ای کاش معلمم میدانست که امروز، پس از چهار سال دوری، وقتی پایم را دوباره به صحن حویلی مکتب گذاشتم، قلبم چقدر سنگین بود. انگار تمام خاطرات گذشته یکباره از اعماق وجودم فریاد کشیدند و مرا در آغوش گرفتند.
ای کاش میدید که همان بویی که روزهای شور و شیطنت را زنده ساخت، چگونه پاهایم لرزید وقتی بوی آشنا مشامم را پر کرد. ای کاش میدانست روزهایی را که با دوستان صمیمیام، در کنار دانشآموزان صنف آمادگی و اول، حلقه بزرگ بازی را تشکیل میدادیم و با صدای بلند شعر «آمبل آمبلی» را میخواندیم.
ای کاش میدانست که دیدن دانشآموزان دختر، که هنوز در صنف ششماند و بازی پاپا میکنند، چقدر شوق روزهای بازی و لبخند را در وجودم زنده کرد. ای کاش این را هم میدانست که روزهایی بود ما با آب یکدیگر را تر میکردیم و با «هههههه» و خندههای پر سروصدا، زندگی را معنا میبخشیدیم. روزهایی که هنوز دنیا را ساده میدیدیم و غمهای ما به بزرگی یک نمره کم یا یک بخت گذرا بود.
ای کاش معلمم میدانست که امروز، وقتی از دروازهی مکتب رد شدم، ناخودآگاه دنبال چهرههای آشنا گشتم؛ همان همصنفیهایی که روزی با آنها میخندیدیم، گریه میکردیم، کنایه میزدیم، حسودی و لجبازی راه میانداختیم و گاهی از ترس امتحان، دستان یکدیگر را میفشردیم. اما حالا در این محله تنها سکوت همهجا را گرفته است و دیوارهایی که خاطرات ما را در خود محبوس کردهاند، بلندتر از قد ما شدهاند.
ای کاش میدید که چگونه انگشتانم به نرمی بر روی میزهای چوبی کشیده شد. من و همصنفیهایم با قلم پرکار روی میز رسم دلخواه خود را حک میکردیم، اما حالا تنها نشانههایی از آن رسمها مانده و خود ما حضور نداریم. کاش میتوانستم گرمای دستان از دسترفتهای را احساس کنم که روزی بر روی همین میز نشسته بود.
ای کاش میدانستی که امروز، وقتی از مقابل صنف قدیمی خود رد شدم، برای لحظهای خود را میان همان چهار دیواری یافتم؛ چهار دیواریای که روزی جایگاه رویاهای ما بود. همان جایی که با رقابت، بر دیوارهایش جراید درسی را نصب میکردیم، همان جایی که هر روز منتظر وقت تفریح بودیم، همان جایی که موبایلها را در گوشهای پنهان میکردیم. همان چهاردیواریای که گاهی اساتید را فریب میدادیم و میلههای دخترانه و صمیمانه را برگزار میکردیم. همان سقفی که اختلافات میان دانشآموزان و اساتید را به خاطره تبدیل میکرد.
ای کاش معلمم میدانست که این چهاردیواری برای من و دوستانم چقدر مهم و ارزشمند بود و خواهد ماند. آن تنها چهار دیوار ساده نبود، سرشار از قصهها و غیبتهای دخترانه و دانشآموزی ما بود. همان جایی بود که در قلب خود ما را بزرگ کرد و خواندن و نوشتن را به ما آموخت، ادب و احترام را در وجود ما زنده ساخت. ای کاش میدانست که همانجا، با صبر بیپایان، نهتنها درس فزیک و تاریخ بلکه تجربه و زندگی را به ما یاد میدادی.
ای کاش میدانست که حالا، پس از سالها، تازه میفهمم چرا همیشه تأکید میکردی که زمان زودتر از آنچه فکر کنید میگذرد. آن روزها تصور میکردیم فقط میخواهی ما را به درسخواندن تشویق کنی، اما امروز میدانم که تو از رازی پرده برداشته بودی که تنها با گذر زمان قابل درک است. چهار سال گذشت و امسال قرار بود وارد امتحان کانکور شوم که نشد…!
ای کاش میدانست که برای کانکور و جشن فراغت چقدر برنامهها داشتم؛ از کیک گرفته تا مهمانان را لحظهبهلحظه در کتابچهام نوشته بودم. حتی زمان دریافت سند فراغت مکتب را تصور کرده بودم و عکسهای فردی و دستهجمعی را در قاب جا داده بودم. ای کاش میدانست که روز اعلان نتایج کانکور، نخستین کسی که تماس میگرفتم او بود و میگفتم: استاد! امروز دانشآموز شما در رشته دلخواه خود، در بهترین دانشگاه کشور قبول شده است. سپس با شیرینیهای لذیذ، این موفقیت را تجلیل میکردیم.
ای کاش میدید وقتی به استیج برنامهی صبحگاهی نگاه کردم، ناگهان تمام آن صبحهای پر از استرس اجرا در ذهنم زنده شد. دستانم مثل زمستان یخ میبست. روزهای پیش از برنامه، هر روز ساعت آخر مینشستیم و تمرین میکردیم. ای کاش میدانست که سهمدادن ما در محافل بزرگ مکتب، برای ما به اندازهی یک جهان خوشحالی میآورد.
ای کاش میدانستی که امروز، وقتی وارد ادارهی مکتب شدم، ناخودآگاه به درون الماری و میز کارت نگاه کردم؛ شاید هنوز ردپایی از آن بهانههای کودکانهی ما مانده باشد. یادت هست؟ هر بار که میگفتیم: «استاد! تباشیر نیست، استاد ما گفته باید از اداره تباشیر بیاوریم»، گولت میزدیم و از مجازات فرار میکردیم تا دقایقی بیشتر با شریک جرم یعنی همصنفی خود بازی کنیم. امروز وقتی به آن فکر میکنم میخندم، اما در همان خنده، اشکی هست که میگوید: کاش میشد حتی یکبار دیگر، ولو در خواب، دوباره تجربه کرد.
و حالا که چهار سال گذشته، انگار سالها گذشته باشد، تنها یک آرزو دارم: ای کاش میشد زمان بازگردد و من با همان دوستان قدیمی دوباره پیِ این همه فعالیت بنشینم. ای کاش میشد یکبار دیگر پشت همان میزها بنشینم، یکبار دیگر اشتباه کنم، فقط برای اینکه بگویم: متشکرم برای همهچیز، استاد عزیزم.
نویسنده: سلونیا سلحشور