ضابط چمن مهدوی، روز جمعه ۱۴ جدی ۱۴۰۳ چشم از جهان بست. خبر درگذشت او را علی امید با چشمانی اشکآلود و گلوی پر از بغض و غم برایم داد. من و او و ستاره زاهدی قرار داشتیم که گزارش ماه دسامبر کلسترهای آموزشی را مرور و ارزیابی کنیم. وقتی زنگ زدم، برخلاف معمول، تماس را قطع کرد و لحظهای بعد دوباره زنگ زد و گفت: کمرم خم شده است و نمیتوانم گپ بزنم. پرسیدم: چرا؟ … گفت: دوست تو، برادر من، مهدوی از دست ما رفت.
خبر شوکهآوری بود. پرسیدم: چه میگویی، امید؟ گفت: همین لحظه خبرش را شنیدم. هنوز شفیقه و سایر اعضای خانواده در کابل هم خبر ندارند. با اندکی مکث، با صدای لرزان و اشکآلود شرح بیشتری داد و گفت: همین امروز در شفاخانهی «پنجو» سکتهی قلبی کرده و از دنیا رفته است.
*** *** ***
مهدوی را در سالهای خردسالی به نام ضابط چمن میشناختم. او از فعالین ساما (سازمان آزادیبخش مردم افغانستان) در «پنجو» بود. در سالهای پسین که وارد فعالیتهای جدیتر سیاسی و مبارزاتی شده بودم، انجنیر شهابالدین نیز گاهناگاه از ضابط چمن و کارها و فعالیتهای او یاد میکرد. در کابل، علی امید علقهی نزدیکتری را در رابطه و پیوند ما به وجود آورد. وقتی برنامهی آموزش عکاسی در آیینه شروع شد، علی امید همراه با استاد مسافر در این برنامه شرکت کرد و در همین دوران، همراه با استاد مسافر، گاهناگاه به معرفت میآمد. روزی او با شخصی دیگر به معرفت آمد که در اولین مرحلهی آشنایی، مرا گرم در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه و نوازش کرد. رفتارش پر از محبت و سخن بود. علی امید او را برادر بزرگ خود، «مهدوی» معرفی کرد و وقتی نوبت خودش رسید، گفت: ضابط چمن. از «اندیوال»های گذشتهی تو.
فکر میکنم او نیز از زبان انجنیر شهابالدین یا کسی دیگر از رابطهی گذشتهی من با ساما چیزهایی شنیده بود. بیتعارف از این رابطه یاد کرد و مرا «اندیوال» خطاب کرد. (اصطلاحی که رفقای سامایی همدیگر را با آن خطاب میکردند) آن روز از هر دری سخن گفتیم و حس کردم با گنجینهای از حرف و پیام و درد مواجه شدهام.
از آن پس، مهدوی از کسانی بود که هرگاه از «پنجو» به کابل میآمد، بدون استثنا به معرفت میآمد و لحظات زیادی را با هم قصه میکردیم. تعدادی از اعضای خانوادهاش را به معرفت آورد که همه در برنامههای آموزشی ما شامل شدند. به مرور زمان، از نسبت خانوادگی خود با «مزاری» یاد کرد و گفت که پدران او در سالهای عسرت و درد و قتل عام هزارهها، به شمال آواره شدهاند. از پدر مرحومش، ارباب جمشید خان قصههای زیادی داشت و از اینکه اولین سنگبنای مکتب و معارف را در «پنجو» گذاشته بود.
وقتی قرار شد رونمایی کتاب «سالهای تغییر»، خاطرات محمد ناطقی را در ادیتوریم فرانسیس دوسوزا در لیسهی عالی معرفت برگزار کنیم، این کتاب را مطالعه کردم تا برای یک سخن در مراسم رونمایی آن آمادگی داشته باشم. در صفحات 335 تا ۳۵۰ این کتاب روایت شده بود که در یکی از سالهای جهاد، «مزاری» در «پنجو» مهمان «ارباب جمشید زردسنگ» شده و در آن، علاوه بر اینکه هر دو طرف نسبت خانوادگی خود را به هم رساندهاند، قصههای جالبی از تاریخ و سرگذشت هزارهها نیز میان شان رد و بدل میکنند. ناطقی در این بخش کتاب خود نکتههایی را مینویسد که اکنون به یادبود ضابط چمن مهدوی تکرار آن را مناسب میدانم:
«یک روز خبر رسید که استاد مزاری در پنجاب و ورس قوم پیدا کردهاست. ورس را نفهمیدم؛ اما در پنجاب کسی که نسبت قومی با استاد مزاری داشت، شناسایی شد. ارباب جمشید زردسنگ، با استاد مزاری نسبت قومی داشت. این امر، برای من بسیار جالب بود؛ این که اصل و نسب استاد مزاری به پنجاب میرسد. ضابط چمن، فرزند ارباب جمشید، همه را دعوت کرد. یک روز از میان برفهای بسیار سنگین به طرف زردسنگ به خانهی ارباب جمشید رفتیم و در آنجا قصههای جالب داشتیم.
ارباب جمشید از ما استقبال کرد و خیلی خوشحال بود که مزاری قومای پدری خود را بعد از سالها پیدا کردهاست. شب در خانهی ارباب صحبت از گذشتههای تاریخی شد. این که ارباب جمشید و دیگر قومای استاد مزاری از بقیهالسیف ۶۲ درصد قتل عام مردم هزارههایند. صحبتهای ارباب به نقل از گذشتهگان در مورد قتل عام گستردهی هزارهها، موی در اندام آدم راست میکرد. ارامنه در جنگ جهانی اول در ترکیه قتل عام شدند و هر سال صدای اعتراض آنها بلند است. در افغانستان چنین قتل عامی به نقل از تاریخ شفاهی و شاید هم کتبی صورت گرفته است.
ارباب جمشید همراه ما در آن شب زمستانی از چنین گذشتهی ترسناک صحبت کرد. بسیار ناراحت شدم. ما رفته بودیم که در خانهی ارباب کمی خوشحال باشیم؛ ولی گذشتهی غمانگیز قتل عامها ما را ناراحت کرد. ارباب و فرزندانش در واقع یک کتاب تاریخ بودند. ضابط فرزند ارباب هم شبیه پدرش بود و اطلاعات تاریخی زیادی داشت. من بسیار غمگین شدم و امکان این که به رادیو و خبرها پناه ببرم، هم نبود. تا پاسی از شب قصه کردیم و بعد خوابیدیم. آن شب همهاش کابوس قتلعامها، اسارت زنان و اطفال را میدیدم.»
*** *** ***
ظابط چمن، انسانی بیتکلف، صریحاللهجه و خوشزبان بود. سخنش سرشار از لطیفه و طنز با ساختار زبانی هزارگی خالص مردم دایزنگی بود. تا کسی او را به نام «ضابط چمن» نمیشناخت، هیچ نشانهای از اینکه گفته شود در «حربیشونزی» درس خوانده یا یکی از فعالین ساما (سازمان آزادیبخش مردم افغانستان) بوده و یا با مجید کلکانی آشنایی نزدیک و حضوری داشته است، بروز نمیداد. یک روز از او به شوخی پرسیدم: «باچی ارباب جمشید خان چه مرض داشته که اندیشهی چپی پیدا کند و بر ضد خان و ارباب و سرمایهدار مبارزه کند؟» بدون اینکه مکث کند، گفت: «او الی، ازره خان و ارباب و دیغون شی فرق ندره، پک شی ازره یه و پک شی از درد تبعیض و ستم موسوزه».
ضابط چمن حدود پنج شش سال بیشتر از من سن نداشت؛ اما قیافهاش حد اقل یک و نیم تا دو برابر من را نشان میداد. تجربه و شناختش از جامعه نیز با پختگی سن و سالش سازگارتر بود. او را که میدیدم یاد مزاری نیز میافتادم که در سن ۴۷ سالگی از دنیا رفت؛ اما قبل از آن در میان مردم لقب «بابه» گرفته بود. ضابط چمن، بخش زیادی از عمرش را در معلمی و مدیریت مکتب و تدارکات زمینههای آموزش برای کودکان و جوانان سپری کرده بود. با موسسات و نهادهای زیادی در انجام فعالیتهای مدنی و ارایهی خدمات اجتماعی همکاری میکرد. در سالهای اخیر نیز وقت زیادش را برای فراهم کردن زمینهی آموزش برای دخترانی که از تحصیل دور ماندهاند، اختصاص داده بود.
*** *** ***
ضابط چمن، بخش زیبایی از قصههایش مربوط پدرش، ارباب جمشید خان بود. این قصههای او در زبان علی امید نیز بارها برایم تکرار میشد که خوشبینی من به ظرفیت مدنی و فرهنگی جامعهی هزاره را نیز بیشتر از پیش تقویت میکرد.
ارباب جمشید خان بنا بر یادداشتی که علی امید در سال ۲۰۲۰ در فیسبوک خود نوشت، «فرزند مهدی آخوند و زهرا» بود که در سال ۱۳۱۴ خورشیدی در قریهی «کجو مرکهی علیا»ی ولسوالی پنجاب ولایت بامیان به دنیا آمد. امید در یادداشت خود نوشته بود که وی «در سن خردی خواندن و نوشتن را در مدرسههای دینی آموزش دیده و مکتب را در تگاب برگ ولسوالی پنجاب (لوی دایزنگی) تا صنف ششم که در عصر و زمانش بالاترین مدارج تحصیل شمرده میشد، به پیش برد.»
ضابط چمن میگفت که صدها تن از بستگان خانوادگی و اجدادی آنان، قبل از ارباب جمشید خان، در جریان قتل عام هزارهها توسط امیر عبدالرحمان، قلع و قمع شدند. علی امید در یادداشت خود نیز گفته بود که در مورد این فاجعهی بزرگ معلوماتی را از زبان بزرگان قوم و مراجعه به یادداشتهای پدرش جمعآوری کرده که «تنها نام فرزندان و نوادگانش که در ذهن و خاطره و یادداشتها بوده و تعدادی را که امیرعبدالرحمن خان قتل عام نموده، به شکل دیاگرام بیش از ۱۰۰ صفحه شدهاست.»
ضابط چمن از تلاش ارباب جمشید خان برای از بین بردن مالیهی «خسبُری» و اخذ فرمان لغو آن از ظاهرشاه یاد میکرد که یکی از بزرگترین خدمات او برای مردم هزاره بود. علی امید در یادداشت خود از مالیهی «خسبُری» به عنوان «مالیهی سنگین ناروا» یاد کرده بود که «بر کشتهای للمی مردم هزاره از جانب دولت وضع گردیده بود». او نوشته بود که «بخش اعظم از زمینهای کمحاصل کشت شدهی هزارهجات در آخر سال حاصلاتش کفایت مالیهی خسبُری را نمیکردند.»
یکی از زیباترین قصههای ضابط چمن که در یادداشتهای علی امید نیز بازتاب یافته بود، اقدام او برای ایجاد مکتب دخترانه در قریهی «زردسنگ ولسوالی پنجو» بود. علی امید نوشته بود که «در آن زمان زنان و دختران اصلاً باسواد نبودند، یعنی معلم زن (معلمه) پیدا نشد، ایشان بر خلاف عرف و عنعنات حاکم در آن عصر دخترش را به حیث معلم تعیین نموده، تا از یک طرف تدریس نموده مردم را آگاهی بدهند و از جانبی به مردم بفهمانند که آموزش دختران اگر عمل نادرست باشد، خود ارباب جمشید دخترش را باسواد نمیکرد و معلم تعیین نمینمود.»
ضابط چمن، در مورد نسبت خانوادگی پدر خود با مزاری میگفت که پدرش پسر مامای مزاری بوده و یاد میکرد که چپن سرخرنگ مویبرهی بافت دایزنگی که تا آخرین روزهای زندگی روی شانهی مزاری بود، از هدایای ارباب جمشید خان بود. این مورد را علی امید هم در یادداشت خود آورده بود.
علی امید در روزهای پس از درگذشت ضابط چمن یاد کرد که او در ادامهی حمایت ارباب جمشید خان از آموزش دختران، به حدی روی آموزش دختران منطقه سرمایهگذاری میکرد که خانه به خانه میرفت و مردم را تشویق میکرد که دختران خود را به مکتب بفرستند. امید میگوید که وی مقداری پول اندک برای مهدوی میفرستاد تا خرج رفت و آمد و برخی هزینههای ضروری خودش کند؛ اما او همهی آنها را قرطاسیه و قلم میخرید و برای تشویق دختران به صنفهای درسی آنان میبرد و برای شان توزیع میکرد. امید برایم گفت که حالا مردم میگویند «وقتی ارباب مهدوی رفته است، چه کسی برای دختران ما قرطاسیه و قلم خواهد آورد»!
*** *** ***
ضابط چمن، با رفتن خود، اسم یا وجود یک فرد از شمار هشت میلیارد انسان روی زمین را از لیست آشنایان ما کم نکردهاست. او، به مراتب فراتر از آن، یک گنجینهی پربار از خاطره و سخن و درد جمعی را نیز از دسترس ما دور کرده است. دو سال قبل، وقتی قصههای مسافر را جمع و تنظیم میکردیم، در یک صحبت مشترک از طریق زوم که با او و علی امید داشتم، پیشنهاد کردم که وقت کند تا مانند قصهی مسافر، قصهی زندگی او را نیز ثبت کنیم و آن را در قالب یک پادکست صوتی و متن نوشتاری در اختیار نسلهای امروز و فردا قرار دهیم. حتی برایش گفتم که قصههایش را برای دخترش شفیقه بگوید و از او بخواهد که آنها را ثبت کند. زمان گذشت؛ اما دریغ ثبت و حفظ خاطرههای ضابط چمن برای من باقی ماند. هنوز نمیدانم که خودش یا شفیقه چقدر وقت کردند که به این مهم توجه کنند. اگر حتی بخش کوچکی از قصهها و گفتنیهای ضابط چمن حفظ شده باشد، اکنون یک میراث ماندگاری از او با خود خواهیم داشت.
امروز هم سوگوار اوییم و هم از خلایی که با رفتن خود در میان ما گذاشته است، درد میکشیم. من به سهم خود، یاد او را به عنوان یک همرزم، یک دوست، یک «اندیوال» و مهمتر از همه، یک همکار آموزشی، گرامی میدارم. این یادداشتم را برای بازماندگان و عزیزان خانوادهی ضابط چمن، مخصوصاً شفیقه جان و استاد علی امید، تقدیم میکنم و از خداوند برای این «اندیوال»، مغفرت و برای این عزیزان داغدار صبر و شکیبایی آرزو میکنم.
چهار سال قبل، وقتی من پدر و مادرم را در فاصلهی شش ماه، از دست دادم، برای اولین بار در زندگیم حس کردم که از دست دادن پدر و مادر برای یک انسان، در هر سن و سالی که باشد، چقدر تکاندهنده و سنگین است. من از آن لحظه، حس کردم که تنهایی در کجا و چگونه درون آدم را تهی میکند: پدر و مادر هستهی وجود آدماند. با رفتن آنها هستهی وجود آدم میشکند. درد و سنگینی این شکست، هرگز آدمی را رها نمیکند. آدمی «یتیم» میشود.
میدانیم که درد و آسیب این ضایعه با تسلیت و همدردی تسکین نمییابد؛ اما ما هم چیزی بیشتر از آن نداریم که برای همدیگر هدیه کنیم تا استوار بمانیم و از این ضایعه فرو نریزیم.
عزیز رویش – سهشنبه 18 جدی 1403