ساعت ۱۰:۰۴ شب است، اما نمیدانم چرا امشب درخشش ستارهها کمرنگتر است. آسمان، تاریکتر و مخوفتر از شبهای دیگر است.
نکند دل آسمان هم، همانند من گرفته است؟ وگرنه چه دلیلی میتواند داشته باشد برای این نیلگونی امشبش؟
اما گویا در این شب خاموش و بیفروغ، دلِ من هوای نوشتن کرده؛ دلی که پر از رنجها و دردهای ناگفته است. میخواهم از نابرابریها، ناحقیها و بیعدالتیهایی بگویم که در حقمان روا میدارند.
من یک دخترم؛ دختری که میخواهند نابودش کنند، نادیدهاش بگیرند. دختری که بسیاری میخواهند از وجودش چشم بپوشند. دختری که میخواهند رویایش را در دلش خاک کنند. دختری که نه با نامش، بلکه با لقب «سیاهسر» در جامعهی ما شناخته میشود.
آری! من دخترم، اما نه آن دختری که آنها میشناسند. دختری هستم با ارادهای فولادین که هر روز، رویایش را در دلش میپروراند؛ دختری که با وجود هزاران نامهربانی، بیتفاوتی در برابر عواطف دخترانهاش و بار تبعیضی که از کودکی بر دوشش گذاشتند، باز هم در این دنیا زندگی میکند و میجنگد.
اطراف من پر است از دخترانی که بیمهریها را از سر میگذرانند، با اشکها و زانوان مچالهشده در اوج درد میخندند، میان هزاران چشم بزرگ میشوند و با هزاران آرزو در دل ازدواج میکنند. اما به ثمرهی ازدواجشان یاد میدهند که جدا از هر جنسیتی، فقط «انسان» باشد.
قویترین موجودات جهان در اطراف من زندگی میکنند؛ در جامعهای که مهربانی، فراتر از تصورشان گناه شمرده میشود و تا ابد باید زن بودنشان را به همگان ثابت کنند.
با این همه تبعیض و نابرابری، خودشان را نباختهاند و هنوز هم زندگی میکنند؛ در کشوری که وجودشان را برنمیتابد؛ اما باز میکوشند تا روزی، رویایی را که در دلشان جوانه زده است، به بار بنشانند.
زندگی میکنند برای رؤیاهایی که منتظرند به دست همان دختران واقعی تحقق یابد؛ تا همه بفهمند زندگی، بدون رویا بیمعناست.
پس باید تغییر کنیم، تغییری که در آن دیگر لازم نباشد بیگناهیِ بودن ما را ثابت کنیم.
اگر تغییر نکنیم، حذف میشویم.
ما دخترانی از جنس امید هستیم. هرچند این زندگی روی خوشی به ما نشان نداده است، اما هنوز آتش امید در دلهای ما شعله میکشد؛ همانگونه که این بیت میگوید: «باید از هر خیال، امیدی جُست هر خیال، امیدی بود نخست.»
نویسنده: شکیبا محبی