به جرم کودکی کردنم، مرا زندانی کردند

Image

کاش می‌رفتم و حالا کوچ کرده بودم. این روزها دل‌های همه گرفته است. هرسو که می‌نگرم؛ جز درد، غصه و غم نمی‌بینم. دل‌ ما هم‌چنان گرفته است. این‌طوری اگر ادامه داشته‌باشد، بارِ غصه‌های‌ما هرگز کم نخواهد شد.

نمی‌دانم از غصه‌ها و دلتنگی‌های مردم بنویسم یا از خویشتنِ خویش؟  از مادری چشم به راه فرزند‌ش یا از فرزندی چشم به راه مادر و یا از کبوتران مهاجر بنویسم؟ از پدری که دست‌هایش ترک خورده، یا از دختری که کوشش می‌کند رویاهایش را به فراموشی بسپارد؟ نمی‌دانم، از کیِ و از چی بنویسم؟

از این می‌نویسم: وحشت‌زده بود. بی‌قرار بود. نا‌امید به جست‌وجوی راهی بود که کاغذپران زیبای خود را در آسمان دوباره پرواز دهد. کسی نباشد که مانع کاغذپران بازی او شود. می‌خواست که بلند‌تر از هر روز پرواز دهد؛ اما نمی‌دانست چگونه می‌توان این کار را کرد. با آن‌که داد و فریاد می‌زد و مادر مادر می‌گفت، همه به تماشا نشسته بودند و می‌دیدند که کشان کشان او را با خود می‌برند. هیچ‌کسی نمی‌توانست دست او را بگیرد و مانع بردنش شود…

با خود هر لحظه می‌گفتم مگر من چه اشتباهی مرتکب شده‌ام؟ آیا دزدی کرده‌ام؟ آیا بر علیه این‌ها سخنی بدی گفته‌ام ؟ در ذهنم هزاران پرسشی بود که جوابی برای آن وجود نداشت که خود یا دیگران را قانع می‌کردم.

با خود می‌گفتم: من که هنوز هشت ساله هستم و در بازار روی جاده برای پوره کردن مصرف‌های خودم گاهی ساجق و گاهی هم پلاستیک می‌فروشم. چرا شما مرا می‌برید؟ مگر من دخترم، دختری که حجاب ندارد؟ آیا بی‌حجاب هستم؟ خیر، من بی‌حجاب نیستم…!

وقتی مرا با خود می‌بردند، یک دقیقه با خود فکر کردم که نباید با این‌ها بروم. باید از دست این‌ها فرار کنم. با دوستم که همیشه یک‌جا در بازار پلاستیک می‌فروختیم، گفتم که بیا فرار کنیم. اما او قبول نکرد و گفت که مبادا با آن شلاقی که به‌دست دارند، ما را تا سرحد مرگ لت‌وکوب کنند. یا با باضربت قنداق آن تفنگ ما را از بین ببرند. نباید این‌قدر خطر کنیم، به‌خاطری‌که در خانه پدر و مادر ما منتظراند و باید دوباره به خانه برگردیم. 

با حرفی که از وی شنیدم منم بیشتر به فکر مادرم افتادم. به ذهنم خطور کرد که او فکر می‌کند من دارم در بازار پلاستیک می‌فروشم و برای لقمه نانی زحمت می‌کشم. 

فکر فرار را در ذهنم دفن و تار کاغذ پرانم را رها کردم. با آن‌ها به داخل موتر بالا شدم. مرا بردند به جایی که تاریک بود و بچه‌های زیادی مانند من کوچک و معصوم در آن‌جا بودند.

آن‌جا هر کسی قصه‌ی خود را داشت. اما یک چیزی مشترک بود، همه‎ی ما درآمد خود را با کار‌های شاقه‌ی روی جاده و بازار به‌دست می‌آوردیم.

من اما منتظر کسی بودم، چشمانم به در میخ‌کوب شده بود، هرلحظه فکر می‌کردم که مادرم در را باز می‌کند. اما چنین نبود. با خودم فکر می‌کردم که مادرم خیال دارد که من کار می‌کنم، بی‌خبر از این‌که کودکش به جرم کاغذپران‌بازی حبس شده است. با خود هر لحظه فکر می‌کردم که این حبس فقط برای من نیست؛ برای مادرم است که منتظر من در خانه حبس است.

در مدتی که در آن‌جا بودم با خود فکرهای زیادی کردم: آیا دوباره از آن‌جا آزاد خواهم شد؟ آیا مادرم نگران دیر رسیدن من به خانه نمی‌شود؟ از کارم اگر پرسید، برایش چه بگویم؟ اگر بگویم که امروز پولی به دست نیاورده‌ام و به جرم کودکی کردنم، مرا با خود به زندان بردند، چه خواهد کرد؟

مریم امیری

Share via
Copy link