« پنج شبانهروز در اردوگاه عسکرآباد در تهران ماندم. در آنجا از آب، نان و جایی برای خواب خبری نبود. تا دلت بخواهد تحقیر، توهین و لتوکوب میکنند. وقتی رفتار پولیس و ماموران اردوگا را میدیدم، حس میکردم که همه کسانی که در آنجا به نام مهاجر بازداشت شده بودیم محکوم به توهین و تحقیر هستیم. فکر میکردم که ما حتا پستتر از حیوان هستیم که با ما چنین زشت و غیرانسانی برخورد میکنند. در آنجا به مهاجرین فحشهای ناموسی میدهند. حرفهای خوب مسوولان و ماموران اردوگاه حرفهای ناشایست است که اکثر آنها را نمیتوانیم به زبان بیاوریم. جدا از آن، «مادرجنده» و «کثافت و آشغال» و… همیشه سر زبان شان است.»
محمد باشندهی شهر کابل است. او در 20 عقرب از مرز نیمروز اخراج و وارد افغانستان شد. پولیس ایران او را با ویزا و برگهی دفتر کفالت از جادهی تهران – قم، هنگامی بازداشت کرد که در مسیر ورامین بود و برای گرفتن پاسپورتش از دفتر کفالت «1424 ورامین» به آنجا میرفت.
محمد که برای کار و در پی لقمهنانی برای خانوادهاش به ایران رفته بود، تجربهی تلخش را با ما در میان گذاشته است.
در این روایت از بازداشت و اخراج مهاجرانی صحبت میکنیم که با ویزا و بهطور قانونی وارد ایران شده و همچنان کسانی که سالهای زیادی در ایران زندگی و کار کردهاند و مدرک اقامت دارند.
مجبوریت و رفتن به ایران
محمد 30 سال سن دارد و دانشآموختهی رشتهی «فلسفه و جامعهشناسی» به سویهی لیسانس از دانشگاه کابل و دانشآموختهی فوق دیپلوم (چهاردهپاس) در رشتهی حسابداری از مووسسهی تحصیلی «نیما» در کابل است.
محمد با سه سال زندگی در سایهی رژیم طالبان در کابل، موفق نشد که برای خود کاری پیدا کند و طبق تحصیل و تخصصش شغلی داشته باشد. او در این سه سال در یک کارخانهی شیرینیپزی کار میکرد و دستمزد ناچیزی از آنجا میگرفت و آن را به مادرش میداد؛ اما پول نان خشک هم نمیشد. او امسال در تابستان کارش را از دست داد و مجبور شد که افغانستان را ترک کند. ویزای ایران را گرفت و راهی ایران شد. پول ویزا و هزینهی سفرش را از پسر کاکایش که در ایران کارگری میکند قرض گرفته بود: «نبود کار، فقر و دربدری در افغانستان باعث شد که به ایران بروم. در خانه پس از مادرم بزرگ خانواده هستم. دو خواهر و یک برادر کوچکتر از خود دارم. برادران بزرگترم هر کدام ازدواج کرده و مصروف زندگی و خانوادهی خود هستند. این مسوولیت من است که برای خانوادهی پنجنفری خود کاری بکنم تا از فقر و گرسنگی کمتر رنج بکشیم.
وقتی تصمیم گرفتم که برای کار به ایران بروم، حتا هزینهی ویزا و سفر را نداشتم و از پسر کاکایم قرض کردم. در ششم سنبله وارد خاک ایران شدم. در یک کارخانهی کفش کار پیدا کردم. شب و روز برایم یکسان بود. مثل زندانی و تبعیدشدگان در اردوگاههای کار اجباری، شب و روز در کارخانه بودم. کار، کار و کار. همه کار میکردند. همه کسانی که در آن کارخانه بودند، مثل من برای پیداکردن یک لقمه نان زحمت میکشیدند. خوش بودم که سر کار شدهام و پس از آن میتوانستم برای مادر و خواهرانم پول بفرستم؛ اما دیر دوام نکرد و بیشتر از دو ماه در ایران نماندم.»
دستگیری محمد با داشتن ویزای اقامت
محمد با ویزای 45روزه وارد ایران شد و پس از یک ماه کار در این کشور، به دفتر کفالت مراجعه کرد تا ویزایش را تمدید کند. در قم ویزای او را تمدید نکردند و گفتند که باید به دفترهای کفالت در تهران برود. دفترهای کفالت در ایران پلیست میان مهاجران و دولت و پولیس ایران که کارهای «اقامت و اشتغال اتباع خارجی» را پیش میبرند. ویزا تمدید میکنند. کارت آمایش و سربرگهای مهاجران را صادر و تمدید میکنند.
مهاجرانی که پاسپورتهای خود را برای تمدید ویزا به دفترهای کفالت میبرند، پاسپورت را تسلیم میکنند و یک برگه/رسید را که یک ماه وقت دارد دریافت میکنند. روی این برگه نوشته است: «بدینوسیله گواهی میشود، گذرنامهی (پی 043…) متعلق به آقا/خانم الف، دال یا جیم، تبعهی کشور افغانستان در اجرای طرح تمدید روادید، از نامبرده دریافت گردید.» در این برگه نوشته است که یک ماه وقت دارد و برای تحویل مجدد پاسپورت الزامی است.
محمد وقتی پاسپورتش را در «دفتر کفالت 1424 ورامین» برد، دفتر کفالت پاسپورتش را گرفت، یک برگه/رسید داد و گفت که پس از یک ماه برای تحویل پاسپوت خود مراجعه کند. یک ماه سپری شد. بامداد روز یکشنبه 13 عقرب 1403، محمد از قم در یک موتر نشست و راهی تهران شد. برگهی دفتر کفالت در دستش بود تا از ورامین پاسپورتش را تحویل بگیرد. در نزدیک دفتر کفالت 1424 وقتی از «اسنپ» پیاده شد، پولیس او را بازداشت کرد: «در سرک تهران – قم رسیده به ورامین در نزدیک دفتر کفالت، همین که از اسنپ پیاده شدم پولیس گرفت با مدارک دستداشتهام؛ ویزا و برگهی دفتر کفالت. هر چه گفتم که فقط پنج دقیقه به من فرصت بدهند که پاسپورتم را از دفتر کفالت بگیرم اجازه ندادند و با توهین و تحقیر مرا در موتر خود بالا کردند و به پاسگاه پولیس در آبباریک بردند. در آنجا سه نفر بودیم. یک نفر 37 سال در ایران زندگی کرده و با کارت آمایش بازداشت شده بود و دیگری شش سال در ایران زندگی کرده و با برگهی سبز تهران بازداشت شده بود. پولیس پاسگاه آبباریک برگهی تمدید ویزای مرا پاره کرد. به دستها و پاهای ما ولچک زدند و ما را به اردوگاه عسکرآباد انتقال دادند.»
وضعیت در اردوگاه عسکرآباد در تهران
نزدیکان محمد میگویند که وقتی از بازداشت و انتقالش به اردوگاه عسکرآباد خبر شدند، در اول فکر کردند که او با آنها شوخی کرده است تا این که تیلفونش خاموش شد و تا پنج روز دیگر از او خبری نشد و همه نگران شدند. آنها امیدوار بودند که محمد از اردوگاه آزاد خواهد شد برای این که او برگهی دفتر کفالت را با خود داشت و پولیس میداند که آن برگه تا تحویل مجدد پاسپورت اعتبار دارد؛ اما چنین نشد و سرانجام پس از یک هفته، محمد به نیمروز رسید.
محمد از سرگذشت و چشمدیدهایش در اردوگاه با ناراحتی و تاسف میگوید: «پنج شبانهروز در اردوگاه عسکرآباد تهران ماندم. آنجا اردوگاه نیست، شکنجهگاه است. افراد زیادی با مدارک و ویزا بازداشت شده بودند. افراد مسن و حتا یک مرد هفتادساله را هم در اردوگاه آورده بودند. بچههای مکتبی و زیر سن هم زیاد بودند. مسوولان به مدرکها توجه نمیکردند. اگر کسی زیاد گپ میزد او را لتوکوب میکردند. من گفتم که برگه دارم و پولیس آن را پاره کرده است. به من گفتند که احمق! خودت آن برگه را ساختی. ما را با پیپ میزدند. در آنجا از آب، نان و جایی برای خواب خبری نبود. تا دلت بخواهد تحقیر، توهین و لتوکوب میکنند. وقتی رفتار پولیس و ماموران اردوگا را میدیدم، حس میکردم که همه کسانی که در آنجا به نام مهاجر بازداشت شده بودیم محکوم به توهین و تحقیر هستیم. فکر میکردم که ما حتا پستتر از حیوان هستیم که با ما چنین زشت و غیرانسانی برخورد میکنند. در آنجا به مردم فحشهای ناموسی میدهند. حرفهای خوب مسوولان و ماموران اردوگاه به مردم مهاجر«خواهرکسه»، «مادرجنده» و «کثافت و آشغال» است. خودم کمتر لتوکوب شدم. به این دلیل که تلاش میکردم در میان جمعیت قایم شوم. اما از سرما و بیخوابی حس میکردم سرم منفجر میشود.
در اردوگاه هر کسی که ایرانی بود با ما بدی میکرد. بسیار راحت دشنام میدادند. یک غرفهدار در محوطهی اردوگاه بود و هیچ مسوولیت دولتی هم نداشت؛ اما تلاش میکرد که برای مهاجران مشکل ایجاد کند. یک روز با یک نفر که از غرفهاش چیزی میخرید جنگ کرد. آن مرد فرار کرد و در میان جمعیت پنهان شد. از دیگران پرسید و ما او را نشان ندادیم. آن مرد غرفهدار ایرانی یک نفر دیگر را به جای او گرفت و لتوکوب کرد. به سرش ضربه زد. آن بیچاره از درد به خود میچید؛ اما مرد ایرانی به خواهر و مادرش دشنام میداد. پولیس به جای این که چیزی بگوید، تماشا میکرد و لذت میبرد.»
محمد میگوید که مسولان اردوگاه، اردوگاه را توسط بازداشتیهای مهاجر پاککاری میکنند و هنگامی که میخواهند آنها را به طرف مرز حرکت دهند، به نام «عوارض شهرداری» پول میگیرند: «در چهار مرحله از ما پول گرفتند. از هر نفر یک میلیون و 100هزار تومان در اردوگاه عسکر آباد گرفتند و سپس ما را در اتوبوس سوار کردند و به اردوگاه زاهدان انتقال دادند. اگر پول نداشته باشی، میگذارند که در اردوگاه از سرما و گرسنگی بمیری؛ اما هرگز اجازه نمیدهند که بیرون شوی. از کسانی که تجربهی چندینبار افتادن در اردوگاه را داشتند، شنیدم که میگفتند اگر در اردوگاه بمیری لاشهات را در زبالهدانی میاندازند؛ اما نمیگذارند زنده بیرون شوی. دولت ایران از سازمان ملل بابت مهاجران سالانه میلیونها دالر پول میگیرد؛ اما در اردوگاهها به جای این که یک لقمهنان بدهند، مهاجران را تحقیر و لتوکوب میکنند.»
محمد میگوید که «در روز ششم پولیس به ما گفت که بند کفش، کمربند، ساعت، گوشی و هر چیزی که دارید جمع کنید و هر نفر 200هزار تومان هم بدهید که به طرف زاهدان حرکت میکنید.» او میگوید که از تهران تا زاهدان حتا کسی حق نداشت حرف بزند؛ اما پولیسی که در موتر بود به آنها اجازه داد که فقط یک بار با خانوادهها و دوستان خود تماس بگیرند و دوباره تیلفونهای شان را جمع و خاموش کردند.
محمد یک شبانهروز را در راه و اردوگاه زاهدان سپری کرد و در روز هشتم وارد افغانستان شد: «در اردوگاه زاهدان، از هر نفر یک میلیون تومان گرفتند. پس از آن ما را به سوی مرز حرکت دادند و پولیسی که ما را رد مرز کرد، از هر نفر 200هزار تومان به زور جمع کرد و سرانجام روز یکشنبه،20 عقرب 1403، از مرز نیمروز اخراج شدیم. در مرز متوجه شدم که بچههای نهساله، دهساله و پیرمردان زیادی ردمرز شدهاند.»
محمد پس از 75 روز زندگی، کار و تجربهی تلخ اردوگاه عسکرآباد، ردمرز شد و به خانه برگشت؛ اما پاسپورتش در دفتر کفالت 1424 در ورامین ماند.
حمید پسر کاکای محمد میگوید: «بعد از دو هفته از ردمرزشدن محمد به تهران رفتم که پاسپورتم را برای تمدید ویزا تسلیم کنم. در همان دفتری رفتم که محمد پاسپورتش را تسلیم کرده بود. پاسپورت محمد را خواستم؛ اما ندادند. گفتند که ما آن را به پولیس ناجا فرستادهایم.»
نسیم کافرسنگ