با هم مهربان باشیم
گرمی هوا به 38 درجه رسیده بود. ساعت 12 ظهر که آفتاب اندکی خشمگینانه در شهر میتابید، آدمها را اذیت میکرد و این گرمترین روزهایی بود که ما در پاکستان میگذراندیم. پسرانی که لباس سیاه به تن داشتند با تکان دادن یخنهای شان باد وارد تن شان کرده و از هوای که تحملش برای هرکسی سخت بود، پیشگیری میکردند. این تلاشها چندان فایده نداشتند. او باز هم مثل یک مردهی متحرک در گوشهیی از سرک خودش را لم داده بود و نفس نفسکزنان در حالی که زبانش هم از دهنش بیرون بود، آه زندگی و چانس بدش را میکشید. گرمی هوای آن روز برای او طاقتفرسا بود و شاید دشوارتر از همه… ولی این مگسهای لعنتی که دور و برش را مانند چارجهای مثبت و منفی اتوم احاطه کرده بودند، دیگر حوصلهاش را به درجهی آخر میرساند. از همه بدتر صدای بز بز دلخراش شان بود که باعث به هم زدن حال هرکسی میشد.
او خیلی تنها بود. آنقدر بیکس که این حسش را در قالب هیچ لفظ و کلامی نمیتوان بیان نمود. آخر چرا زندگیاش اینگونه بود؟ مگر خدا فراموشش کرده بود؟ نه! همه میگویند خداوند حتا کرم در داخل سنگ را هم فراموش نمیکند و در چنین جایی هم هوای مخلوقش را دارد و به فکرش است. قلبش آنقدر شکسته و بیحس شده بود که دیگر شاید کمکم به نتیجهی کامل رسیده بود که پروردگارش او را فراموش کرده است. دلش به حال و روز خودش میسوخت و زمانی که میخواست با خودش درد دل نماید نمیدانست باید از کدام دردش بیشتر ناراحت باشد، از درد آواره بودنش، یا هم این که روزها را گرسنه و تشنه سر کرده بود. رنجهای بیشمار داخل سینهاش دفن بودند.
این که هیچکسی برایش ارزشی قائل نبود و همه به خاطر کثیف بودن ظاهرش از او بد میبردند. خووب، آخر او کی بود؟ نه دختری بود و نه پسری او نه پیر زنی بود و نه پیرمردی؛ بلکه اصلاً آدمی نبود. مگر چه مهم است اینقدر زود بدانید! معلومدار که انسانها برایش ارزشی نمیدهند. آیا او خیلی این شهر را تنگ کرده بود و یا بودنش به این حد و اندازه اضافی بود؟ پس دقیقاً منظور از خلق کردنش چیست؟
آری! شاید با شنیدن یکی از خاصیتهای مشهورش که نجسالعین بودنش است، همه بشناسند. او یک «سگ خیابانی» بود که همه عمرش را با بدبختی سر کرده بود. مگر همه سگهای دنیا به این شکل زندگی میکردند؟ نه، سگهای وجود دارند که سهولتهای زندگی و خورد و خوراک شاهانهی شان را هیچکس ندارد. مگر آنگونه سگها چه چیز اضافهتر از این یکی دارند؟ هیچ چیز، همه سگها چهار پا و دو چشم دارند. وفادار بودن هم که در ذات همه شان است. پس چرا یک سگ در شهر نیویورک آمریکا و یا استانبول ترکیه آنقدر زندگی مجهز و زیبایی دارد؛ ولی یک سگ دیگر در پاکستان یا افغانستان هر روز آرزوی یک نان درست حسابی را میکند.
این سگ اما در اوج ناامیدی و بدبختی بعضی اوقات دلش گواهی زیبایی میداد که شاید پشت همه تاریکیها روشنی سحرانگیزی پنهان شده باشد. شاید خدایش به دادش برسد. در حال خیالپردازی بود که تکه گوشتی پیش پایش پرت شد. بدون فکرکردن شروع کرد به خوردنش. وقتی تمام شد، پیش رویش را نگاه کرد و پسری را دید که با دید مهربان سویش نگاه میکرد. بعد از خوردن آن گوشت مثل این که نفس راحتتری میکشید. آن پسر همچنان توجه من را به خودش جلب کرده بود. زمانی که نزدیکش رفتم، او «یاسر» بود، یکی از همصنفیهای ما در صنف اردو. واقعاً آدم عجیبی بود. وقتی برای اولین بار در صنف میدیدیش آدم مغرور و خودخوشی به نظر میرسید؛ ولی فقط کافی بود کمی میشناختیش. پس چه زیباست آدمها را از ظاهر قضاوت نکنیم… منم تقریباً چهل دقیقهیی شده بود که در کنار سرک ایستاده بودم. دیگر باید به خانه میرفتم. آنروز تمام ذهنم به دو چیز خیلی درگیر شده بود: یکی برای آن سگ خیابانی و دیگر همان پسری که برایش گوشت انداخت؛ چون اصلاً توقع چنینکاری را از او نداشتم. مرموز بودن شخصیتش مرا بیاندازه کنجکاو میکرد. خوب بعد از همهی اینها تصمیم گرفتم که شب با پدرم صحبت کنم. ما در بام خانهی ما به اندازهی کافی جا داشتیم و اگر پدرم راضی میشد، میتوانستم آن سگ را به خانه آورده و ازش نگهداری کنم. از کودکی خیلی دوست داشتم که یک سگ گرگی خانگی داشته باشم. سگ موصوف هم کاملاً طبق سلیقهی من بود. با بسیار احترام و توضیحهای منطقی با پدرم صحبت کردم، ولی هرچی اسرار کردم، پدرم راضی نشد. همیش میگفت: «آن نجس است. زشت است به خانه بیاریش.» ولی من میگفتم: نه، خودم حمامش داده و در یک گوشهی بام برایش جا درست میکنم. قول میدهم که شما اصلاً او را نمیبینید. در ضمن وقتی او را بیارم، دیگر خطر دزد هم تهدید مان نمیکند؛ اما نظر پدرم عوض نشد که نشد.کمکم بالایم قهر میشد و من هم چارهیی نداشتم جز ساکت ماندن.
هر روز زمانی که بیرون میرفتم، دیدنش واقعاً اذیتم میکرد. معمولاً آدم سختدلی استم و این اولین باری بود که اینگونه دلم برای حیوانی میسوخت. خوب، روز بعدش هم مثل همیشه اول صبح به کورس رفتم و در صنف درسی هم همش ذهنم مشغول بود و نمیتوانستم درست تمرکز کنم؛ چون پسر بچههای منطقهی مان خیلی آن سگ بیچاره را اذیت میکردند. صنف اردو هم تمام شد، اما آنروز اصلاً چیزی برداشت نکرده بودم، پس از بیرون شدن، در سرک آهستهآهسته قدم بر میداشتم که متوجه صدایی شدم. دخترر دخترر! وقتی صورتم را دور دادم، او همان پسر مرموز (یاسر) بود. نفس نفسکزنان نزدیک شد، گفت: ببخشی اسمت را بلد نبودم. مشکلی نیست، کارت را بگو. پلاستیک سیاهرنگی را طرفم دراز کرد. این گوشت برای تایگر است. من امروز کمی کار دارم و باید با عجله بروم؛ ولی تو راهت همان سمت است، فکر کنم من و تو تنها کسانی هستیم که در این شهر کمی برایش ارزش قائلیم. پس میشود این را برایش بدهی؟ مات شده بودم. باورم نمیشد حتا برایش اسم هم گذاشته بود، آن هم چه اسم باکلاس و جالبی«تایگر»! با لبخند سرم را به علامهی موافقت تکان دادم و با خوشحالی دویده دویده رفتم و رسیدم به جایی همیشگی که معمولاً تایگر آنجا بود. اینبار من آن تکه گوشت را برایش دادم و هردو حس خوبی داشتیم.
چند دقیقهای نگذشته بود که ناخودآگاه متوجه قدمهای باسرعت کاکا قدوس -که خیلی مرد عصبی بود- شدم. در حالی که طرف ما میآمد، مثل همیشه قاتهای پیشانیاش قهربودنش را نمایان میکرد؛ ولی وقتی نزدیک مان رسید، با آن چیزی که فکر میکردم، کاملاً متفاوت بود. بعد از این که برایش سلام کردم، با لبخند و حال و هوای خوشی شروع کرد به حرف زدن: «این سگ نیست؛ شیر است.» شیر برایم تعجبآور بود، سپس کاکا قدوس ادامه داد: دیشب ساعت یازده از خانه زدم بیرون تا آشغالیها را ببرم، ولی پایینتر از میدانی دو نفر راهم را گرفتند. در جیبم کارت بانکی برادر زنم و پول وایفای، آب و برق سه همسایهی ما بود. یعنی کاملاً ناامید شده بودم، ولی این سگ بالای آن دو نفر حمله کرده، هم جانم و هم مرا از بدبخت شدن نجات داد. بخدا اگر آن کارت بانکی و پولها را ازم میدزدیدند دیگر نمیدانستم چه خاکی بر سرم بکنم. من در مورد این سگ اشتباه فکر میکردم و همیشه میگفتم این یک سگ ولگردی است که فقط باعث مزاحمت ما میگردد، ولی نه! او نگهبان خیلی خوبی برای همسایههاست….
بعد از شنیدن این قصه در لباسم جای نمیشدم. گویا من کاکا قدوس را از دست دزدها نجات داده باشم. خانه رفتم و این قصه را با همه در میان گذاشتم، ولی هیچکسی توجه چندانی نکرد. خووب بگذریم، ما معمولاً روزهای پنجشنبه همه دختران و پسران صنف در جناح پارک یکجا میشدیم و مشکلات درسی طول هفتهی مان را با همدیگر حل میکردیم. ساعت 3:30 بعد از ظهر آماده شده، به سوی میعادگاه رفتم. همه در جای همیشگی حاضر بودند. بعد از احوالپرسی، یاسر پرسید: حال تایگر خوب بود؟ آری، کاملاً خوب حتا از منم بهتر. همه حیران شدند. اول این که چطور پسری مثل او از یک دختر سوال پرسیده و دوم این که تایگر کیست؟ تا من میخواستم جواب بدهم، یاسر گفت: «چیزی نیست، به شما مربوط نمیشود. قصه را هر طرف هر طرف نبرید، هرچه زودتر درس را آغاز کنید.» همه آرام شدند. خووب معمولاً او یا حرف نمیزد و اگر حرف میزد هم خیلی جملات مهربانانه ازش مهال بود. در ضمن همین بهتر بود که کسی در مورد تایگر چیزی نمیدانست، چون حتماً مسخره میشدیم.
بعد از ختم برنامه یاسر -که در بین ما به اسم «مغرور بچه» معروف بود- شروع به حرفزدن کرد: «من چندی قبل در انستاگرام متوجه یک برنامهی خیلی زیبا شدم که برای حیوانات بیسرپناه کمک میکنند. اسم این برنامه «بیا تا باهم مهربان باشیم» است و از طرف کشور انگلستان هر ساله برگزار میگردد. آنها از طریق رسانههای اجتماعی و صفحات مجازی آمار حیوانات، مخصوصاً سگهای بیسرپناه را مشخص میکنند. اگر مردم سرپرستی آنها را به عهده بگیرند، به همان خانواده به اندازه کافی مواد غذایی برای آن حیوان و هر ماه معاش معین در نظر گرفته شده و امسال (2022) اولین سالی است که این برنامه به شکل حضوری در اسلامآباد پاکستان برگزار میگردد. شما هم هرقدر از این حیوانات میدانید اطلاع دهید.
همگی در مورد سگهای که میشناختند معلومات دادند و این که معلومدار حتماً یاسر اسم و مشخصات تایگر را به آنها داده بود. دوباره به حرفهایش ادامه داد: من بعد از سپریکردن چندین تست آنلاین موفق شدم تا عضو این برنامه شوم. یعنی حالا به نمایندگی از آنها با شما صحبت میکنم. باورم نمیشد، این چهار یا فکر کنم پنجمین برنامهی آنلاینی بود که او در آن کار میکرد. سپس گفت: حالا هم سرپرستی دو سگ خیابانی را که برایم جالبتر و هوشیارتر از بقیه سگها میرسید، به عهده گرفتهام، البته بدون کدام معاشی. فردا برنامه در دامنهی کوه اسلامآباد، ساعت هشت صبح برگزار میگردد و معرفی برنامه به عهدهی من است. شما میتوانید این برنامه را به صورت زنده از کانال یوتیوب هم نگاه کنید. خلاصه اگر دوست داشتید من به اندازهی کافی برای تان کارت دعوت دارم. واای خدای من، یعنی خدا دعایم را قبول کرده بود. دیگر تایگر یک سگ خیابانی نه، بلکه صاحب خانه و زندگی و دوست خوبی مثل یاسر میشد که تا آخر مراقبش بود.
همه در مورد برنامهی فردا صحبت میکردند. مغرور بچهی ما هم چه انسان خوشقلبی بوده… پس از چند لحظهیی از من هم با لحن ملایمی به خاطر تایگر تشکر کرد و موضوع دیگری را در میان گذاشت که دیوانهترم میکرد. تایگر یک سگ خیابانی نه، بلکه یک سگ تعلیمی بوده و او از طرف این پروسه در سرکها زندگی میکرد تا دریابد که میزان ترحم انسانها در مقابل حیوانات در چه حد است. از آزار و اذیتش گرفته تا کمک و غذادادن به او هم از طریق کمرههای مخفی فلمبرداری شده بود. یاسر ادامه داد، تبریک میگویم خودت امسال بارحمترین و مهربانترین شخص در مقابل حیوانات از طرف این برنامه انتخاب شدی. پس آمادگیات را داشته باش تا فردا روی استیج به سوالها به خوبی پاسخ بدهی.
حس خوشحالی و حیرتزدگی در درونم موج میزد، چطور امکان دارد منی که در خانه به حیث شرورترین آدم شناخته میشوم، برای آنها مهربانترین باشم. واقعاً خندهآور بود. بعد از آن، من، تایگر و یاسر دوستان نسبتاً صمیمی بودیم. حالا تایگر و یاسر در کانادا زندگی میکنند، ولی هیچگاهی فراموش شان نخواهم کرد و به امید این که روزی دوباره تایگر را از نزدیک ببینم. چه زیباست باهم مهربان باشیم…
نویسنده: ریحانه صمیمی، دانشآموز کلستر ایجوکیشن لیسه عالی نخبگان بامیکا