کتاب، کتابچه و قلم، دوستانی هستند که با در دست گرفتنشان، خودم را در آیندهام میبینم. با داشتن این وسایل، وجودم معنا مییابد. رنگ قلمم همچون خون دلم جاری میشود و دریایی که مرا به خروش میکشد، خاطرات گذشته را در دلم به جوش میآورد. باز هم قلم را به دست میگیرم و با آن سخن میگویم. او هم مثل همیشه با من ساده و رو راست است. حتی اگر از جور و ستم بنویسم، باز هم دلیلی برای گریستن نمییابم. به این افتخار میکنم که من و خودکارم با هم رابطهای نزدیک داریم و همیشه همراه یکدیگر سفر میکنیم. برایش فرقی ندارد که سفر غمانگیز باشد یا شاد.
هر دانشآموزی که به دورهی لیسه میرسد، به آزمون کانکور فکر میکند. به خوبی به خاطر دارم که خواهر بزرگترم، زمانی که میخواست کانکور بدهد، شب تا صبح مشغول درس بود و سحرگاه که بیدار میشد بازهم برای امتحان آمادگی میگرفت. من با خودم فکر میکردم که روزی من هم مثل خواهرم این استرسها را تجربه و اینگونه برای رسیدن به رشتهی دلخواهم تلاش خواهم کرد. کتابهای مربوط به کانکور را در یک تاقچهی جداگانه چیده بودم به امید روزی که نوبت من برسد. آن زمان دختری سیزدهساله بودم و در صنف هفتم درس میخواندم. اول نمرهی صنف هم بودم. وقتی میدیدم دخترانی که در صنفهای بالاتر از من بودند برای کانکور آماده میشدند، شوق من هم نسبت به آن بیشتر میشد. با گذشت زمان برای آیندهام برنامهریزی میکردم. با خودم میگفتم که وقتی به صنف دهم برسم، باید مضامین ساینسی را دقیقتر بخوانم. در صنف یازدهم نباید از مضامین محاسبوی مشکلی داشته باشم و با صنف دوازدهم، آمادگیام را برای کانکور تکمیل کنم و پس از فراغت از مکتب، بدون معطلی وارد دانشگاه شوم. برای اجرای این برنامه، مطالعهی کتابهای کانکور را شروع کرده بودم.
سال ۱۳۹۹ بود. من دختری بودم که روز را صرف یادگیری کرده بودم و شب را با خیال کانکور سفید میکردم؛ اما هیچوقت فکر نکرده بودم روزی طوفانی از خشونت در سرزمینم بوزد و تمام درختان امیدم را بشکند و شیشههای قلبم را هدف بگیرد. محکومم کردند به این که تنها یک دختر هستم، حق پیشرفت ندارم، حق آرزو کردن ندارم، حق رفتن به مکتب ندارم. همیشه از جنسیتی که دارم قضاوت شدهام. هیچگاه فکر نمیکردم که آرزوی کانکور فقط یک آرزو باقی بماند.
این برایم سخت است؛ سخت از آن جهت که آرزویی که در دلم غنچه زده بود، همانگونه غنچه باقی مانده است. من باغبانیام که در میان باغی خشک، گوشهبهگوشه به دنبال گلهای تازهاش سرگردان است. با آمدن طالبان، پدرم تمام کتابها و کتابچههایم را آتش زد و آنچه باقی مانده بود فروخت. بر اساس شایعاتی که میگفتند طالبان با کتاب دشمناند و کسانی را که کتاب دارند شکنجه میکنند، پدرم مجبور شد کیف مکت و همهچیزم را نابود کند. من هم، با ترس و نفرت، کتابهایی را که در صنف هفت و هشت خوانده بودم به جلوی دروازه بردم تا فروخته شوند.
وقتی چشمم به کتابهایی افتاد که در تاقچه گذاشته بودم -کتابهایی که فکر میکردم در کانکور به کمکم خواهند آمد- دلم در دریایی از خون غوطهور شد. آنها را با دستهای خودم به جلوی دروازه میبردم تا فروخته شود. وقتی آن کتابهای بزرگ را لمس میکردم، دلم طاقت دوری از آنها را نداشت. در دلم چیزی جز نفرت از طالبان نبود و این نفرت به صورت اشک از چشمانم جاری میشد. سعی میکردم جلوی اشکهایم را بگیرم؛ اما اشکهایم انگار مأمور بودند تا مانعم شوند. بالاخره مغلوب احساساتم شدم و حاضر نشدم آن کتابها را بفروشم. مسیرم را تغییر دادم و آنها را دوباره به خانه بردم. در صندوقچهی قدیمیای پنهانشان کردم که دور از دسترس باشد.
ماهها گذشت. روزی مادرم تصمیم گرفت خانه را پاککاری کنیم. همان روز، چشمش به آن صندوقچه افتاد. جلو رفت، درش را باز کرد و با تعجب گفت: «مگر کتابهایت را نفروخته بودی؟»
گفتم: «نه مادر جان! نتوانستم دل بکنم.»
گفت: «مگر این کتابها چه خوبی دارند که مثل بقیهشان حاضر نشدی بفروشیشان؟»
گفتم: «من با این کتابها خیال میکردم بال میگشایم و به صحنهی امتحان کانکور میرسم. اینها کلیدهایی بودند برای باز کردن دروازههای آرزویم؛ اما فکرش را نمیکردم روزی برسد که اصلاً دروازهای وجود نداشته باشد.»
با گفتن این جملهها، روی چشمانم پردهی اشک کشیده شد. به یاد روزهایی افتاده بودم که فکر میکردم در کانکور شرکت خواهم کرد. کتاب را در آغوش گرفتم. کتابچهی خاطراتم را که پر از آرزوهای رنگارنگ بود، ورق زدم. دوباره اشتیاق رسیدن به آرزوها را احساس کردم؛ اما تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، خواندن و گریهکردن بود.
مادرم سعی میکرد دلداریام بدهد. میگفت: «چرا گریه میکنی؟ دختر نازنینم، با گریه و ناله هیچ چیزی درست نمیشود. کسی میتواند رویا بپروراند که توانش را داشته باشد. اگر تو هم توانش را داری، اشکهایت را پاک کن و روی تواناییهایت تمرکز کن.»
اما من فقط میخواستم چشمانم را ببندم و گریه کنم. بعد از چند دقیقه خستگی بر من چیره شد. چشمانم را باز کردم و دیدم روی زمین سفت و زغالگرفتهی خانه خوابم برده است. بلند شدم، کتابهای کانکور را که اطرافم بودند جمع کردم و دوباره در گوشهی صندوقچه گذاشتم. از آن روز به بعد، افسوس گذشته و مکتب را نخوردم؛ اما یاد گرفتم به مکتب و کانکور وابسته نباشم. تنها به اهدافم و رؤیاهایم وابسته باشم.
رشد کردن، جا و مکان نمیخواهد. یاد گرفتم که رویای بزرگتر را دنبال کنم، رویایی مثل رهبری زنانه در کشورم. به امید روزی که پردههای جهالت شکافته شوند و در کشورم آرامش و برابری حاکم گردد. روزی که حرفی از جنسیت، مقایسه و تبعیض در میان نباشد؛ روزی که تنها بر اساس ارزشها قضاوت شویم و بر پایهی تواناییمان شناخته شویم.
نویسنده: فائزه محمدی