بغض خون‌آلود 

Image

باز همان سیاهی لشکر مست و ملنگ، مسلح که لنگی به سر می‌کشند، پاچه‌ها را بالا می‌زنند. مجاهدان فتح کبیر، آتش‌افروز و دهشت‌آفرین، آمدند و روشنی امید مرا خاموش کردند و مرا با تمام رویاهایم به حاشیه راندند.

مگر این سپاه سیاهی و وحشت، خبری از بی‌شمار ریاضت‌هایی که تا نیمه‌شب بر من می‌گذشت، داشتند؟ مگر دانستند که مرا به چه مشقتی انداختند؟ به چه گریه‌هایی بی‌امان مبتلا کردند و چه بغض خون‌آلودی را در گلویم گره زدند؟

مگر دانستند که چگونه مرا به سوگ عالمی از رویاهای تحقق‌نیافته نشاندند؟ مگر فهمیدند که چگونه آمدند تا خاکستر فتح کبیر خود را بر این رویاها بریزند؟

 مگر گمان بردند که من از نحس و نفرینی که بر زندگی‌ام حاکم کردند، صاف و ساده غافلم؟ وقتی از «امر ثانی» گفتند که گویا روزی می‌رسد تا جان و جهانم را به من باز پس دهند، آیا فهمیدند که چه نیشتری از توهین و تحقیر و کوچک‌شمردن خرد و شعورم را بر روانم فرو بردند؟ 

آن روز به ترامای زندگی‌ام تبدیل شد. در آن روز بغض دلم شکست و چنان گریه کردم که دل هر انسانی – همانکه ارسطو او را «حیوان ناطق» خوانده بود، به درد آید. لابلای اشک‌ها، خاطرم به جمله‌ای افتاد که می‌گفت: «در لحظه‌ای که اشک می‌ریزی، نگاهت را به آیینه بیانداز؛ درنگی کوتاه کن. خنده‌ات خواهد گرفت.» و من لحظه‌ای در نگاه خود در آیینه غرق شدم؛ نگاهی که از وجود یک دختر شکست‌خورده خبر می‌داد، دختری ضعیف که وجودش نادیده گرفته می‌شد و اهمیتی نداشت. این حس و حال، واقعاً خنده‌دار نبود…! دلم به حال خودم سوخت و بی‌اراده دوباره گریستم.

با خودم مرور می‌کردم «مگر نمی‌شود رویاهایم را بر صفحه‌ی کاغذ بیاورم و تحقق نبخشم؟ مگر دیوانه‌ام که خیال کردم رویاهایم را می‌نویسم تا ارثیه‌ای باشد برای فرزندان نداشته‌ام؟!» ولی ای کاش آن «مگر»ی نبود که هر بار با آواز خواندنش دلم ذره‌ذره آب می‌شد: مگر ما تا چه اندازه می‌توانیم ضعیف باشیم که عقب‌گردهای تاریخ بیایند و سرنوشت‌های‌مان را به پروژه‌های خود تبدیل کنند و آرزوها و رویاهای‌مان را به حاشیه برند؟ 

این جا بود که دوباره به آیینه نگاه کردم و به یاد جمله‌ی همیشه‌گی پدرم افتادم که می‌گفت: «همیشه آدم‌های ضعیف گریه می‌کنند. آدم‌های توانا و قدرتمند می‌دانند که با گریه کاری از پیش نمی‌رود. توانمندان تلاش می‌کنند تا دنبال یک راه‌حل باشند.»

لحظه‌ای در آیینه به چشمانم خیره شدم و آرام آرام به درون خود فرو رفتم. با خودم گفتم: «من ضعیف نیستم، آن‌ها می‌خواهند من گریه کنم، بشکنم و ناامید شوم و از تحقق اهدافم دست بکشم. ولی نه، من ضعیف نیستم!» 

سپس اشک‌هایم را با آستینم پاک کردم. نفسی عمیق کشیدم و آن را آرام و تدریجی پس دادم، اعتماد به نفس و اطمینان از وجودی توانا در دل و جانم جاری شد و گفتم: «ای طالبان رنج و عذاب، امروز شما باعث شدید تا به معنای واقعی کلمه به قدرتم و قدرت رویاهایم پی ببرم. بنده معذورم، اما بابت هر قطره اشکی که ریختم، باید تاوان پس بدهید؛ آن هم به این صورت که با تحقق آرزوها و اهدافم شما را از زمانی ماقبل تاریخ به عصر نوینی بر می‌گردانم که با دیدن روشنایی حقیقت، به راست بودن و درست بودن کارم پی خواهید برد.

نگران نباشید. لحظه‌ای دچار اضطراب خواهید شد، دل‌تان خواهد لرزید و نور چشمان‌تان کم خواهد شد؛ اما بی‌درنگ قطره‌ی اشک ننگ‌آلود از چشمان‌تان سرازیر خواهد شد که پشیمانی از بی‌خردی‌تان را فریاد می‌زند.

بی‌گمان آن روز من نیز گریه خواهم کرد؛ اما از سر شوق، چنان گریه‌ای که پایه‌های باورهای خرافی و خردستیز شما را به لرزه درآورد و نابود کند.

هراس نکنید. از من نترسید. آن روز، روز بازتولید انسانی شما نیز خواهد بود. به این روز و به وعده‌ی من برای تحقق این روز، شک نداشته باشید!»

نویسنده: لیلا نوری

Share via
Copy link