این‌بار برای تاریخ می‌نویسم!

Image

این‌بار می‌خواهم برای تاریخ بنویسم، برای فردای‌مان، برای نسل بعدی، برای آنانی‌که شاید سرنوشت شان با ما متفاوت‌تر باشد و یا شاید هم اصلاً متفاوت نباشد و هم‌سرنوشت باشیم.

برای تاریخی می‌نویسم که امیدوارم روزی تغییر کند و همه در کنار هم دوستانه و صمیمانه زندگی کنیم. هم‌دیگر را ندَریم، هم‌دیگر را نخوریم، هم‌دیگر را نکشیم و هم‌دیگر را وحشی ندانیم و همه بتوانیم در کنار هم، انسان‌وار زندگی کنیم.

می‌خواهم برای سرزمینی بنویسم که جز جنگ، بدبختی، ویران‌گری، آوارگی، دزدی، قتل و غارت چیز دیگری ندیده‌است.

برای سرزمینی می‌نویسم که از زمان پیدایش آن تا جایی که من شاهد بوده‌ام، چیزی برای افتخار ندیده‌ام. عجب کشوری‌ست! عجب خاکی‌ست! نمی‌دانم، چرا این زمین دهن باز نمی‌کند و با این همه سیاهی همه‌چیز را نمی‌بلعد؟!

از امروز نمی‌گویم، از دیروز هم نمی‌گویم؛ من از فردا سخن می‌گویم. من از گلایه‌هایم در تاریخ می‌گویم. من از این تاریخ گلایه‌های بسیار دارم؛ چون هرگز با من وفا دار نبوده، من به این دل‌خوش بودم که خوش‌بختم، خوش‌بخت زاده شده‌ام و ما نسل طلایی و خوش‌بخت افغانستان هستیم؛ اما نه، هرگز چنین نیست…!

گناه من چیست که برای سرنوشتم اشک بریزم؟ من از کیِ چه کم دارم؟ چرا من باید به‌خاطر تکرار سیاهِ تاریخ اشک بریزم؟ چرا باید قربانی این تاریخ شوم؟ تو خیلی بی‌وفایی ای تاریخ!

شاید راه و رسم این بوده که برای ثابت ماندن خود، این را سزاوار می‌دانی که منم دریدن و از بین‌بردن بلد باشم، بعد هر  کسی از نسل من بیاید هم‌چون درندگان، همه به جان هم بیفتند و هم‌دیگر را بدرند؟ من اما می‌شرمم. هرچند که نمی‌دانم به کیِ شرم‌‎باد بگویم.

نمی‌دانم در این وادیِ وحشت، در این عصر ظلمت چه کنم؟ ای کاش زمین دهن باز می‌کرد و ما را می بلعید….اما زمین هم گویا حوصله‌ی بیشتر از این برای بلعیدن ما را ندارد.

نمی‌دانم چه بگویم، چه انجام بدهم؟ گاهی فکر می‌کنم واقعا مجبورم مثل رفتار مرسوم در این خاک، زندگیِ اختیار کنم که دیگران فکر می‌کنند با نابودی دیگران می‌توان به آن ادامه داد؛ اما می‌بینی که خودشان هم نابود می‌شوند. با این فکرهای خطرناک و هم‌سو با جریان خشم و خشونت، همه‌چیز از بین می‌رود… آری، می‌خواهم مرا ببخشی…!

همان‌طوری که پیش از این کاری بهتر از این نشده، منم دلم به آینده‌ی بهتر از این زیاد خوش نیست. از شما چه پنهان، چرا دروغ بگویم که با وجود این وحشت ‌و دهشت، چگونه می‌توانم خودم را در رویایی غرق کنم که هرگز امکان تحقق آن در این خاک وجود ندارد؟

اما می‌‌بینم که من هرگز نمی‌توانم آن‌قدر وحشت بیافرینم. آن‌قدر وحشتی که همسایگان نااهل من از رفتار وحشیانه‌ی من تغییر کنند و انسان‌تر شوند.

تاریخ، تو می‌دانی که من با تمام صبر و استقامت خود تلاش خواهم کرد تا انسانیت و مدنیت در رگ رگ همه در این خاک جاری شود. تاریخ، تو می‌دانی که من با تمام این همه درد و اندوه، با تمام این همه ناملایمت‌ها، با تمام این همه ظلمت و تاریکی و استبداد، هرگز دست از تحصیل برنمی‌دارم…! تاریخ، تو می‌دانی که من هرگز متوقف نخواهم شد و همواره تلاش خواهم کرد.

نویسنده: زهرا اکبری

Share via
Copy link