ساعت پنج و پنج دقیقهی عصر است. باران، مثل دانههای مروارید، آرامآرام بر بامهای کاهگلی قریه فرود میآید و صدای شرشر آن نرمنرم گوشم را نوازش میکند. زیر کمبل نشستهام و مشغول مطالعهی کتاب «بگذار نفس بکشیم» هستم.
در این هوای بارانی، نفس کشیدن معنای دیگری پیدا میکند و هرکاری هم که بکنی، لذت دیگر دارد.
نفس کشیدن از عمق دل یعنی: رها کردن و دور انداختن همهی درد و رنج، غصه و اندوه از وجودت، یعنی: رها کردن همهی مشکلات.
اما نفس کشیدن در کشوری که من در آن زندگی میکنم چگونه ممکن است؟ کشوری که در تبعیض جنسیتی میسوزد.
محدودیتهایی که طالبان بر حقوق و آزادی فردی زنان تحمیل کردهاند، نفس کشیدن را برای مردم این جامعه، بهویژه برای زنان، سخت کرده است؛ از جمله ممنوعیت تحصیل دختران، محدودیت در عرصههای شغلی برای زنان و قوانین سختگیرانهای که برای حجاب و پوشش زنان وضع کردهاند، زندگی را سخت و نفسگیر کرده است.
اجازهی نفس کشیدن را از دختران این سرزمین گرفتهاند. ابتداییترین حق آنان، یعنی آموزش، پایمال شده است.
امروز میخواهم از حقی بنویسم که از من گرفتهاند؛ حقی که دوبار از من دریغ شده است: «حق آموزش و تحصیل»
بار نخست، زمانی بود که در صنف پنجم مکتب بودم که نفس کشیدن برایم سخت شد.
در قریهای کوچک نزدیک شهر زندگی میکردم. روزی در صنف، همراه با همصنفانم که از اقوام گوناگون بودند که بیهیچ تعصبی کنار هم نشسته و به درسهای استاد گوش میدادیم، صداهای ناخوشایندی به گوش رسید.
صداهایی ناآشنا نبودند، اما چون از خانواده دور بودیم، ترسیده و بهتزده به یکدیگر نگاه میکردیم.
صدای شلیک تفنگهای سبک و سنگین بود که ما را ترسانده بود.
خبر رسید که طالبان به قصد تصرف ولسوالی، حمله کردهاند.
این بار، نگرانیها بیشتر شد، زیرا دیوارهای ولسوالی با دیوارهای مکتب ما مشترک بود. همهی استادان نگران شدند و شاگردان را رخصت کردند. همه با ترس و شتاب، بهسوی خانههای خود دویدند.
جنگ هر روز شدت میگرفت و مردم ناچار به ترک خانههایشان شدند.
من و خانوادهام نیز یکی از آن آوارهگان بودیم. چند روزی را در خانهی یکی از اقوام خود در منطقهای دورتر از ولسوالی و میدان جنگ، پناه گرفتیم.
سرانجام، ولسوالی به دست طالبان سقوط کرد و مردم بیشتری آواره شدند.
راه رفتوآمد با موتر بسته شد و خانوادهام تصمیم گرفتند از راه کوه و با پای پیاده به ولایت دیگری کوچ کنیم. شبی که حرکت کردیم، از ارتفاعات کوه، ولسوالی را بهوضوح میدیدیم که چگونه در آتش میسوخت. شعلههای آتش به آسمان رسیده بود. تمام پوستههای امنیتی در آتش میسوختند.
آن شب، با همهی ترس و بیمش گذشت و ما به منزلگاه خود رسیدیم.
زندگی تازهای آغاز شد. با مردمی جدید، منطقهی تازه، مکتب و همصنفان متفاوت و البته دغدغههایی تازه زندگی را در آنجا بنا نهادیم؛ اما پنج سال بعد، وقتی در صنف دهم مکتب بودم، طالبان برای بار دوم درس و مشق را از من ربودند.
بار نخست، توانستم از زیر سلطهیشان بگریزم و در جای دیگری تحصیلم را ادامه دهم؛ اما این بار، نمیتوانم فرار کنم.
چراکه اینبار، حق آموزش را نهفقط از من، بلکه از همهی دختران افغان گرفتهاند.
اینبار نمیخواهم بگریزم. میخواهم بجنگم، برای حقم، برای آزادیام، برای آرزوهایی که هر روز در دلم جوانه میزنند.
برای «نفس کشیدن آزادانه.»
میخواهم بجنگم، برای رهایی از این اسارت که به نام اسلام، حقوق ما را از ما سلب کردهاند.
میخواهم صدایم را بلند کنم، فریاد بزنم: «بگذارید نفس بکشیم!»
نویسنده: شکیبا محبی