سحر دختری بااستعداد، زیرک و خوشرو است. او زمانی که بیش از ده سال نداشت، پدرش را از دست داد و داغ بیپدری را در کودکی تجربه کرد. حالا با مادر و سه برادرش زندگی میکند. سه خواهر بزرگتر از خود هم دارد که هرسه ازدواج کردهاند. از شانس بدش، سحر در خانهای زندگی میکند که در آن، درس خواندن برای دختران گناه شمرده میشود. او طالبان را در درون خانوادهی خود به عنوان سایههای سیاه و محدودکننده دارد.
سحر دختری بسیار لایق و پرتلاش است. وقتی از موفقیتهایش صحبت میکند، در وجودم حس شور و امید پدید میآید. اما وقتی از محدودیتهایی که خانوادهاش برایش ایجاد کردهاند با حسرت و ناامیدی برایم میگوید: «خانوادهام هیچ راهی برای پیشرفتم باقی نمیگذارد…». از گفتههای او بهروشنی میتوان فهمید در چه شرایط سختی قرار دارد.
سحر از گذشتهاش هم با خاطرات خوش و انگیزهی تشویق از سوی خانوادهاش یاد نمیکند. او میگوید: «وقتی پدرم زنده بود و موفقیتهایم را میدید، بیتفاوتیاش برایم آزاردهنده بود. با اینکه همیشه در مکتب نمرات عالی میگرفتم، کسی نبود که تشویقم کند. از همان کودکی به خودم قول دادم که به تمام هدفهایم برسم. برای اینکه زندگیام مثل آنان نباشد، برایم برنامههای قشنگی چیده بودم. در دوران جمهوریت صنف ششم را تمام کردم. آن زمان برای آموزش دختران مانعی وجود نداشت؛ اما خانوادهام میگفتند که همینقدر که خواندهای، زیاد است. سواد برای دختران معنا ندارد. دیگر به مکتب نرو، در خانه بمان و کارهای خانه را یاد بگیر.»
او ادامه داد: «بسیاری از اقوامم مثل خواهرزادهها و دخترهای کاکایم نتوانستند این وضعیت را تحمل کنند. آنان در برابر خشونت و ممنوعیتهای خانوادهشان تسلیم شدند. اما من نه! گفتم هر کاری هم که بکنند، به تحصیلم ادامه میدهم. با تمام مخالفتها، راه خودم را ادامه دادم و مثل همیشه، اول نمرهی صنف بودم. به تلاشها و استعدادهایم افتخار میکردم و با خود میگفتم که حیف است، نبود علاقه و اشتیاق خانواده به درسم مانع شکوفایی این استعداد شود.
اما زمان خیلی زود گذشت. روزی رسید که برای ادامهی تحصیل نه تنها با خانواده باید جنگید، بلکه با یک نظام و فکری که همهچیز را اداره میکند باید روبرو میشدم. دیگر تنها سحر نبود که از تحصیل محروم میشد؛ بلکه همهی دختران همسن و سالش باید با سرنوشت سخت و ناامیدکننده مواجه میشدند.
روزی رسید که دروازههای مکاتب بسته شد. روزی که همه خانهنشین شدند. در این مدت، بسیاری از دختران مجبور به ازدواج شدند. بعضیها انگیزهی تحصیل را از دست دادند و به خانهداری روی آوردند. خانوادهها هم جسورتر شدند و گفتند: «نگفتیم که درس برای دختران معنا ندارد؟ حالا میخواهی با کی بحث کنی که تو را به مکتب بفرستد؟»
در آن روزها، تعادل روحیام را از دست داده بودم. از یکسو دروازههای بستهی مکتبها و از سوی دیگر کنایهها و تحقیرهای خانوادهام. یک سال تمام در خانه ماندم. تنها در چهاردیواری خانه محبوس بودم.
اما بعد از یک سال، دیدم که برخی از همنسلانم راهی برای ادامهی مسیر پیدا کردهاند. روزنهای از امید یافتهاند و راهشان را برای رسیدن به آرزوهای شان باز کردهاند. من هم به جمع آنها پیوستم. با وجود همهی مشکلات، تصمیم گرفتم دوباره برخیزم. اما طوری درس میخواندم که برادرانم متوجه نشوند. در نبود آنها، کتابهایم را بیرون میآوردم و درس میخواندم. حتی بیرون از خانه هم نمیتوانستم علنی درس بخوانم. در مسیر راه، کتابهایم را پنهان میکردم تا کسی ببیند و مرا مورد تمسخر قرار ندهد.
چند ماه بعد، طالبان محدودیتها را بیشتر کردند. شهر پر از هیاهو شد. این بار تهدید خانواده خیلی شدیدتر بود. گفتند: «دیگر به هیچ وجه حق نداری از خانه بیرون شوی، مخصوصاً به مکتب یا مراکز آموزشی بروی.»
این بار با سرزنش، سرکوب و خشونت شدید خانواده روبهرو شدم. نتوانستم قناعتشان بدهم. آنها مرا شکستند، طوری که دیگر نتوانستم برخیزم.
آری، خانوادههایی وجود دارند که مانع پیشرفت دخترانشان میشوند. روزی استادم گفته بود: «هیچ حمایتی مهمتر و قویتر از حمایت خانواده نیست. اگر خانوادهات بخواهد، میتواند با تمام مشکلات بجنگد؛ اما اگر پشتیبانت نباشد، حتی اگر تمام دنیا همراهت باشد، نمیتواند کمکی کند.»
با این حال، هنوز هم خانوادههایی هستند که برای آموزش دخترانشان هر کاری میکنند. پدرانی که شب و روز تلاش میکنند تا هزینهی تحصیل دخترشان را فراهم کنند. برادرانی که همگام با خواهرانشان گام برمیدارند. مادرانی که بدون خستگی، از ته دل تلاش میکنند تا دخترشان شاد و موفق باشد.
با آنهم هنوز هم نباید ناامید بود. اگر صد راه بسته شود، امیدواریم که حداقل یک در به روی ما باز خواهد شد. به امید آن روز که دیگر باورهای محدودکننده باعث پسماندگی ما نشود.
نویسنده: ذکیه احمدی