• خانه
  • روایت
  • بازگشت به دیار آشنا؛ روایتی از رنج‌های مهاجرت شکیبا

بازگشت به دیار آشنا؛ روایتی از رنج‌های مهاجرت شکیبا

Image

مهاجرت، به ویژه در دل جنگ و ناامنی، تجربه‌ای است که تنها کسانی که آن را زیسته‌اند می‌توانند عمق آن را درک کنند. برای شکیبا، زنی باشنده‌ی اصلی ولایت قندوز، این تجربه نه تنها به معنای ترک وطن بلکه سفری در دل تاریکی، همراه با خاطراتی سنگین و آرزوهایی دست‌نیافتنی بود. اکنون، پس از چهل سال زندگی در غربت، او هم‌چنان با حسرتِ بازگشت به سرزمینی که زمانی خانه‌اش بود، در غربت زندگی می‌کند.

آغاز ماجرا؛ فراری در دل شب

شکیبا با لحنی آرام اما پر از درد آغاز می‌کند: «اسم من شکیبا است. چهل سال پیش، به دلیل جنگ و ناامنی‌های داخلی و مشکلات، مجبور شدیم وطن را ترک کنیم.» در آن زمان، او همراه همسرش عبدالله و سه فرزند کوچک‌شان، دو دختر به نام‌های سعدیه و نجلا و پسر هشت‌ساله‌اش، در دل شب تاریک از شهر قندوز خارج شدند.

«آتش و صدای تیراندازی همه‌جا بود. سرک‌ها خالی و چراغ‌ها خاموش بودند. با عجله چند وسیله‌ی ضروری را برداشتیم و خانه را برای همیشه ترک کردیم.»

شکیبا از لحظه‌ای می‌گوید که عبدالله، با دستان لرزان، تلاش می‌کرد آن‌ها را به مسیری هدایت کند که در آن مسیر امنیت داشته باشند. «نگرانی‌اش از ما بود، اما فکر می‌کنم بزرگ‌ترین دغدغه‌اش دل‌کندن از خاکی بود که همه چیزمان را در آن‌جا رها کرده بودیم.»

مزار شریف؛ ترس و امید

پس از ساعت‌ها سفر با ترس و امید در دل شب، همه‌ی آن‌ها به مزار شریف رسیدند. شکیبا با چشمانی خسته، اما دل‌نگران، به یاد می‌آورد: «به زیارت حضرت علی رفتیم. دعا کردیم. نمی‌دانستم چه چیزی بخواهم؛ فقط می‌خواستم سالم به جایی برسیم که بتوانیم در آن‌جا زندگی راحتی داشته باشیم.»

در کنار یکی از دروازه‌های روضه، شکیبا و فرزندانش منتظر ماندند. عبدالله در تلاش بود تا موتری برای ادامه‌ی مسیر پیدا کند. «در سکوت نشسته بودیم. بچه‌ها خسته و گرسنه بودند، اما چیزی نمی‌گفتند. ذهنم پر بود از تصاویر خانه‌‌ی مان؛ بوی نان تازه، صدای مادرم و خیابان‌های پر از زندگی.»

مسیر طولانی به سوی قندهار

سفر از مزار شریف تا رسیدن به قندهار ۱۳ روز طول کشید. گرما، گرسنگی و خطرات مسیر، سایه‌ی سنگین بر این سفر انداخته بود. شکیبا در این مورد با بغض می‌گوید: «هر لحظه فکر می‌کردم شاید دیگر به قندهار نرسیم. اما چاره‌ای نبود؛ باید به راه خود ادامه می‌دادیم.»

در قندهار، خانواده‌ی شکیبا سه روز در مسافرخانه‌ای اقامت کردند. عبدالله با یک قاچاق‌بَر محلی ملاقات کرد که قرار بود آن‌ها را به پاکستان انتقال دهد. این لحظات برای شکیبا و فرزندانش پر از اضطراب و ترس بود. «هیچ‌کس نمی‌دانست چه پیش می‌آید. تنها چیزی که در دل داشتم، امید بود؛ امید به این‌که این سختی‌ها روزی به پایان خواهد رسید.»

سختی‌های عبور از مرز

مسیر به سوی کویته با مشقت‌های فراوان همراه بود. ابتدا در یک موتر کوچک 15 مسافر سوار شدیم. بعد از آن، خانواده همراه گروهی از مهاجران، شامل کودکان و افراد سال‌خورده، پیاده از کوه‌ها و دشت‌ها عبور کردند. او اضافه می‌کند: «گرما شدید بود. آب و غذا کم داشتیم. بچه‌ها بی‌تابی می‌کردند؛ اما چاره‌ای نبود. ما باید تحمل می‌کردیم و ادامه می‌دایم.»

پس از روزها سختی، آن‌ها به کویته رسیدند و برای زندگی محله‌ی خراط‌آباد را انتخاب کردند. خانواده‌ی شکیبا زندگی جدیدی را آغاز کردند، اما این زندگی هرگز به معنای واقعی کلمه آغاز نبود.

زندگی در غربت؛ امیدهایی که رنگ باخت

در کویته، عبدالله و پسرش مشغول کارهای طاقت‌فرسا شدند. شکیبا و دخترانش نیز در خانه به دوخت‌ودوز مشغول بودند. شکیبا می‌گوید: «زندگی هر روز سخت و سخت‌تر می‌شد. بچه‌هایم دیگر حتی بازی نمی‌کردند؛ آن‌ها به‌سرعت بزرگ شدند، اما بدون آرزو.»

یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های شکیبا، بی‌سوادی دخترانش است. «می‌خواستم سعدیه و نجلا درس بخوانند. به آن‌ها می‌گفتم که روزی زندگی بهتری خواهند داشت. اما هرگز چنین نشد. هر دو خیلی زود بزرگ شدند و ب دون این‌که درس بخوانند و باسواد شوند، ازدواج کردند و همراه با آرزوی درس‌خواندن دخترانم، رویاهای من نیز دفن شدند.»

کتمان هویت؛ زخمی بر روح و روان شکیبا

یکی از دردناک‌ترین بخش‌های زندگی در مهاجرت برای شکیبا، انکار هویت «هزاره» بودن‎شان بود. «در جایی‌که زندگی می‌کردیم، نمی‌توانستیم بگوییم که ما هزاره هستیم. همیشه باید خودمان را مخفی می‌کردیم. برای رفت‌وآمد به بازار از مسیر مشخصی می‌رفتیم و به خانه بر می‌گشتیم. این بزرگ‌ترین رنج من بود؛ این‌که نمی‌توانستم با هویتی که داشتم خودم را به دیگران معرفی کنم و از آن جهت با ترس و ناامیدی زندگی کردم.»

پایانی پر از حسرت

اکنون، شکیبا زنی کهن‌سال و خسته است. او هم‌چنان در خانه‌ی کوچک و فرسوده زندگی می‌کند و تنها آرزویش بازگشت به افغانستان است. «می‌خواهم به دیارم برگردم و به خانه‌ای که شاید دیگر وجود نداشته باشد؛ اما همه‌چیز تا هنوز در قلبم زنده است و خانه‌ام را از یاد نبرده‌ام»

روایت شکیبا، داستان هزاران مهاجری است که در جست‌وجوی امنیت، وطن خود را ترک کردند؛ اما هرگز نتوانستند از سنگینی بار غربت رها شوند. این داستان نه تنها از رنج، بلکه از شجاعت و امید نیز سخن می‌گوید؛ از تلاش برای ادامه دادن، حتی زمانی که همه‌چیز از دست رفته به نظر می‌رسد.

نویسنده: عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link