پاهایش درد میکند و لنگ لنگان سر کار میرود. انگشتان هر دو دستش کج شده است. به دستانش که نگاه کنی به درخت خشکی میماند که شاخههایش را باد زده و به هر طرف خم شده است. با این حال هنوز هم کار میکند. بیل میزند و کلنگ میگیرد تا کار کند و برای فرزندانش آب و نان بیاورد.
انور 55 سال سن دارد و 25 سال است که در ایران زندگی میکند. در این روایت از او میپرسم که زندگیاش چگونه پیش میرود و تجربههایش از مهاجرت در ایران چه بوده است؟
زندگی با ترس و نگرانی
با این پرسش که چرا انور خواست به ایران برود گفتوگو را شروع میکنیم. مردی در برابرم نشسته است که هنگام پاسخدادن به پرسشهای من لبخند لطیفی بر لبانش نمایان است. با وجود خستگی از کار و روزگار و با آن که چهرهی آفتابسوختهاش پر از چین و شکن است، میخندد و تلاش میکند که همچون یک مرد خسته و شکسته صحبت نکند؛ اما به گفتهی خودش، همهچیز در چهرهاش به درستی و درشتی دیده میشود که عمرش را به پای مهاجرت صرف کرده و زحمت کشیده تا صاحبکارهای ایرانیاش جوان بمانند. انور باور دارد که اگر مهاجرت نمیکرد در افغانستان هم زندگی بهتر از ایران را تجربه نمیکرد: «تا در افغانستان بودم یک روزی که نان سیر خورده باشم را به یاد ندارم. در منطقهی ما مردم همه با فقر و بدبختی زندگی میکردند. ما شاید در هر ده روز یک شام به سختی غذایی میخوردیم که با روغن پخته میشد. کچالو، برنج و هر چیزی که در خانه یافت میشد. در روستا زندگی میکردیم؛ اما دوغ و ماست نداشتیم. پدرم همیشه دهقانی زمینهای دیگران را میکرد و حاصلش شکم بچههایش را هم سیر نمیکرد. من 25 سال پیش از امروز خانه را ترک کردم و به ایران رفتم.»
انور با لبخند میگوید که زندگی سخت است؛ اما با همین سختیهایش هم گاهی لذتبخش است. او که بیشتر از دو دهه در ایران زندگی کرده است باور دارد که ایران با تمام بدیهایش برای مهاجران افغانستانی خانهی دوم و جایی بوده است که مهاجران توانستهاند یا در ایران زندگی کنند یا با کار در ایران به خانوادههای خود در افغانستان پول بفرستند و این راهیست که مهاجران توانستهاند با سختیها، فقر و گرسنگی در افغانستان مبارزه کنند: «وقتی میپرسید که زندگی در ایران چطور میگذرد، باید بگویم که زندگی سخت است، در هر جایی که باشیم؛ اما در ایران ترس و نگرانی همیشه در دلت است. مهاجری که در ایران بدون و نگرانی زندگی کرده باشد، هیچ ندیدهام. همیشه ترس از اخراج و نگرانی از سرنوشت و آیندهی نامعلوم در دل ما بوده. ما همیشه همینطور زندگی کردهایم؛ اما باید از همین زندگی هم شکرگزار باشیم. وقتی خود ما هیچ قدرت و پشتوانهی سیاسی نداریم، چه کار کنیم. جز تحمل سختیها و سازش با وضعیت بد و زندگی تحقیرآمیز در ایرن دیگر انتخابی نداریم.»
کار و کلنگ
انور همیشه کارش با بیل و کلنگ بوده و در کارهای بسیار سخت و سنگین مصروف بوده است از «کانالکنی»، «کورههای خشتپزی» تا «کارهای ساختمانی». این که در این سن و سال لنگانلنگان راه میرود و ناخنهای هر دو دستش همه کج شده است، تاثیر کار شاقه و «بیل» و «کلنگ» بوده است: «من کار دیگری بلد نبودم. از همان روزی که وارد ایران شدم تا امروز یکسره بیل و کلنگ در دستم بوده. میبینید که به چه روزی افتادهام! نه راست راه رفته میتوانم و نه راست نشسته میتوانم. وقتی سر کار هستم و کلنگ در دستم است زیاد فهمیده نمیشود؛ اما وقتی بیکار هستم تمام استخوانهایم درد میکند. پایم به شدت درد میکند و دستهایم از شدت درد همیشه کرخت است. شبانه وقتی میخوابم، خوابم نمیبرد و پاها و دستانم داغ میآید انگار در کورهی آتش هستم. گاهی که به وضعیت خودم نگاه میکنم، از خود میپرسم که این چه سرنوشتی بود که نصیبم شد؟
تنها من هم نیستم که این وضعیت را دارم، هزاران نفری که در ایران کار کرده، مثل من هستند. ما سالهای زیادی کار کردیم، برای ایرانیها کانال کندیم، ساختمان ساختیم و زحمت کشیدیم؛ اما در عوض فقط توهین و تحقیر نصیب ما شده است.»
انور میگوید که اگر در افغانستان اندکی زمینهی کار فراهم میبود، امنیت مردم تامین میشد و کسی به جرم هویت و نژاد سرکوبش نمیکرد یک روز هم در ایران نمیماند؛ اما این وضعیت بد و همیشه اسفبار افغانستان است که انور و هزاران مهاجر دیگر فقط میتوانند درد دل خود را با بیل و کلنگ به زمین دفن کنند: «از افغانستان یک روز هم خبر خوب نشنیدم که با خانوادهام برمیگشتم. اگر طالبان سقوط کرد و جمهوریت آمد، همین که خواستیم برگردیم، فعالیتهای تروریستی طالبان شروع شد و هر روز خبرهایی میخواندیم که طالبان مسافران هزاره را سربریده یا پل و بیمارستان را انفجار دادهاند تا این که دوباره این گروه به قدرت رسیدند. اگر نه، زندگی در ایران در حالت عادی غیر قابل تحمل است.»
مهاجرت، حقارت و اهانت
انور میگوید که خود مهاجرت به اندازهی کافی انسان را تحقیر میکند و این که در ایران مهاجر باشی و با گذشت چندین دهه باز هم مهاجر بمانی، حقارت و اهانت بسیار سنگین و کشندهای تجربه میکنی. او که تجربهی توهین و تحقیر از سوی پولیس و گاهی باشندگان ایران را دارد میگوید که با وجود کار و زحمتی که مهاجران برای ایران کشیدهاند، ارزش انسانی در این کشور نصیب شان نشده است: «شما هم چیزیهایی از من میپرسید که خود تان به خوبی میدانید. در ایران منی مهاجر و کارگر بدون قدرت، همان ارزش را برای ایرانیها و دولت ایران دارم که کلنگم برای من دارد. یعنی من برای صاحب کار و دولت ایران یک ابزار کار هستم و بیل و کلنگم برای من. فقط همین بار شما از درد و رنج من پرسان کردهاید. هزاران مهاجر مثل من، تا نفس دارند، کار میکنند، وقتی از نفس بیافتند زیر خاک دفن میشوند، بدون آن که کسی از هویت و نام آنها چیزی بدانند.
ما سالهای زیادی عرق ریختهایم و دست و پای خود را از دست دادهایم؛ این که ایرانیها میتوانند راستراست راه بروند و این که همه صحتمند هستند و شاد زندگی میکنند و به اندام نابرابر من میخندند، به خاطر کار و کلنگ من برای ایرانیهاست.»
از بس که درد مهاجرت و حقارت در ایران، در استخوانهای انور تنیده است، دلش نمیخواهد که تجربههای تحقیرآمیزش را با جزییات صحبت کند: «به جایی این که از من بپرسید که تجربههایم را به شما بگویم، بهتر است به دستهای من نگاه کنید. به راهرفتن و نشستنم که همه نشان میدهد چطور زندگی کردهام. ایرانیهایی که من برای آنها کار کردهام، سن و سال شان از من زیادتر است؛ اما به چهرهی آنها که نگاه میکنم، هر کدام 20 سال از من جوانتر دیده میشوند. من 55 ساله هستم، گمان نمیکنم که تا پنج سال دیگر در برابر این زندگی دشوار دوام بیاورم؛ اما مردم از 60سالگی به زندگی بدون دغدغههای نان، کار و امنیت شروع میکنند. با این حال دیگر چه میتوانم به شما بگویم؟»
انور میگوید که توهین و تحقیر تنها چیزی نیست که به زبان آورده شود، کافیست که ببینیم در هر جمع 15 – 20 نفری مهاجران افغانستانی غیر از کار، کارت آمایش، سربرگ، پولیس، مناسبتهای مذهبی و بگیربگیر دیگر هیچ چیزی گفته نمیشود. این به این معناست که مهاجرت و کار در ایران بر روحیه و آرزوهای انسانی مردم مهاجر تاثیر بسیار منفی و مخربی گذاشته است، در حدی که دیگر هیچ چیزی به حیث معیارهای زندگی امروزی از «تحصیل»، «تصمیم برسرنوشت»، «انتخابات»، «قدرت جمعی»، «دموکراسی» و «حق رای» که دلیلهای شادی و انگیزهی مثبت مردم برای شکوفایی زندگی است یاد نمیشود و این زندگی تحقیرآمیز است.
نسیم کافرسنگ