صبحم را معمولی آغاز کردم؛ اما پایان راه همیشه پرماجراست. امروز شنبه بود و کلاس درس صبحگاهی داشتیم. شنبه همیشه روز مورد علاقهام در میان روزهای هفته بوده است. در کلاس، لحظات خوبی را سپری کردم.
برای چاشت به خانه برگشتم و پس از ادای نماز و صرف غذا، دوباره عازم کورس شدم. بگذارید از جریان این کلاسها برایتان بگویم.
مدتیست که در این صنفها تدریس میکنم؛ قرآن، ریاضی و دری میآموزانم. نکتهی دلنشین ماجرا اینجاست که وقتی وارد کلاس میشوم و با لبخندی بزرگ روی صورتم، حتی اگر این لبخند در ابتدا تصنعی باشد، در نهایت به لبخندی واقعی و از صمیم قلب تبدیل میشود و شادی را به دیگران منتقل میکند.
زمانی که شاگردانم را برای پاسخگویی پیش تخته فرا میخوانم، اغلب پاسخهایی متنوع میشنوم:
«استاد، دیروز نبودم.»، «استاد، این یکی را یاد نگرفتم.»، «استاد، در خانه فلان کار را داشتم.» و…
به چهرههایشان نگاه میکنم، به چشمانشان، لبخند میزنم و میگویم: «اشکالی ندارد.» و در نهایت همین جمله، آنها را شاد میکند.
این تدریس همچون نوازش نوزادی آرام، آبیاری گلی خشکیده یا انداختن ماهی در آب است. شاید به همین دلیل است که این کار برایم پرمعنا و لذتبخش شده است.
من تنها یک مادر را آموزش نمیدهم، بلکه ملتی را تعلیم میدهم؛ ملتی که سالها رنج کشیده و در انتظار فصل جدید از شادی و شکوفایی است. وقتی وارد کلاس میشوم، خانمها داستانهای متفاوتی از زندگیشان میگویند. یکی از شوهرش، دیگری از برادر، یکی از پدر و مادر و دیگری از فرزندش، برای ما قصه میکند….
چندی پس از روز مادر، یکی از شاگردانم که در مراسم ما حضور نداشت، از دلیل غیبتش پرسیدم. او با لبخند تلخی گفت: «برادرانم که در خارج هستند، اصرار کردند که حتماً برای مادرم جشن بگیرم. آنها دورند؛ اما من نزدیک مادرم هستم، پس جشن گرفتم.»
یکی از خانمها پرسید: «برادرانت کجا هستند؟» در جواب آنها گفت: «دو نفرشان در آلمان و یکی با زنش در پاکستان است.»
دیگری پرسید: «پدرت زنده است؟» در جواب او گفت: « بله، زنده است و او هم با من زندگی میکند.» یکی دیگر از دانشآموزان گفت که «پس یعنی مادر و پدرت با تو زندگی میکنند؟»
با حسرتی که از چشمانش میشد خواند، گفت: «نه، من در خانهی آنها هستم. من بار اضافیام…»
حرفش مرا متأثر و کنجکاو کرد. یعنی چه «بار اضافی؟» مگر او خانه و زندگی خودش را ندارد؟ این شد که ماجرای زندگیاش را فهمیدم.
زلیخا (نام مستعار)، زنی حدوداً سی تا سی و پنج ساله، با چشمانی آهومانند، قدی بلند و اندامی نحیف که او را کوچکتر از سن واقعیاش نشان میدهد، یکی از شاگردانم است.
او دو دختر نوجوان دارد و با غمی بزرگ، چشم به آینده دوخته تا برای زندگی بهتر دخترانش تلاش کند. او میگوید: «در اوایل ازدواج، همهچیز خوب بود. شناختی از هم نداشتیم؛ اما طبق رسوم، به خواستگاریام آمدند و مرا به او دادند.»
زمانی که فهمیدم شوهرم معتاد است، دختر بزرگم دو ساله بود. از همانجا بدبختیهایم شروع شد. جنگ و دعوا، بیکاری و بیپولی، و رفتهرفته اوضاع غیرقابل تحمل شد. حتی کارش به دزدی و کارهای ناپسند کشید.
روزها گذشت و من همهچیز را تحمل کردم. تصمیم گرفتم برای ترک اعتیاد، او را به کمپ ببرم. هفت ماه بستری بود و تصور میکردم این پایان مشکلات است و از این پس با آدم جدید سر و کار خواهم داشت: «در ابتدا تغییر کرده بود، مواد مصرف نمیکرد، رفتارش خوب شده بود و حس میکردم روزهای خوشی آغاز شدهاند. اما کور خوانده بودم… وقتی دختر دومم به دنیا آمد، روزی که مشغول کارهای خانه بودم، زیر تشک چیزی دیدم؛ یک پلاستیک کوچک، اندازهی یک دانهی موره، داخلش پیچیده شده بود. بازش کردم و فهمیدم مواد مخدر است. انگار دنیا بر سرم آوار شد.»
آن شب، با بغضی در گلو و تاریکی در چشمانم، گریستم. برای خودم، برای دختران معصومم و از همه دردناکتر، برای خودش، خیلی ناراحت بودم. وقتی به خانه برگشت، پلاستیک را مقابلش گرفتم و پرسیدم: «این چیست؟» تمام خشم و ناراحتیام را بر سرش خالی کردم؛ اما او سکوت کرد.
فردای آن روز، از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بازنگشت. «سالهاست که دخترانم و من بار دوش پدر، مادر و برادرانم هستیم…»
نویسنده: صالحه سما