این جمله همیشه برایم معنای عمیقی داشت؛ ولی امروز واقعاً آن را درک کردم. شاید همیشه فکر کنیم زندگی روندی ثابت است و هر روز، همانطور که میآید، میرود؛ اما امروز برایم تجربهای بود که با تمام پیچیدگیها و شگفتیهایش، به من نشان داد که هر لحظه فرصتی برای تغییر و رشد است.
روزم با بیدار شدن از خواب شروع شد. گاهی صبحها، زمان آنقدر سریع میگذرد که نمیفهمم چه زمانی از خواب بیدار شدهام و چه زمانی باید از خانه بیرون بروم. امروز هم همینطور بود. درحالیکه هنوز آثار خواب در چشمانم باقی بود، به خودم گفتم: «نه! باید حرکت کنم، باید به کارهای روزانهام برسم.» امروز، روز مهمی بود. قرار بود در جلسهای دربارهی نویسندگی شرکت کنم که برایم بسیار حیاتی بود. این جلسه دربارهی چگونگی زیبا و جذاب نوشتن، بهگونهای که مخاطب بهراحتی با آن ارتباط برقرار کند بود. این سؤال همیشه در ذهنم بود: چطور میتوانم به نوشتهها و کلماتم عمق بدهم؟ چطور میتوانم نوشتن را به چیزی تبدیل کنم که نهتنها برای خودم لذتبخش باشد، بلکه برای دیگران هم تأثیرگذار باشد؟
وقتی به جلسه رسیدم، انرژی خاصی در فضا حاکم بود. مدیر مکتب به ما یادآوری کرد که نوشتن فقط کاری مکانیکی نیست، بلکه باید از درون انسان بیرون بیاید. او گفت وقتی نویسندهای با احساسات و قلبش مینویسد، نوشتههایش بهطور طبیعی قدرت جذب مخاطب را دارند. این جمله مثل جرقهای در ذهنم روشن شد. شاید برای خیلیها، نوشتن فقط تایپ کلمات روی صفحه باشد، اما برای من، نوشتن همیشه چیزی فراتر از اینها بوده است. وقتی چیزی مینویسم، انگار بخشی از وجودم را روی کاغذ میریزم.
در ادامهی جلسه، صحبتها به نکات بیشتری کشیده شد. یکی از دوستانم گفت که باید نویسندگی را به عادت روزانه تبدیل کرد. او اشاره کرد که اگر هر روز حداقل چند دقیقه به نوشتن اختصاص دهیم، بهمرور زمان مهارتهای نوشتاری ما بهتر میشود. این حرف برایم خیلی ارزشمند بود. من همیشه نوشتن را بهصورت پراکنده انجام میدادم؛ ولی حالا میفهمیدم که باید آن را به بخشی از زندگی روزانهام تبدیل کنم؛ چون نوشتن نهتنها باعث رشد حرفهایام میشود، بلکه به من کمک میکند تا احساسات و افکارم را بهتر درک کنم.
بعد از جلسه، هزاران فکر و ایده در ذهنم در حال چرخش بود. به خانه برگشتم و دوباره به نوشتن مشغول شدم. همیشه قبل از شروع به نوشتن، چند ساعت به موضوع فکر میکنم، آن را در ذهنم تجزیهوتحلیل میکنم و گاهی حتی در طول روز به آن فکر میکنم. گاهی اوقات که کلمات به سختی میآیند، خودم را تحتفشار نمیگذارم. به خودم یادآوری میکنم که نوشتن یک فرایند است، نه یک لحظه. باید به آن زمان بدهم تا رشد کند، تا شکل بگیرد. اینطور است که میتوانم نوشتهای تولید کنم که با آن احساس راحتی کنم و بتوانم با آن ارتباط برقرار کنم.
شبها، وقتی دیگر هیچ کاری برای انجام دادن ندارم، نوشتن برایم به نیازی تبدیل میشود. گاهی ساعتها مشغول میشوم و کلمات بهراحتی میآیند؛ اما در مواقعی هم باید چندین بار فکر کنم و کلمات را مرتب کنم. از خودم سؤال میکنم: «آیا این جمله بهترین چیزی است که میتوانم بگویم؟ آیا احساساتم را بهدرستی منتقل کردهام؟» در این فرایند است که یاد میگیرم و رشد میکنم. نوشتن برای من چیزی شبیه تمرین ذهنی است که به من کمک میکند تا خودم را بهتر بشناسم.
امروز با وجود تمام شلوغیها و مسئولیتها، روزی پُر از یادگیری برایم بود. فهمیدم که باید نوشتن را از درون خودم شروع کنم. باید از احساسات و تجربیاتم بنویسم؛ چون آنوقت است که نوشتههایم به دیگران منتقل میشود. امروز، همانطور که در دل روز مشغول کار و فعالیت بودم، لحظاتی را هم برای رشد و یادگیری اختصاص دادم و به یاد آوردم که در دل هر غروب، طلوعی جدید در انتظار است. گاهی در دل یک روز عادی، فرصتهای جدیدی برای یادگیری و پیشرفت وجود دارد.
نویسنده: بهار ابراهیمی