش حیاتی بازی کردند. بیهوده نیست که 99 درصد مدرسه‌خوانده‌های هزاره سکولارهای جسور و تابوشکن شدند و هر کدام، در حشر بزرگ جامعه برای داخل کردن غول فقه در جعبه‌ی مدرسه و مسجد سهم گرفتند.

گفتم: ملایی که مبارز و سیاست‌مدار شد، فقه را از سیاست دور زد و سیاست را به امری دنیایی تبدیل کرد. اگر بلخی شد، مردم را با استبدادستیزی آشنا کرد و مفهوم زور و خون و قدرت را برای شان باز کرد و در میدان ورزش پهلوانی رفت و با هر پیروزی پهلوان هزاره، عبا از شانه انداخت و داخل میدان دوید و پهلوان را بغل کرد و با او هورا کشید و دیگران را هم تشویق کرد که پهلوان شوند و حریف را به زمین بکوبند. پهلوان ابراهیم و پهلوان نجف و پهلوان حر و ده‌ها پهلوان دیگر هر کدام، بارها گرمای آغوش این سید مبارز و استبدادستیز و غول‌شکن را شاهد شدند.

اگر مزاری شد، جرم هزاره را نشانی کرد و نجات از جرم هزاره را به هدف اصلی سیاست خود تبدیل کرد و از مشارکت در تصمیم‌گیری سیاسی حرف زد و از رسمیت مذهب شیعه حرف زد و از سهم مساوی در بیت‌المال سخن گفت و به تعبیری که خیلی‌ها از آن برآشفتند، برای هزاره یاد داد که وقتی کسی خواست خود را با آدم‌کشتن به تو معرفی کند، دست پس نکش و بکش تا بداند که آدم‌کشتن میراث پدری هیچ کسی نیست که دیگری از او محروم بماند. او هزاره را در یک دوره‌ی پرآشوب، در قیامی در پایان یک تاریخ، از یک برهوت سیاه و تاریک و گم‌نامی به دنیا و تاریخ جدید وارد کرد و راه را برایش نشان داد و مفهوم دین و سیاست و مسجد و مرجعیت را برایش بازتعریف کرد و دندان‌های فقه را در زیر ساطور عدالت و حق و کرامت انسان خرد کرد و حکومت‌سازی و تمدن‌سازی را برایش یاد داد و رویش را از گذشته و پس‌پس‌رفتن به آینده و به جلو دویدن چرخ داد و وقتی باور نوین هزاره را با سخنرانی راهکشای خود در پنجم جدی ۱۳۷۳ معماری کرد و گفت «در افغانستان شعارها مذهبی، اما عمل‌کردها نژادی اند»، پرواز کرد تا از آن بالاها نظاره‌گر حرکت هزاره در دنیا و تاریخ جدید آن باشد.

اگر خلیلی و محقق و دانش شد، زندگی و پول و تجارت و رابطه و داد و ستد و بده بستان‌های عرفی را در پیش گرفت و هیچ فقیهی را اجازه نداد که بر کارها و امور شان گرد فقه و خمس و تقوا بپاشد. بی‌باک و بی‌پروا به مردم گفت بروند درس بخوانند و کامپیوتر یاد بگیرند و ورزش کنند و تجارت کنند و بورسیه بگیرند و خارج بروند و خود شان هم رفتند و تمام دالان‌های قدرت و حکومت و سیاست را پالیدند تا از متاع آن سهم و امتیاز خود را بگیرند و ازدواج کنند و قصر بسازند و «کش و فش» راه بیندازند و چشم خلق را از «خط سیر»های خود در شهر کابل خیره کنند و هیچ ندا و صدایی را از عالم غیب اعتنا نکنند و به فتوای هیچ ملا و مفتی گوش نسپارند و پروای هیچ حساب و کتابی را نداشته باشند و با وجدان آرام و فارغ از خدا و قیامت زندگی کنند.

اگر آیت‌الله فیاض شد، حکم کرد که زن می‌تواند رییس و قاضی و تاجر و ورزش‌کار و سیاست‌مدار و استاد دانشگاه و راننده‌ی موتر و هر کاری که برای هر فرد انسان ممکن است، باشد و اگر آیت‌الله واعظ‌ زاده شد، «خمس» را «بیمه‌ی کرامت» تعریف کرد و مستحق‌ترین فرد آن را خود فرد سال‌خورده‌ای دانست که در جوانی کار کرده و خمس داده و در سال‌خوردگی حق دارد بیمه‌ی حیات شود و دستش حتا از درازشدن نزد خانواده و فرزندانش پاک بماند و توصیه کرد که درس بخوانید ولو یک روز و یک جمله بتوانید، فزیک و کیمیا و انگلیسی و تاریخ و دری و کامپیوتر بخوانید و بیاموزید و آگاه شوید که انسان آگاه از انسان ناآگاه بهتر است و در انتخابات توصیه کرد که در موقع رأی دادن از کاندیدای خود نپرسید که نماز جعفر طیار می‌خواند یا نه، بلکه بپرسید که امنیت و معیشت و کارهای روزمره‌ی تان را سامان داده می‌تواند یا نه، مثل اینکه وقتی نزد پزشک می‌‌روید از تقوا و خمس و زکات و نمازش نپرسید، بلکه ببینید که مریضی شما را علاج می‌تواند یا نه.

اگر داکتر امین احمدی شد، «انتظار بشر از دین» نوشت و کاتب و ابن‌سینا بنیان گذاشت و اگر استاد سلطانی و ارشاد و رحمانی و اکرمی و امیری شد، از حقوق بشر و دموکراسی و عرفی‌بودن سیاست و رابطه‌ی اخلاق و دین و فرهنگ و تمدن و تکنولوژی حرف زد و ریشه‌های خشونت در اسلام را تدریس کرد و اگر ملای ساده‌ی درون جامعه شد، دختران و پسران خود را یک‌سان به مکتب و دانش‌گاه فرستاد و همه را به پاس‌داران خرد و عقلانیت و محاسبه و پرسش‌گری تشویق کرد و راه جهان و علم و مدنیت و انسانیت و مدارا و سازندگی را به او نشان داد و اگر اسد بودا و هاتف و موسی ظفر و هادی میران و شریف سعیدی شد، همه چیز را از سیر تا پیاز شرحه شرحه کرد و پنبه کرد و به باد داد و خلایق را تشویق کرد که از هیچ چیزی نترسند، چون غول فقه داخل جعبه خزیده است و آن‌چه از او مانده، تنها دم و پشم و گوشه‌ی عبایی است که آن‌هم به همت و حشر جمعی پاک می‌شود و برچیده می‌شود و وقتی در جعبه بسته شد و مهر و موم شد، تنها عده‌ای انگل و پارازیت باقی می‌مانند که وقتی جمهوری اسلامی بساط و سفره‌ی صدورهای برون‌مرزی خود را جمع کند، آن‌ها هم می‌روند پی کار و کاسبی خود و همه مثل همه‌ی آدم‌های دنیا آستین بر می‌زنند و کشاورزی و دام‌داری و دکان‌داری و معلمی و پزشکی و انجنیری و کار در بازار دیجیتال و صد حرفه و فن دیگر را یاد می‌گیرند که جهان را زیباتر و خوش‌گوارتر و پذیرفتنی‌تر سازند.

من هم، با بوی اندکی که از مدرسه و درس‌های دینی به مشامم خورده بود، قرآن را با ترجمه‌ی فارسی مصطفی خرم دل به یاران خود هدیه کردم که با آن مستقیم رابطه برقرار کنند و در معرفت برای دانش‌آموزانم کنکاشی در فهم قرآن را تدریس کردم و تفسیر را «فهم زبان نشانه‌ها» تعریف کردم و شاگردانم را یاد دادم که چگونه می‌توانند افتراهای فقیهان بر قرآن را کشف کنند و ببینند که خدا در قرآن نه تنها به چهار زن گرفتن حکم نکرده، بلکه بحثش جایی دیگر است و تکفل یتیم است و شرط عدالت است و با «هرگز»خواندن تأمین عدالت، به صراحت منع می‌کند که بیش از یک زن نگیرید و زنان را به حالت معلقه رها نکنید. یا نشان دادم که در قرآن نه تنها گفته نشده که خدا اول آدم (مرد) را خلق کرد و بعد حوا (زن) را از پهلوی او آفرید، بلکه می‌گوید انسان را از «نفس واحده» (مونث = زن) خلق کرد و از او «زوج» (نه زوجه)اش را آفرید و دانش‌آموزان را کمک کردم که شلاق پنهان خدا بر مردانگی سلیمان و زبان زور و تهدید و ارعاب او، و سرایش بزرگی و درخشش و تمدن‌سازی و رئوفت و مشوره‌پذیری‌های ملکه‌ی سبا را بفهمند و از داستان نوح و کشتی او معنای تنازع بقا و بقای اصلح و اهمیت تکنولوژی (کشتی) برای نجات را توجه کنند و تمام آیات قرآن را در ترازوی محکم و متشابه بگذارند و متشابهات را بدون استثنا مشمول قاعده‌ی ناسخ و منسوخ بگیرند….
من مرجع نبودم و مفسر نبودم، اما کمی از مدرسه و ملا یاد گرفته بودم که می‌شود قرآن را فهمید و حتی به این نکته هم پی برد که عثمان سرمایه‌دار یا مجاهدانی که راهی جهاد برای فتح سرزمین کفار و آوردن غنیمت اند، نمی‌توانند از جمع کردن آیات جهاد و قتل و قتال و ذکات و خراج و کنیز و برده در قرآن چشم‌پوشی کنند و معلوم نیست که اگر کسی یا کسانی دیگر قرآن را جمع‌آوری می‌کردند چه آیات دیگری را در کنار این آیات، یا به جای این آیات، از آن بارهای سنگینی که بر شترها حمل و در جایی دفن شدند تا قرآن واحد به میان آید، به تاریخ می‌سپردند.

***

در یادداشتی که نوشته بودم، گفتم: اگر من به توصیه‌ی استاد حکیمی گوش می‌کردم، و در کنار این‌همه ملاهای خرد و ریز مرجع می‌شدم و صلاحیت صدور فتوا می‌یافتم، مگر خیرم بیشتر از معلمی نمی‌بود که حالا هر چه می‌گویم، کسی به حرفم گوش نمی‌دهد و می‌گوید که تو صنف پنج مکتب درس خوانده‌ای و بیهوده با سرنوشت بچه‌های مردم بازی کردی و جز نفاق‌افگنی در بین شیعه‌ها و جاسوسی برای انگلیس و امریکا و اسراییل و پادوی برای خلیلی و محقق و اشرف غنی هیچ کاری نکردی و در مدرسه‌ی معرفت هم پول اندوختی و دزدی کردی و آخرش هم فرار کردی و رفتی ویرجینیا تا از آن سوی آب، نگذاری که چند آدم خشم‌گین بروند و تفنگ بگیرند و بجنگند و کشته شوند و باز هم پدر و مادر و خواهر و برادری را عزادار کنند و برای چند تا انگل بساط روضه و دعا و شعار و سخن‌رانی فراهم کنند.

***

حالا کار از کار گذشته است. هم از توصیه‌ی استاد حکیمی و هم از صدها فرصت و بهانه‌ای دیگر که فراهم شده اند، سال‌های زیادی می‌گذرد. با این‌هم بر خود لازم می‌بینم که به روح بزرگ استاد حکیمی درود بفرستم و بگویم که استاد، اشتباه کردم؛ کاش به توصیه‌ات عمل می‌کردم و می‌رفتم و آخوند می‌شدم و مرجع می‌شدم و گرهی از کار شیعه باز می‌کردم. حالا هم، ناامید و محزون نباشیم. آن‌چه را من می‌توانستم انجام دهم یا نمی‌توانستم، هزاران نفر دیگر به تمامیت یک جامعه انجام داده اند. جامعه، بدون مرجع و مجتهد، راه خود را به سوی زندگی و لذت بردن از زندگی باز کرده است.

عزیز رویش

Share via
Copy link