گفتوگوی شیشهمیدیا با دکتر جوانشیر راسخ
گفتوگوکننده: فردوس کاوش
عرض سلام دارم به تمام کسانی که این گفتوگو را دنبال میکنند. در این اپیزود از پادکست «در شیشه» گفتوگویی داریم با جناب دکتر جوانشیر راسخ، پژوهشگر تاریخ و مورخ. ایشان دورهی دکترای خود را در دانشگاه پنسیلوانیای ایالات متحدهی امریکا تکمیل کردند. دکتر راسخ پژوهشهایی در مورد تاریخ و فرهنگ در هزاره دوم میلادی ( مصادف به هزاره اول هجری قمری) در قلمرو افغانستان کنونی انجام داده است. فعلا دکتر راسخ در حال نوشتن کتابی زیر عنوان «ظهور و سقوط سلطنت غوریها در جنوب آسیای مسلمان» است.
ایشان همچنان در مورد تاریخ قرون نوزدهم و بیستم افغانستان پژوهش کرده است. دکتر جوانشیر راسخ در تدوین و تنظیم کتاب «در جستوجوی صلح برای افغانستان» نقش عمده داشت. این کتاب سه ماه پیش از به قدرت رسیدن دوبارهی طالبان در افغانستان، توسط انتشارات بنیاد تاریخ کاکر در کابل چاپ و منتشر شد. در این کتاب دکتر راسخ به معرفی تاریخی نامههای صلح رییس جمهور نجیب الله و دکتر حسن کاکر که میان آنها در سال ۱۹۹۰ تبادله شده بود میپردازد. در این نامهها به صورت مجموعی، صحبت از نیاز به آشتی ملی واقعی میان جوامع سیاسی افغانستان، بعد از خروج قوای شوروی است. دکتر راسخ همچنان در مقدمهی کتاب « در جستوجوی صلح برای افغانستان» از تکرار تاریخ یا عواقب تاریخی پس از خروج امریکا از افغانستان، صحبت کرده است.
در سالهای اخیر، بحث تکرار تاریخ یا تکرار حوادث تاریخی در أفغانستان و یا هم درس های که مردم أفغانستان از تاریخ نزدیک و دور کشور و جهان شان نیاز به آموختن دارند، بسیار مطرح است. گفته میشود که تاریخ افغانستان حول یک دایرهی ثابت چرخ میزند و چرخ میزند و رو به جلو نیست. در این گفتوگو مسایل مرتبط به این موضوع و این سوال را که چقدر گزارش تاریخ افغانستان و آنچه که در این کشور واقع شده است، دقیق و علمی بوده است را با جناب جوانشیر راسخ در میان میگذاریم.
شیشهمیدیا: جناب جوانشیر راسخ، عرض سلام داریم.
راسخ: ممنون از دعوت تان. خوشحال هستم که با شما گفتوگو میکنم. بسیار جای افتخار است که یک فرصت مهیا شده است که بالای تاریخ افغانستان و کارهایی که من در سطح و زمانهای مختلف روی آن انجام دادهام، سخن بگویم. سپاسگزار این فرصتی که مهیا کردید، هستم.
شرح حال و زندگینامه
شیشه میدیا: سپاسگزار هستیم جناب جوانشیر راسخ. در ابتدا، قبل از شروع گفتوگو، شرح حالی از خود تان بدهید و بگویید که در کجا تولد شدید، کودکی تان در کجا سپری شد، خانوادهی تان در چه وضعیت بودند، در کجا تحصیل کردید، چطور روی آوردید به رشتهی تاریخ و چگونه مسیر کودکی تا مورخ شدن را طی کردید؟
راسخ: خوب، انسان همیشه زادهی یک جا و یک منطقه است و شرح حالش هم در واقع سرگذشت خانواده، منطقه، خویش و اقارب و در یک سطح کلان کشورش میباشد. شرح حال من هم تقریبا شرح حال چهل سال گذشتهی افغانستان است.
اسم کامل من جوانشیر راسخ است. من در سال ۱۹۸۵ میلادی در کابل تولد شدم. در کودکی، در کابل، کودکستان میرفتم و امتیاز رفتن به کودکستان را داشتم. بعد از زوال حکومت داکتر نجیبالله، خانوادهی ما به قریه و وطن اجدادی ما باز گشت.
پدر و مادر من یک خانهی در شهر چاریکار در دامنهی کوه توپدره، عقب دانشگاه کنونی پروان، داشتند و ما به آن جا ساکن شدیم. شما میدانید که با سقوط حکومت داکترنجیبالله در کابل جنگهای داخلی بین احزاب اسلامی افغانستان آغاز شد و پدرم فکر میکرد که ما در چاریکار که نسبت به کابل میشود گفت در آن زمان امنتر بود در امن میباشیم. ما در سال ۱۹۹۲ از کابل به شهر چاریکار رفتیم و من در آن شهر و قریهی پدری خود که در حدود ۲۰ کیلومتری جنوب شهر چاریکار است، بزرگ شدم.
دورهی ابتدایی، متوسطه و لیسه را در چندین مکتب در شهرهای چاریکار، کابل و مزار شریف خواندم. از صنف اول تا نهم را در لیسه های عالی میر علی احمد شهید و نعمان بن ثابت چاریکار، درس خواندم. یک سال هم در لیسهی عالی نادریهی کابل درس خواندم. یکونیم سال هم در مکتب لیسه عالی عبدالهادی داوی مکروریان سوم درس خواندم و در نهایت از لیسهی عالی باختر شهر مزار شریف، فارغ شدم. پس از امتحان کانکور راهی دانشکدهی اقتصاد دانشگاه کابل شدم. سه سال در دانشگاه کابل، در رشتهی اقتصاد مالی درس خواندم. بعد فرصتی میسر شد و به برنامهی آموزشی فولبرایت امریکا درخواست دادم. من و یک تعداد از همصنفیهایم، شاید اولین شاگردان افغان بودیم که برای درس خواندن در مقطع لیسانس، از افغانستان به امریکا آمدیم.
در امریکا اول در دانشگاه جمیز مدیسن در ایالت ویرجینیا دورهی لیسانس و ماستری خود را در دو رشتهی روابط بینالملل و تاریخ تکمیل کردم. ماستریام در تاریخ جهان بود. در سال ۲۰۱۲ به برنامهی دکترا وارد شدم و دورهی دکترایم را در دیپارتمنت مطالعات جنوب آسیای دانشگاه پنسیلوانیا سپری کردم.
دیپارتمنت مطالعات جنوب آسیای دانشگاه پنسیلوانیا، یکی از قدیمیترین دیپارتمنتهای مستشرقین در امریکای شمالی است. مطالعات تاریخ افغانستان، از نظر تاریخشماری زمان، قدمت بیشتر از هر دانشگاه و مرکز علمی دیگر امریکا، در همین دانشگاه دارد. اگرچه من اولین شاگرد أفغان در این دیپارتمنت بودم، اما چندین تن از محققان مشهور امریکایی که در مورد مطالعات تاریخ افغانستان پژوهش کرده اند، با دیپارتمنت مطالعات جنوب آسیای یا دیپارتمنتهای دیگر دانشگاه پنسیلوانیا مانند باستانشناسی و بشرشناسی کار یا همکاری مسلکی مستقیم کرده اند. از جملهی آنان میتوانم از رادنی یانگ، لویس دوپری و برایان اسپونر یاد کنم. اتفاقا موزهی دانشگاه پنسیلوانیا که یکی از کهنه ترین موزههای پژوهشی علمی باستانشناسی در امریکا است، یکی از اولین ماموریتهای باستان شناسی امریکاییها در أفغانستان را در سال ۱۹۵۳ در شمال افغانستان در ولایت بلخ، اجرا کرد. فکر میکنم که زبان و ادبیات پشتو در سطح دانشگاهی – یعنی علمی و پژوهشی – برای بار اول در امریکای شمالی در همین دیپارتمنت مطالعات جنوب آسیای دانشگاه پنسیلوانیا، تدریس شده است و هنوز هم تدریس میشود.
البته لویس دوپری در دیپارتمنت مطالعات جنوب آسیا درس نخوانده بود، اما تاریخ مطالعات افغانستانشناسی در دانشگاه پنسیلوانیا بر میگردد به وقتی که لویس دوپری در کابل مشغول مطالعات کلان افغانستانشناسی بود و او با موزیم آثار باستانی دانشگاه پنسیلوانیا داد و ستد داشت. لویس دوپری از ختم جنگ دوم جهانی تا آمدن روسها به افغانستان، مشغول مطالعات کلان افغانستانشناسی بود. مشهورترین اثر او در بارهی افغانستان هم کتابی است که «افغانستان» نام دارد و توسط انتشارات دانشگاه پرینستون در سال ۱۹۷۳ در امریکا به چاپ رسید.
من بعد از سال ۲۰۱۹ و ختم دوره دکتری خود در دانشگاه پنسیلوانیا، وارد یک برنامهی پژوهشی روی تاریخ و منابع تاریخ اسماعیلیههای ایران و افغانستان در دانشگاه تورنتوی کانادا، شدم. حاصل کارم در دانشگاه تورنتو، پژوهش، کتابشناسی و ترجمهی انگلیسی کتاب تاریخ غریب اثر سید نادر شاه خانی کیانی است. فعلاً با خانوادهام در شهر تورنتو زندگی میکنم.
شیشهمیدیا: همان طوری که گفتید، شرح حال زندگی تان بازتاب وقایع چهل سال اخیر افغانستان است؛ یک خانوادهی طبقهی متوسط کابلنشین که با گسترش بحران در کابل مجبور میشود به قریه و شهر اجدادی خود برگردد…
راسخ: بلی. زندگی هر کسی در ارتباط به انسانهایی شکل میگیرد که با آنان همیشه در تماس است؛ مثل اعضای خانواده، صنفیها، همکاران و اجتماع. ما شش برادر و یک خواهر هستیم. فعلاً آنان در کشورهای مختلف زندگی میکنند. مادر من معلم بود. مادرم از اولین دختران درهی غوربند و شهر چاریکار بود که مکتب خواند و تحصیل کرد و در فعالیتهایی که هدف از آن روشنگری بود، در ولایت پروان دخیل شد. مادرم حدود سی سال، در مکتبهای مختلف چاریکار و کابل تدریس کرد.
پدرم، اول کتابدار کتابخانهی عامهی شهر چاریکار بود. البته پدرم داستان زندگی خود را دارد که نمیخواهم حالا شرح حال او را بیان کنم اما او هم مثل من که فرزند دومیاش هستم در افغانستان در چندین مکتب و در چندین ولایت مثلا پروان و غور بزرگ شد و آموزش دید. بعد در کابل در وزارت اطلاعات و فرهنگ کارمند انتشارات و کتابخانهی بیهقی شد. آن زمان کتابخانهی بیهقی در جوار وزارت اطلاعات فرهنگ در جایی که به «سر زیرزمینی» معروف است، موقعیت داشت. دورهی کودکستانم در کودکستانهای محل کار پدر و مادرم یعنی وزارت اطلاعات و فرهنگ و مکتب غلام حیدر خان سپری شد.
شما دقیق گفتید که شرح حالم ربط دارد به تحولات شهر ما کابل و بعد کشور ما افغانستان. قسمی که گفتم، برای انجام محفوظ و مفید آموزش دورهی مکتب من و مکتب برادرانم، پدر و مادرم حداقل از شش مکتب و سه ولایت، تغییر مکان دادند.
مثل اکثریت همنسلهای خود در کابل، چاریکار و شاید در تمام افغانستان، یک دوره مهاجرت خردسالی هم داشتم. از شروع سال ۲۰۰۰ میلادی تا شروع سال ۲۰۰۲ در ایران مهاجر بودم؛ البته تنها و کسی از خانواده همراهم نبود. مهاجرت تک و تنهایم به ایران و برگشتم به افغانستان، هم رابطه به دورههای جنگ و صلح افغانستان دارد. من و خانوادهی ما بیشتر دور اول حکومت طالبان را در چاریکار و قریهی پدری ما که سنجددره نام دارد، سپری کردیم و چندین بار دچار مشکلات مرگ و زندگی، از سبب جنگ در شهرهای کابل و چاریکار، شدیم.
در آن وقت میدانید که شرایط در کشور طور دیگری بود یا هم میتوان گفت که مشابه به دور کنونی حکومت طالبان بود. خانوادهی ما در کوچهی ما و در قریهی ما به صفت یک خانوادهی فرهنگی شناخته میشد و از نظر سیاسی هم بیطرف و در نزاعهای کلان سیاسی و فکری افغانستان هم دخیل نبودیم. در سال ۲۰۰۰ تازه به نوجوانی رسیده بودم و وضعیتی بود در ولایتهای شمالی افغانستان به خصوص در ولایتهای پروان و کاپیسا که آدم میتوانست هم ظالم شود و هم مظلوم قرار بگیرد. به همین دلیل پدرم از بی طرفی و شاید هم از سبب ناچاری مانند هزاران پدر دیگر در أفغانستان، تصمیم گرفت که من به ایران مهاجرت کنم. به ایران رفتم و دو سال تقریباً آن جا ماندم و پس از حادثهی یازدهم سپتامبر و ایجاد دورهی نو زندگی، سیاست و اجتماع، به افغانستان برگشتم و به درس خواندن ادامه دادم.
تحصیلات و پژوهش
شیشهمیدیا: شما هم مرتبط به نسلی هستید که پس از یازدهی سپتامبر به دانشگاهها راه یافتند و تحصیل کردند و محصول آن دوره هستند. از لویس دوپری نام بردید. اتفاقاً گفته میشود که بین سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ و پیشتر از آن مطالعات افغانستان، به دلیل پژوهشهای لویس دوپری و عدهای از هم عصرانش، خیلی رونق داشت. شما هم وقتی به دیپارتمنت یا دانشکدهی مطالعات جنوب آسیای دانشگاه پنسیلوانیا راه یافتند، حتماً پژوهشهای دوپری و معاصران او را ادامه دادید. تیزس دکترای شما دقیقاً روی چه موضوعی بود؟
راسخ: رسالهی دکترایم از لحاظ موضوعی با تحصیلاتم در دورهی لیسانس و ماستری یک مقدار نامرتبط است. لیسانس و ماستریام روی تاریخ جنوب آسیا و خاورمیانه با تمرکز روی افغانستان بود. تیزس ماستریام روی فهم ملیگرایی در افغانستان است. عنوانش است: «ملی گرایی در افغانستان: دانش استعماری، معرفت، نشانهها و سفر رسمی-تجملی امان الله خان» در این تیزس روی این نکته تمرکز دارم که دانش استعماری چگونه مفاهیم کلان مرتبط به ملیگرایی را در خاورمیانه، جنوب آسیا و کشور ما افغانستان شکل داده است.
در این تیزس همچنان روی بعد فکری – مفهومی سفر نه ماههی شاه امانالله به بیرون از افغانستان تمرکز کردهام. همان سفری که بین سالهای ۱۹۲۷ – ۱۹۲۸ صورت گرفت. یکی از منابعی که از آن استفاده کردم، یادداشتهایی است که یا خود امانالله خان در جریان سفرش به قلم خود نوشته است و یا دیگران برای او نوشته اند. در تحقیقم تلاش داشتم معلوم کنم که خود امانالله و اطرافیانش که آدمهایی متفاوت با افکار و علایق متفاوت بودند، چه فهم و برداشتی از خود به عنوان پادشاه و رهبران دولت-ملت افغانستان و جهان مدرن داشتند.
در تیزس ماستریام همین موضوع ملیگرایی در افغانستان را در سیاق تاریخ جهان مدرن بررسی کردهام. در این تیزس روی نقش انگلیسیها و همچنان افغانها در شکلگیری موضوع ملیگرایی در افغانستان پرداختهام.
در دورهی امانالله خان، بحث ملیگرایی و دولت-ملت و هویت افغان مطرح شد و با ایجاد انجمنها در پایان دورهی امانالله و شروع حکومت مصاحبان، تقویت یافت. تلاش کردم در تیزس ماستریام به این سوال هم پاسخ بدهم که چگونه دسکورس دولت – ملت افغانستان در قرن نوزدهم که در انحصار انگلیسیها است و گفتمان استعماری است، به گفتمان ملیگرایی میان نخبهگان افغانستان در عصر امانالله بدل میشود. اما در دانشگاه پنسیلوانیا این موضوع را ادامه ندادم و به این نتیجه رسیدم که ضرور است تا تاریخ قرون وسطی یا میانهی قلمرو افغانستان کنونی را مطالعه کنم.
افغانستان واقعاً یک کشور تاریخی است. یکی از صحبتهای کلان مردمی و دولتی افغانستان موضوع تاریخ پنج هزار سالهی افغانستان است. گذشته از شوخی، افغانستان واقعاً سرزمینی تاریخی است. واقعیت این است که تمام کشورهای این کرهی خاکی تاریخی هستند. افغانستان کنونی از دید ساینسی تاریخ طبیعی دارد و هم تاریخ مستندش بسیار قدیمی است. با توجه به همین واقعیت به این نتیجه رسیدم که مطالعاتم نباید محدود به تشکیل افغانستان کنونی و تعاملات قرن نوزدهم و بیستم و مسایلی از این دست باشد و باید به گذشته دور مردم افغانستان بروم.
از لحاظ تاریخ شناسی، زمان قابل شمارش است. به طور مثال، تاریخ افغانستان کنونی را اگر پس از اسلام مطالعه کنید، در حدود ۱۴۰۰ ساله است. تاریخ قرون وسطی در افغانستان کنونی به قدر کافی مطالعه نشده است. من در یک بحث دیگر هم گفتم که تاریخ و سرگذشت مردم عادی افغانستان هنوز نوشته نشده است، یعنی ما تاریخ مردم افغانستان را نوشته نکردیم. تاریخ پادشاهان و خانوادههای شاهی و خانوادههای قدرتمند، تاریخ دربار، تاریخ دولت، نوشته شده است. تاریخ انسانی مردم عام افغانستان نوشته نشده است.
در دورهی دکترایم به دلیل پیچیدگی و طولانی بودن تاریخ در افغانستان کنونی، ضروری دیدم که باید گذشتههای دور را که هنوز چندان روی آن مطالعه صورت نگرفته است، مطالعه و بررسی کنم. در دورهی دکترایم تصمیم گرفتم که تاریخ قلمرو افغانستان کنونی را در قرنهای پنج تا هفت هجری قمری که مصادف با قرون دهم تا سیزدهم میلادی است، مورد مطالعه قرار دهم و در مورد آن تحقیق کنم. از نگاه سلطنتی این دوره، مصادف با حکومت غزنویان و غوریان است.
تمرکز جدی تیزس دکترایم روی ظهور و زوال سلطنت غوریها در جنوب آسیای مسلمان است. شما میدانید که جنوب آسیا از دید دینی، فرهنگی، زبانی، مذهبی و قومی بسیار متکثر است. سوالی که در تحقیقم به آن پرداختم این است که باشندگان غور، که یکی از مناطق بسیار مهم شرق اسلامی یا ایران شرقی یا خراسان قدیم است، چگونه مسلمان شدند و این روند چطوری طی شد. یکی از منابع اولی تاریخی من برای بازخوانی تاریخ اسلامی غور قدیم، کتاب تاریخی طبقات ناصری است که در سال ۱۲۶۰ میلادی توسط منهاج سراج الدین جوزجانی در دهلی نوشته شده است.
شیشه میدیا: خوب، قبل از این که به بحثهایی که اشاره کردید بپردازیم، یک سوال میپرسم: گفته میشود که در سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ مطالعات افغانستان در دانشگاههای غربی رونق گرفت، ولی این مطالعات که یک سلسله داشت، در همان نیمهی دوم دههی هفتاد میلادی قطع شد و بعد وقتی شما و همنسلان تان به دانشگاههای غربی راه یافتند و آغاز به پژوهش کردید یک خلای چند دههای گویا در این مطالعات وجود داشت. واقعاً داستان همین طور بود؟
راسخ: البته گفته نمیتوانم که مطلق خلا آمد. مطالعات تاریخ افغانستان بود، ولی شکل و هدفش متفاوت بود. بعد از آمدن نیروهای شوروی به افغانستان، مطالعات افغانستان ادامه یافت و این خیلی هم مستند است. مطالعات تاریخ افغانستان هم در نهادهای علمی و آکادمیک غرب و اروپا و هم قطب سوسیالیستی به ویژه در شوروی سابق، در دههی هشتاد میلادی وجود داشت.
میخواهم یادآوری کنم که در داخل افغانستان هم در همین زمان مطالعات تاریخ وجود داشت و ناگفته نماند که کمونیستهای افغانستان هم بسیار مطالعات پیچیدهی فکری را روی افغانستان و تاریخ آن انجام داده اند که البته نیاز است که ما ارتباط داخلی و بیرونی آن را بیشتر بفهمیم؛ یعنی بفهمیم که چه نوع رابطهای بین مطالعات تاریخ افغانستان در قطب سوسیالیستی و اتحاد شوروی و این مطالعات در داخل افغانستان در دههی هشتاد میلادی وجود داشت.
البته در دهههای شصت و هفتاد میلادی هم لویس دوپری تنها کسی نبود که روی مطالعات تاریخ افغانستان پژوهش میکرد. میدانم که این تلقی میان افغانهای نخبه به خصوص، و دیگر اشخاصی که أفغانستان را مطالعه میکنند، ایجاد شده است که لویس دوپری در زمانش تنها کسی بود که در این راستا کار میکرد، ولی این از نظر تاریخ حوزهی کلان افغانستانشناسی درست نیست. ما مآموریتهای مختلف مطالعات افغانستانشناسی را در قرن بیستم داریم نه تنها بالای کل کشور افغانستان، بلکه بالای ولایتهای افغانستان به طور مشخص. در بیست سال گذشته هم تیمهای بازسازی ولایتی را که ناتو و امریکا تشکیل دادند، در تمام ولایات افغانستان مستقر شدند. این تیمها در هر ولایتی که مستقر شدند، مطالعات علمی و استخبارتی یا استخبارتی-علمی یا علمی-استخبارتی در مورد آن ولایت انجام دادند. این هم درست است که مطالعات افغانستان به طور سنتی تا حدی ربط میگیرد به مأموریتهای کلان معلوماتی که از طرف کشورهای مختلف تنظیم و تمویل میشود.
با اینهم، این را قبول دارم که لویس دوپری در زمان خود در این حوزه تسلط بسیار بیشتر داشت، البته از نظر و دیدگاه امریکایی و کارهایی هم که میکرد ربط داشت به همان موضوعات کلان سیاسی، فکری، ایدیولوژیک و حتا استخباراتی جنگ سرد. بعضی تحقیقات اخیر نشان میدهد که مأموریتهای لویس دوپری صرف علمی و دانشگاهی نبود، بلکه اهداف دیگر هم داشت.
به طور مثال، تعامل لویس دوپری با قشر نخبه و علمی و شهرنشین افغانستان، سبب شد که رابطههایی ایجاد شود و بعد شخصیتهای باستانشناس و علمی دیگر امریکایی به افغانستان بیایند. برخی از علمای دیگر امریکایی بعد از دوپری هم به افغانستانشناسهای مهم بدل شدند، یکی از این شخصیتها که در ارتباط به افغانستان بسیار مطرح است، استاد توماس بارفیلد است. در چند دههی گذشته استاد بارفیلد نقش مهم در معرفتشناسی افغانستان در میان جوامع نخبه و پالیسیساز امریکایی و افغان داشته است.
از میان افغانها رییس جمهور قبلی افغانستان اشرفغنی، کسی بود که با کارهای دوپری آشنایی نزدیک داشت. چندین عالم دیگر افغانستانشناس مقیم امریکا هم با کارهای دوپری آشنایی دقیق دارند اما تعداد افغانهایی که در امریکا در دورهی جنگ سرد بشرشناس و باستان شناس شدند، اندک است و شاید دو یا سه نفر باشند.
البته ناگفته نماند که مرحوم استاد حسن کاکر هم در همین دوره، یعنی در دههی شصت، هفتاد و هشتاد میلادی، مطالعات کلان علمی تاریخ افغانستان را در دانشگاههای اروپایی و امریکایی انجام داد. بعدا چندین استاد تاریخنگار زن و مرد از افغانستان، مطالعات عمیق در حوزهی مطالعات تاریخ افغانستان و افغانستانشناسی در دانشگاههای مختلف امریکایی و اروپایی، انجام دادند.
در داخل افغانستان هم از نیمهی دوم قرن بیستم به بعد انجمنهای مختلف مطالعاتی فعال بود. شخصیتهایی هم در داخل افغانستان بودند که کار پژوهشی علمی میکردند، مثل عبدالحی حبیبی که البته کارهای شان تا حد زیادی بعدا در میان جوامع دانشگاهی بحثبرانگیز شد و هنوز این بحثها میان جوامع نخبهی افغانستانشناس دنباله دارد. محمد قاسم رشتیا، احمدعلی کهزاد و غلام محمد غبار هم کسانی هستند که در راستای فهم تاریخ افغانستان زحمت زیاد کشیدند. تمام این شخصیتها با انجمنهای مختلف داخلی و بیرونی در مورد مطالعات تاریخ و فرهنگ افغانستان کار میکردند و در یک تعامل محترمانه هم با همدیگر قرار داشتند با وجودی که از نگاه فکری و روش با هم مخالف بودند.
عنصر غالب در تشکیل دولت – ملت افغانستان
شیشهمیدیا: حال به سوالهایی مرتبط به فهم تاریخ افغانستان میپردازیم. شما همانطوری که گفتید، هم روابط بینالمللی خواندید، هم تاریخ جهان خواندید، هم روی تاریخ قرن نوزدهی افغانستان پژوهش کردید. حالا هم روی تاریخ قرون وسطی و غور تحقیق میکنید و به همین دلیل صلاحیت لازم را برای پاسخگویی به سوالی که حالا مطرح میکنم، دارید. این سوالی است که در این روزها، هم در داخل افغانستان و هم در بیرون از افغانستان، بالای آن بحث زیاد صورت میگیرد.
سوال این است که – شما هم در آغاز به این مسأله اشارهای البته داشتید – ما یکی دولت – ملت افغانستان داریم که گفته میشود سابقهاش به قرن نوزده بر میگردد. البته مناطق فرهنگی و تاریخی در همین قلمرو افغانستان کنونی زیاد است مثلا در شمال و جنوب هندوکش. این مناطق تاریخی بسیار واضح و روشن دارد؛ مثلاً شمال هندوکش جایی است که تمدنی که به نام ایران باستان یاد میشود در آن جا قوام یافت و اسنادش هم از همان مناطق به دست آمده است. جنوب هندوکش و حوزهی قندهار هم ادامهی تمدنهای موهانجیدارو، هرپه و تکسیلا است، مثلاً در مندیگک قندهار آثار زیادی از آن دوره از دل خاک بیرون شده است و همان طوری که مرحوم عبدالحی حبیبی توضیح داده است، قدمت این آثار به هزاران سال میرسد. روی این موضوع همه توافق دارند؛ ولی وقتی در قرن نوزدهم و مشخصاً در ۱۸۸۰ و زمامداری عبدالرحمان خان، دولت – ملت افغانستان ساخته شد، گفته میشود که محصول فعل و انفعالات خودجوش از درون این جغرافیا نبوده، بلکه قدرتهای استعماری آن زمان روسیهی تزاری و هند بریتانیایی، نیازهایی داشتند، نیازهای امنیتی و ژیوپولیتیکی و به همین دلیل اوضاع را قسمی مسیر دادند که این دولت – ملت، به شکل حایل بین دو قدرت استعماری آن زمان به وجود بیاید؛ یعنی عنصر غالب در شکلگیری دولت – ملت افغانستان، طراحی قدرتهای استعماری بوده است نه فعل و انفعالات خودجوش در داخل این جغرافیا؛ پاسخ شما دقیقاً به این موضوع چیست؟
راسخ: خوب، این سوال بسیار مهم و اساسی است. ما باید بدانیم که نقش و همان «اجنسی/ Agency» کلان مردم افغانستان و مردم خارج از افغانستان کنونی، در تشکیل حالت ملت – دولت یا دولت – ملت افغانستان، واقعاً در قرن نوزدهم میلادی چگونه است؟ کی نقش داشته است؟ آیا این تحول از داخل و به صورت خودجوش و بومی بوده یا نه؟ در این بحث مطالعات بسیار زیاد و مشخص هم صورت گرفته است، هم در حوزهی تاریخ و هم در حوزهی مطالعات افغانستانشناسی؛ اما ما باید این موضوع را بزرگتر از افغانستان هم ببینیم.
در این شک نداشته باشید که انسانها دارای «اجنسی» خاص خود هستند. انسانها در کل توانایی انجام دادن کاری را دارند که به آن علاقهمند هستند، اما آن را در تعامل با اشخاص و افراد و گروههایی دیگر انجام میدهند. روابط و نحوهی تعامل آنان هم روشن است که مساوی نیست و همه در یک موقف و وضعیت برابر قرار ندارند. انسانهای در حالت تعامل، اگر هدفی مشترک هم داشته باشند، وضعیتی برابر و مساوی ندارند. در موضوع دولت – ملت افغانستان هم باید این مساله را در نظر بگیریم.
در تشکیل دولت - ملت افغانستان هم در قرن نوزدهم، هم در قرن بیستم و هم در تحولاتی که در دهههای اخیر اتفاق افتاد، افغانها نقش داشتند و نقش دارند؛ اما مطالعات کلان نشان میدهد که در دنیای استعمارشده یا در سرزمینهای استعمار شدهی اسلامی و به خصوص در قارهی آسیا و به ویژه در حوزهی جنوب آسیا و آسیای مرکزی و حتا خاورمیانه، ما صرف شاهد تقابل ملتها یا گروههای انسانی یا به اصطلاح سیاسی امروزی تقابل اقوام در آغاز ایجاد دولت – ملتها نبودیم؛ این جا تقابل امپراتوریها و قدرتهای بزرگ استعماری هم وجود داشت. به همین دلیل این حقیقت است که روسها و انگلیسها در تشکیل دولت – ملت افغانستان دست بسیار بالایی داشتند. هم روسیهی تزاری و هم هند بریتانیایی دو امپراتوری بزرگ قرن نوزده در منطقهی آسیای میانه و جنوب آسیا بودند؛ اما ربط دادن کل موضوع تشکیل دولت – ملت افغانستان به روس و انگلیس و موضوع حایل بودن توضیح ناقص مسأله است. به طور مثال، ایران هم در این زمینه نقش خود را داشت. ما باید نقش ایران را در تشکیل دولت – ملت افغانستان نه تنها در قرن بیستم، بلکه در قرن نوزدهم نیز مدنظر بگیریم. آنان هم در نقشهگذاری سرحدات افغانستان نقشی بسیار اساسی داشتند.
شیشهمیدیا: منظور تان خاندان قاجار است؟
راسخ: بلی، دقیقاً. سلطنت قاجار نقش خود را داشت. این دقیق نتیجه گیری تاریخی است که استاد فیروزه کاشانی ثابت در کتاب مشهورش افسانههای مرزی از مطالعهی تعامل تاریخی سلطنت قاجار و افغانستان در قرن نزدهم ارایه میدهد.
اما در مورد موضوع خودجوش بودن پدیدهی دولت – ملت هم باید دقت لازم صورت بگیرد که آیا خودجوش است یا خودجوش نیست. پیشتر گفتید که من در روابط بینالملل هم درس خواندهام. در روابط بینالملل بر علاوهی اصولی که روابط سیاسی ملتها را تنظیم میکند، یک سلسله روایات سیاسی هم است که نقش خود را در همبستگی در درون یک دولت – ملت دارد. در این روایات همیشه یک کشور، کشور دیگر را ملامت معرفی میکند. وقتی دولتها در رساندن خدمات یا بسیج افکار عمومی حول یک هویت جمعی دچار مشکل میشوند، ملامت کردن کشورهای دیگر را شروع میکنند، شما وقتی تاریخ قرن نوزدهی ایران را مطالعه کنید، در مییابید که حالت مطالعاتی منطقهی ما چگونه است.
در پژوهش تاریخ قرن نوزدهی ایران هم کسانی هستند که میگویند تشکیل دولت – ملت ایران و هویت ایران، خودجوش بوده است و کسانی هم هستند که میگویند حاصل کار بیرونیها است. بحثم این است که بیرونیها و نقش شان در این مسأله در کل منطقهی ما بسیار مهم است. انسانها همیش با همدیگر در تعامل اند؛ اما خودجوش بودن تشکیل یک دولت – ملت را نباید این طور تعریف کنیم که سر به خود شکل میگیرد بدون این که انسانها در آن نقش داشته باشند. این تعریف، دستکم گرفتن شعور انسانی آن انسانها است.
مسأله صرف خودجوشی نیست؛ مسایلی مثل دولت – ملتها با پلانگذاری هم ساخته میشود. انسانها موجوداتی با پلان و برنامه هم هستند؛ اما این که آیا آن پلانها و آرزو ها موفق میشود یا نه، بحثی دیگر است. مردم افغانستان در قرن نوزده کاملاً از این که در جغرافیای شان انگلیسیها آمده اند، آگاه بودند. در مورد وضعیتی که در آن زمان وجود داشت، کم و بیش معلومات داشتند و حتا از تقابل روس و انگلیس مطلع بودند؛ اما در مورد این که مردم افغانستان در مجموع به صورت خودجوش حس همبستگی پیدا کردند و گفتند که ما یک مردم و یک ملت هستیم، یا این امر حاصل برنامهریزی بود، نظرات مختلفی وجود دارد.
بطور مثال استاد تام بار فیلد در کتاب – افغانستان: تاریخ فرهنگی و سیاسی – شکلگیری دولت – ملت افغانستان را حاصل تعاملات ربع آخر قرن نوزده و تشکیل پادشاهی عبدالرحمان خان میبیند و ریشههای آن را حتا به جنگ اول افغان و انگلیس ربط میدهد. او توضیح میدهد که چگونه در آن زمان افغانها مسنجم شدند و یک فکر شبه ملی، اسلامی و جهادی را به وجود آوردند و این جا است که یک تعامل به وجود میآید و یک هویت شبه ملی شکل میگیرد و بعد تحولات بعدی هم روی آن اثر میگذارد. حال من نمیدانم که مستندات در اینجا چیست. اینکه مردم افغانستان در سطح خیال و تصور حس یکیبودن و یکملتبودن کردند یا بر اساس یک قرارداد اجتماعی به این مرحله از همسویی رسیدند، جایی بحث دارد.
به نظر من موضوع قرارداد اجتماعی و ارتقای مردم از حالت ارباب – رعیتی به اعضای یک ملت مدرن، در زمان حبیبالله خان، امان الله خان و بعد سلطنت مصاحبان قوام یافت که قانونگذاری، نهادهای دولتی و دیگر عناصر تشکیلدهندهی یک دولت – ملت به تدریج به وجود آمد. در این مورد استاد فیض احمد مطالعات عمیقی کرده است. استاد فیض احمد که در دانشگاه براون در امریکا تدریس میکند، کتاب خیلی مهم و تحقیقی در مورد افغانستان و چگونگی شکلگیری قانونگذاری و دولت در این کشور زیر عنوان «Afghanistan Rising» نوشته است که طلوع افغانستان میتوان آن را ترجمه کرد. این مباحث به تفصیل در آن آمده است. (این کتاب را انتشارات دانشگاه هاوارد در سال ۲۰۱۷ چاپ و منتشر کرد.)
شیشهمیدیا: یادم میآید که اشرفغنی در زمان زمامداریش از این کتاب زیاد یاد میکرد.
راسخ: بلی، البته من واقعاً نمیدانم که دکتر اشرفغنی چقدر به محتوای آن کتاب و مباحثش مسلط بود. خودم شخصاً به سیاسی کردن مطالعات تاریخ و پژوهشهایی که در این زمینه صورت میگیرد، موافق نیستم. اما در آن کتاب استاد فیض یکی از بحثهایش همین است که شکلگیری دولت – ملت افغانستان صرف ربط به یک فرد یا یک ایده نداشته بلکه با سلسلهای از تعاملات داخلی و فرامنطقهای رابطه داشته که در آن مثلاً صرف افغان بودن یا اهل افغانستان بودن مهم نبوده، بلکه پانمسلم (Pan-Muslim) بودن هم مهم بوده است. در آن کتاب استاد فیض تمرکز مطالعاتی روی اولین قانون اساسی افغانستان دارد و آن را که در زمان شاه امانالله نافذ شد به دقت مورد مطالعه قرار داده و دریافتهای خود را از آن مطالعه در کتابش نوشته است.
شیشهمیدیا: خوب، یک سوال مهم دیگر بحثهایی است که کسانی مثل استاد نظیف شهرانی و جاناتان لی مطرح میکنند. کتاب جاناتان لی در مورد تاریخ افغانستان به گمانم در سال ۲۰۱۸ – تقریبا همزمان با کتاب استاد فیض احمد – منتشر شد. باور آنان این است که قلمرو افغانستان کنونی که حال جغرافیای یک دولت – ملت است، تکههای به هم پیوستهای است که غیر طبیعی به هم پیوند یافته اند. مناطق و زونهای مهم افغانستان کنونی، مثل کابل و بلخ و هرات، گارنیزیونهای بسیار مهم سرحدی و امنیتی امپراتوریهای پیرامونی در قرن شانزدهم میلادی بودند.
در دوران باستان هم گویا داستان همین بوده، گرچه در مقاطعی ما امپراتوریهایی داشتیم که مرکزشان در جغرافیای افغانستان کنونی بود، ولی واقعیت دیگر این است که مناطق مختلف افغانستان گارنیزیونهایی امنیتی – نظامی امپراتوریهای پیرامونی بوده و این مناطق هم از لحاظ جغرافیایی و فرهنگی ادامهی مناطقی است که حال در کشورهای همسایهی افغانستان واقع است. به باور آنان عنصر غالب در تشکیل دولت – ملت افغانستان طراحی و نقشهکشی قدرتهای استعماری روسیهی تزاری و هند بریتانیایی بود و این دو قدرت در واقع این دولت – ملت را در جغرافیایی ساختند که زیاد طبیعی نیست و در تاریخ سابقهی زیاد وحدت اداری و سیاسی ندارد. در این مورد باور تان چیست؟
راسخ: احترام زیادی به استاد نظیف شهرانی و جاناتان لی دارم. آنها بزرگان ما هستند. در مطالعات علمی و فکری در مورد افغانستان زحمت زیادی کشیدند. ما باید نه تنها از کارهای آنان تقدیر کنیم، بلکه از کارهای دیگر پژوهشگران مطالعات افغانستانشناسی و مطالعات تاریخ افغانستان که أفغانستان را در برهههای مختلف به جهان علمی و انسانی معرفی کردند، نیز سپاسگزار باشیم. اما در مورد این بحث که آیا افغانستان متشکل از یک جغرافیایی تاریخی-طبیعی میباشد یا نه، نظرات مختلفی وجود دارد و خوب است که این نظریات مختلف توضیح داده شوند.
من با این معرفتشناسی که شما در سوال تان توضیح دادید، موافق نیستم. به طور مثال تمام غرب اروپا گارنیزیون نظامی امپراتوری روم بود، نه یک سال، نه دو سال، نه صد سال، بلکه هزار سال. واقعیت این است که بیشتر نقاط مهم دنیای امروز، یک زمانی گارنیزیون نظامی بودند. مرکز امپراتوری معمولاً یک شهر میبود یا یک منطقه و مالکان امپراتوریها هم معمولاً یک خانواده بود و در درون آن خانواده هم یک فرد. جغرافیای افغانستان را من یک جغرافیای مرتبط طبیعی میدانم که تاریخ مرتبط به هم دارد. مثلاً شما نمیتوانید تاریخ بدخشان را چیزی جدا از تاریخ کابل بدانید. اینها بسیار به هم مرتبط بودند.
در تاریخ مستندی که حالا ما در اختیار داریم، تاریخ بدخشان چیزی جدا و بریده از کابل نبوده است. در طول صدها سال همین طور بوده است. البته این که افغانستان بعداً در شکلدهی نظام دولتی و نوع این نظام موفق است یا نیست، بحثی جدا است. یک مثال بسیار ساده را در نظر بگیرید، تمام خانوادههای کلان، ثروتمند، قدرتمند و دانشمند، حاکم و سیاسی و پرنفوذ مثلاً در دورهی کوشانیها در قرن اول، دوم و سوم میلادی تا قرن پنجم، در شمال و جنوب هندوکش، در بلخ و پشاور، نه تنها با هم ارتباط دارند و در تماس هستند، بلکه مشترکاً در مورد بسیاری از مسایل تصمیم میگیرند و در مورد بسیاری از مسایل هم توافق نظر دارند و در برخی از موارد هم با همدیگر نزاع دارند. بنابراین ما نمیتوانیم بگوییم که این جغرافیا -یعنی افغانستان – طبیعی نیست. در دوران ساسانی آن قدر که بلخ باستان در مرکز قدرت این امپراتوری قرار داشت، شاید قزوین یا شهرهای مرکزی قلمرو ایران کنونی نداشت. حوزهی بلخ در آن زمان صرف یک گارنیزیون نظامی نبود. البته در افسانههای شاهنامه برخی مسایل آمده است، ولی آن اسطوره و افسانه است. افسانه با تاریخ مستند فرق دارد. مثلاً در شاهنامه بحث ایران و توران است و شمال و جنوب است وغیره که همه اساطیر و افسانه است نه تاریخ. بحثی دیگر این است که وقتی ملت – دولتها تشکیل میشوند، برخی از روابط حتا اگر در گذشته وجود نداشته یا غیر طبیعی بوده، شکل میگیرد و طبیعی میشود. اما این موضوع دیگر تاریخی نیست و سیاسی میشود. البته این نکته درست است که باید پیش از تطبیق یک پالیسی سیاسی – ملی در یک کشور، مانند ایجاد یا اصلاح و یا هم از بین بردن یک دولت-ملت، فهمی دقیق از آن جا وجود داشته باشد. این چیزی است که هنوز در افغانستان و دربارهی افغانستان میان مردم افغانستان، در سطح ملی به بحث گرفته نشده است.
نام افغانستان
شیشهمیدیا: یک بحث دیگر نام افغانستان است. این بحث در این اواخر به سیاست روزمره هم کشیده شده است و سیاسیون در مورد آن گپ میزنند. در رسانههای اجتماعی هم روی این موضوع بحث میشود. یک تعداد میگویند این نام قومی و تحمیلی است. تعدادی دیگر برعکس آن نظر دارند. شما بر مبنای مطالعات تان بگویید که این نام چه داستان و چه سیر تاریخی دارد. یک چیز روشن است که در آثاری که در قرن چهاردهم میلادی در هرات و دیگر مناطق افغانستان کنونی نوشته است، افغانستان به جغرافیای کوچکی اطلاق میشد که ظاهراً بین کویتهی امروز و کوههای سلیمان واقع بود. چطور شد که این نام در زمان عبدالرحمان خان بر جغرافیای دولت – ملت کنونی اطلاق شد؟
راسخ: من روی این موضوع تحقیق کردهام که به زودی به چاپ میرسد. تحقیقم در مورد نام افغانستان در شرف چاپ است؛ اما میخواهم برخی از محتوای آن را اینجا با شما شریک بسازم، البته به دلیل قانون کاپیرایت اجازه ندارم که پیش از چاپ، مفصل در مورد آن صحبت کنم.
اول، از لحاظ زبانی، افغانستان در زبان های فارسی و پشتو از دو مجموعه حروف یعنی «افغان» و «ستان» تشکیل شده است. اولی از لحاظ تاریخی یعنی مستند بر اسناد تاریخی، بر قوم پشتون اطلاق میشود؛ اما این واژه در قرن بیست توسعهی معنایی پیدا میکند. از آن پس دیگر أفغان در أفغانستان تنها به قوم پشتون دلالت نمیکند، بلکه به تمام اقوام ساکن در افغانستان کنونی اطلاق میشود. این به این معنا نیست که وقتی شما یک انسان غیر پشتون، مثلا یک تاجک یا ازبک یا دیگر اقوام أفغانستان معاصر، را افغان بگویید، با افغان گفتن او پشتون میشود، نخیر. در کشورهای دیگر هم همین طور بوده است. از لحاظ تاریخی بسیاری از اقوام ساکن در آلمان کنونی، جرمن نبودند، بلکه روی این واژه موافقت ملی، حقوقی و سیاسی کردند. در ایران هم این طور نبود که تمام اقوام ساکن آن جا به لحاظ تاریخی ایرانی باشند، مثلاً در اهواز اعراب ساکن هستند.
استاد شاه محمود حنیفی نیز که استاد من است، چندین تحقیق در مورد تاریخ زبانی و فرهنگی واژهی افغان در تاریخ معاصر افغانستان دارد. در تحقیقات او آمده است که این واژه با دو واژهی تاریخی دیگر، یعنی پتان و پشتون، زمینههای تاریخی متفاوت و متناقض دارد که ریشهی آن به دانش استعماری قرن ۱۹ در جنوب آسیا میرسد. میشود گفت که پتان هند خود را افغان نمیگوید. یک پشتون در پشاور هم خود را پختون میگوید، اما افغان را به آن معنایی که ما شهروندان أفغانستان در داخل و بیرون از افغانستان میگوییم، نمیگوید. بنابراین، از لحاظ تاریخی موضوع روشن است؛ ولی روی این نوع واژهها و نام کشورها موافقت حقوقی و سیاسی صورت میگیرد.
«ستان» هم به معنای جای است. هرکسی که از نگاه حقوقی، مثلاً شهروند افغانستان میشود، کلمهی افغان را به او اطلاق میکنند، از هر قومی که باشد. بنابراین، در حال حاضر کلمهی افغان به معنای شهروند و اهل افغانستان است، صرف نظر از هویت قومیاش. این حقیقت زندگی انسانهای افغانستان است.
اینکه افغانستان چطوری به عنوان نام یک کشور آمد، تاریخ مشخصی دارد. کتاب حدودالعالم که نویسندهاش معلوم نیست، کهنهترین سند تاریخی است که در آن اسم افغانستان نوشته شده است. این کتاب یکی از اولین کتابهای جغرافیایی اسلامی است که به زبان فارسی نوشته شده است و مورخان تاریخ قرون وسطی سرزمین های شرق اسلامی میگویند که نویسندهاش یکی از اعضای یک خانوادهی حاکم در جوزجان امروزی بود که در قرن ده میلادی در آن جا حکومت میکردند. این کتاب در سال ۹۸۲ میلادی نوشته شده است. همان طوری که شما گفتید، در همین کتاب کلمهی افغانستان به یک جغرافیای محدود و کوچک در اطراف کوههای سلیمان اطلاق شده است. اما بعد این نام به طور طبیعی – تاریخی توسعه پیدا کرد. یک دلیلش هم این است که شما نمیدانید که آغاز و ختم کوههای سلیمان کجا است. مثلاً آغاز کوههای سلیمان لوگر هم است، شرق غزنی هم است و به سمت جنوب تا بلوچستان پاکستان امروزی میرسد.
پس نام افغانستان و افغان، تاریخ دارد و معنا هم دارد، اما این که ما امروز با آن موافق هستیم یا نیستم، یک خواست سیاسی، فردی، اجتماعی و کلی ما و شما است، اما نمیتوانیم بگوییم که این نام تاریخی نیست. نام افغانستان اتفاقاً بسیار تاریخی است و زیاد مستند است و ما میتوانیم آن را در منابع تاریخی دنبال کنیم. افغانستان به عنوان نام یک کشور و دولت – ملت در ختم قرن نوزده بعد از این که انگلیسیها یک سلسله معاهدات رسمی را میان خود و شهزادههای حاکم در مناطق مختلف عقد کردند، آهسته آهسته صاحب اصل حقوقی شد.
الفنستون اولین نمایندهی رسمی کمپنی هند شرقی در دربار شاه شجاع است. شاه شجاع هم پادشاه قلمرو افغانستان کنونی است، گرچه در زمان او این نام به تمام قلمرو زیر سلطهی او اطلاق نمیشد و دیدار الفنستون با شاه شجاع هم در پشاور صورت میگیرد که امروز خارج از قلمرو افغانستان کنونی است. الفنستون تا پشاور آمده بود. در کتابش هم شاه شجاع را شاه سلطنت کابل خوانده است. این کتاب را استاد محمد حسن کاکر به پشتو ترجمه کرده است. البته گفته میتوانیم که برای اولینبار در همین کتاب، کلمهی افغانستان به شکل مفهومی کلان و یک جغرافیا، در دسکورس دنیای کنونی تزریق معرفتی و فکری میشود و بعد در جریان قرن نوزده در معاهدات مختلف این نام انکشاف پیدا میکند که مشهورترینش فکر میکنم معاهدهی گندمک باشد و بعد دیورند. این معاهدات نام و حدود کنونی افغانستان را مشخص کردند.
بحثهای سیاسی و سلایق اشخاص و افراد موضوعی دیگر است که از مبحث علم تاریخ خارج است. باید ما این نکته را قبول کنیم که انسانها در هر چیزی نظریات مختلف دارند. اجازه بدهید که موضوع خراسان و آریانا را هم توضیح بدهم. این دو اسم هم بسیار تاریخی است. این درست است که ترتیب نامها به شکل آریانا، خراسان و بعد افغانستان، ساختهی ذهن مورخان ملیگرای قرن بیست افغانستان است. در واقعیت امر چنین چیزی به این صورت وجود نداشته است.
در شروع قرن بیست در انجمن دولتی تاریخ، برخی از محققان وظیفه داشتند که به آریانا بپردازند، برخی وظیفه داشتند که به خراسان بپردازند و شماری دیگر به افغانستان. اما این تاریخی درست نیست که از خراسان بودن و خراسانی بودن افغانستان انکار کنیم. این درست است که در یک دورهی زمانی نام خراسان بر بخشهایی از افغانستان کنونی اطلاق میشد، نباید مثل مورخان ملی گرای قرن بیست کلیگویی کنیم. از لحاظ تاریخی، بخشی از افغانستان، و نه کل آن، خراسان نامیده میشد. خراسان یک ولایت خلافت اسلامی بود.
مثل خراسان، آریانا هم نام یک محلهی تمدنی است و یک دورهی تاریخی است. بیشتر اسم یک تمدن است تا یک جغرافیای مشخص. البته نام آریانا به دلیل بحثهای نژادپرستانهی دهههای سی و چهل آلمان نازی در سیاست زیاد تبلیغ شد و برخی از محققانی که به آن فکر باور داشتند، تلاش کردند که در افغانستان منشا و ریشهی انسان آریایی را پیدا کنند. جرمنها چندین ماموریت رسمی روان کردند به افغانستان تا در این مورد تحقیق کنند و پیدا کنند که انسان اول آریایی در کجا زندگی میکرد. برخی از مورخان ملیگرای افغان هم در قرن بیست بسیار کورکورانه به این بحث سیاسی که ریشهی علمی نداشت، دخیل شدند.
شیشهمیدیا: دو سوال میخواهم در این مورد مطرح کنم: دکتر محمد حسن کاکر در همان کتابی که در مورد حکومتداری عبدالرحمان خان نوشته، آورده است که نامهای «ایرنا» و «ایران» از اوستا گرفته شده است و بومی است و جایی دیگر خواندم که آریانا اصلاً خوانش یونانی همان واژهی ایران است. این ادعا چقدر صحت دارد؟
سوال دوم این است که در زمان شاه شجاع و دوست محمد خان – چه در دور اول پادشاهیاش و چه در دور دوم – و حتا پادشاهانی که بعد از اینها آمدند و معاهداتی با هند بریتانیایی امضا کردند، در آن معاهدات میبینیم که یکی امارت یا سلطنت کابل ذکر شده است یکی افغانستان. از این معاهدات این طور استنباط میشود که سلطنت کابل قلمرو کلان بود و افغانستان یک بخشی از قلمرو این سلطنت. افغانستان ظاهراً یکی از بخشهای سلطنت کابل و جزئی از این سلطنت بوده، اما رفته رفته، این جز بر کل اطلاق شده است. آیا این استنباط درست است؟ ظاهراً روندی بوده که سبب شده جز بر کل اطلاق شود. این نکته چه داستان دارد؟
راسخ: سوالهای بسیار مهمی مطرح کردید. قبل از این که در مورد سلطنت کابل و جز و کل صحبت کنم، در مورد بخش اول سوال تان معلومات میدهم. یونانی بودن آریانا و بومی بودن ایران، یک بحث زبانی است و درست است. شما میتوانید به جای آریانا لفظ ایران را هم به کار ببرید و این کاملاً درست است. اما این نکته را هم در نظر داشته باشیم که اسم مکانها و جاها همیشه ثابت نیست و تغییر میکند. تاریخ نشان میدهد که نامها تغییر میکنند. شاید مثلاً هزار سال بعد، اسم جغرافیایی که امروز افغانستان است، چیزی دیگر شود. گرچه پیشبینی به نظرم از دید علمی زیاد درست نیست، ولی میتوانیم پیشبینی داشته باشیم که یک هزار سال یا دو هزار سال بعد، نام قلمروی که امروز افغانستان است، یک چیز دیگر باشد.
در این اواخر یک سلسله بحثها در مورد تغییر نام چاریکار به امام اعظم بود. در این زمینه یک سلسله صحبتهایی هم به میان آمد. اما برداشت من این است که بحثهای تغییر نام این روزها خیلی زیاد سیاسی است. باری یک دوست ما گفت که هر اسمی که مثلاً بر منطقهای بگذارید، مردم نان، آب، امنیت و آرامش میخواهند، این طور نیست که شما مثلاً اگر یک نام را تغییر بدهید، تمام مشکلات حل میشود. نخیر، این اتفاق نمیافتد.
بحث نام البته در مطالعات علمی تاریخ افغانستان، نسبشناسی بسیار پیچیدهای دارد و آرزوی این را دارم که در این موارد بیشتر پژوهش شود. در مورد سلطنت کابل و بعد اطلاق جز به کل، همان طوری که در سوال تان گفتید، درست است. اما میخواهم به یک بحث مهم دیگر در این مورد اشاره کنم. دکتر شاه محمود حنیفی در این مورد یک بحث بسیار جالب دارد. بحث ایشان در کتابش زیر عنوان « Connecting Histories In Afghanistan » این است که کابل به عنوان محل سلطنت و تمرکز قدرت و حکومت، به مردم افغانستان تحمیل شده است. او بر این باور است که سلطهی کابل و تبدیل شدنش به مرکز قدرت و سیاست را انگلیسیها بیشتر شکل دادند.
به باور استاد شاه محمود حنیفی، انگلیسیها با برجسته کردن کابل، دیگر حوزههای تاریخی مانند حوزههای قندهار و پشاور را غیر تاریخی ساختند. او این بحثها را زیر نام « فرضیهی کابل» در کتابش مطرح میکند. به باور استاد حنیفی استعمار بریتانیا با برجسته کردن کابل، ارزش تاریخی، فکری، تجاری و سیاسی مناطق دیگر افغانستان کنونی را وابسته به جایی کرد که بسیار آسیبپذیر است. کابل جغرافیایی است که نیازمند به همان شاهرگهای ارتباطیاش است. اگر آن را از چهار طرفش قطع کنی، دیگر چیزی در داخل آن نمیماند. پس کابل نیاز به ارتباط مستقیم با چهار طرف و مناطقی دیگر دارد مانند این که مناطق دیگر افغانستان نیاز ارتباط فرهنگی و تاریخی و انسانی با کابل در مسیر تاریخ أفغانستان داشته اند.
البته پایتخت شدن کابل، از نظر تاریخی، یک تصمیم بومی در داخل أفغانستان بود و قدرت خارجی در آن نقش نداشت. کابل در دوران حکومت گورگانیها/ مغولهای هند، یک شهزادهنشین بود. همیشه یک شهزادهی مغولی در آن والی میبود و همان طوری که شما در یکی از سوالهای تان یاد کردید، این شهر، گارنیزیون بسیار مهم نظامی مغولها بود. مغولها گارنیزیون کابل را به این دلیل تقویت کردند که آرزو داشتند روزی بتوانند آسیای مرکزی امروزی یا همان ماوراءالنهر را بگیرند، اوزبیکستان و تاجیکستان امروزی را بگیرند، چندین بار جنگیدند و تا بدخشان رفتند، اما کامیاب نشدند.
باور شخصی من این است – البته این نظر استاد شاه محمود حنیفی نیست – که کابل پلانناشده، بدل به پایتخت و مرکز قدرت شده است. به نظر من بدل شدن کابل به پایتخت سیاسی، بیشتر یک اتفاق بود تا یک برنامهریزی. در دولت – ملت افغانستان هم کابل اتفاقی و پلاننشده پایتخت انتخاب شد و این امر قدرتی را که حوزههای دیگر داشتند، مثل بلخ، هرات، قندهار، پشاور و غیره تقلیل داد. این مناطق حوزههای بسیار مهم سیاسی، اقتصادی و حتا فرهنگی و علمی در هزاران سال بودند، مثلی که امروز شهرهای بزرگ تجارتی و فرهنگی و تاریخی افغانستان اند.
شهر کابل از لحاظ تاریخی نسبت به شهرهای دیگر أفغانستان یک شهر بسیار بزرگ نبود و اسناد نشان میدهد که سابقهی مسند تاریخی کابل به صفت یک شهر از دورهی کوشانیها فراتر نمیرود. پیش از آن از کابل سند کلان تاریخی نداریم. اما از حوزههای قندهار، بلخ، هرات وغیره داریم. حتا از جلالآباد و بگرام داریم. کابل کنونی و درهای که ما و شما امروز شمالی میگوییم از لحاظ تاریخی همیشه یکی بودند. امروز هم منافع کلان اقتصادی و زندگی عادی مردم دند شمالی به صلح و ثبات در کابل مرتبط است. همچنین است، لغمانات تاریخی و لوگر کنونی و میدانشهر در غرب کابل که با شهر کابل رابطهی تاریخی و فرهنگی و انسانی دارند.
غزنی در کابلستان قبل و بعد از اسلام، یک جای بسیار تاریخی میباشد و در یک دورهای از تاریخ تأثیری بسیار بزرگ روی هویت فرهنگی – تاریخی کل جغرافیای این منطقه داشته است. در مورد غزنی اما مطالعهی بسیار زیاد نشده است به ویژه در مورد ظهور غزنی و اهمیت دو صد سالهاش در تاریخ و تأثیری که روی کل این جغرافیا گذاشته است. ما مردم افغانستان در این مورد هنوز بسیار کم میفهمیم.
شیشهمیدیا: خیلی خوب، فکر میکنم جا دارد که بیشتر روی نام صحبت کنید. وقتی امپراتوری سدوزاییها پس از شاهزمان به زوال میرود و این امپراتوری به امارتهای مختلف، مثل امارت قندهار، امارت غزنی، امارت کابل یا سلطنت کابل و غیره تجزیه میشود، افغانستان گویا یکی از توابع همان جایی بود که قاصدان و نمایندگان رسمی کمپنی هند شرقی به آن سلطنت یا امارت کابل میگفتند. افغانستان یکی از توابع امارت یا سلطنت کابل است، یعنی نام یکی از بخشهای قلمرو این سلطنت است. بعد، ظاهراً روندی شکل میگیرد که همین افغانستان که نام یکی از توابع سلطنت کابل است، بر جغرافیای دولت-ملت در قرن نوزده اطلاق میشود. این روند چطوری شکل گرفت و دقیقاً چه سیری داشت؟
راسخ: همان طوری که قبلاً توضیح دادم، انگلیسها در این مورد بینقش نبودند. چیزی را که حالا میگویم یک انالوجی خوب برای فهم تاریخ تعاملات میان افغانستان و امریکا هم میشود. تاریخ روابط انگلیسها در قرن نوزده با سلطنت کابل از دید استاد شاه محمود حنیفی سه مرحله داشت که البته این روابط را با تمام توابع سلطنت کابل داشتند که حالا همه در قلمرو افغانستان کنونی هستند. این مراحل این گونه است:
در مرحلهی اول رابطهی شان با سلطنت کابل، با افغانها و مردم افغانستان تجربهای و آزمایشی است. البته وقتی که من افغانها میگویم منظورم تمام مردم افغانستان است، صرف نظر از تعلقات قومی، مذهبی و هویتی شان. مرحلهی تجربهای بر این اساس بود که اینها یک سلسله پروژههای فکری را طرحریزی کردند که اول این جغرافیا را تا جایی که ممکن است، بشناسند. برای بسیاریها قراردادهای تجاری دادند، پروژههای مختلف راه انداختند و نقشهبرداری کردند. هدف انگلیسها در آن زمان کنترل این جغرافیا یا سلطه بر آن نبود. حتا شکل دادن کشور جدید هم نبود؛ یعنی این طور نبود که در فکر ایجاد یک کشور جدید در این جا باشند. هدف اینها ایجاد تعاملات اقتصادی و تجاری و سود حاصل از آن بود تا به اقتصاد سرمایهداری استعماری که در جنوب آسیا ایجاد کرده بودند، ضرری وارد نشود و بیشتر تقویت شود.
اقتصاد قرن نوزده بسیار متفاوت از اقتصاد کنونی است. در ابتدای قرن نوزده هنوز هم منافع کلان انگلیسها در این بود که مثلاً در تجارت میوهی خشک اطراف کابل هم دخیل شوند. فکر کنید که انگلیسیها تلاش داشتند در تجارت میوهی خشک منطقهای کوچک مثل استالف دخیل باشند. البته انجام این دورهی تجربهای برای مردم افغانستان تاسف بار بود. این مرحله با جنگ اول افغان و انگلیس به پایان رسید. مجموع همان تعاملات به جنگ اول افغان – انگلیس انجامید. همان طوری که مجموع تعاملات امریکا با افغانستان کنونی از دههی هشتاد به بعد بالاخره در آغاز قرن بیست و یک به جنگ انجامید.
از سال ۱۸۰۹، زمانی که الفنستون به پشاور میآید و با شاه شجاع میبیند تا ختم جنگ اول افغان و انگلیس در ۱۸۴۳ مرحلهی آزمایشی و تجربهای است که بالاخره ناکام میشود. انگلیسها پس از جنگ در سال ۱۸۴۳ تصمیم گرفتند که روابط خود را با سلطنت کابل و مردمی که زیر سلطهی آن بودند، به طور مستقیم قطع کنند و غیر مستقیم روابط داشته باشند. اگر دقت کنید، ایالات متحدهی امریکا هم امروز همین کار را کرده است. از ۱۸۴۳ تا ۱۸۷۸ که مصادف با جنگ دوم افغان و انگلیس است، مرحلهی فاصلهگیری و رابطهی غیر مستقیم است. از سال ۱۸۴۳ تا ۱۸۷۸ در آرشیفهای هند بریتانیایی هم اسناد بسیار کم از مراوده با سلطنت کابل وجود دارد که نشان میدهند روابط مستقیم بسیار اندک بود؛ اما در دورهی اول که توضیح دادم، آرشیفها پر از سند است و تمام مراودات مستند شده است.
پس از ۱۸۷۹ انگلیسها بار دیگر با افغانستان روابط مستقیم و پایهدار ایجاد میکنند. این سه مرحله طوری بود که اول تعامل مستقیم، بعد قطع تعامل و دوباره تعامل مستقیم. جالب است که همین گزینهها حالا برای امریکاییها هم در مورد ایجاد روابط با افغانستان زیر سلطهی طالبان پیشنهاد میشود. در همین مراودات و در جریان آن، امپراتوری سدوزاییها ذوب شد و محمدزاییها روی کار آمدند و در معاهداتی که بین ۱۸۷۹ تا ۱۸۹۳ صورت گرفت، نام افغانستان به عنوان اسم یک دولت – ملت حیثیت حقوقی یافت.
البته مطالعات دیگری هم در مورد افغانستان قرن نوزده در جریان است. بر اساس این مطالعات ما نباید موضوع را زیاد سیاسی و تجاری ببینیم؛ یعنی کل هدف انگلیسها کنترل تجارت با آسیای مرکزی یا کنترل سیاسی افغانستان نبود، بلکه اهداف معرفتی هم وجود داشت. بسیاری از مستشرقین بودند که علاقه داشتند بدانند که زبانهایی که در قلمرو افغانستان کنونی صحبت میشود، چگونه است، جغرافیای شان چگونه است، فرهنگ کلان تمدنی شان چطوری است. این اهداف معرفتی جدا از بحثهای سیاسی و اقتصادی دنبال میشد.
شیشهمیدیا: خوب، قبل از این که به سوال دیگر بروم، میخواهم بار دیگر به تکرار باز هم سوال کنم که خود کمپنی هند شرقی و بعد هند بریتانیایی در جا انداختن نام افغانستان و معروف کردن آن نقش داشتند؟
راسخ: از نگاه حقوقی و کتابت – یعنی اسناد تاریخی – بلی. آنان دیگر انتخاب نداشتند. شاه شجاع از زبان خودش در کتاب واقعات شاه شجاع، خودش را پادشاه خراسان میخواند. شما نمیتوانید بگویید که در قرن نوزده با کمپنی هند شرقی، افغانستان یک واژهی ثابت حقوقی شده بود، این کار بعداً در دورهی امیر عبدالرحمان خان اتفاق میافتد و پس از آن در دورههای امیر حبیبالله و شاه امان الله.
ناسیونالیسم دولتی
شیشهمیدیا: خوب، وقتی دولت – ملت افغانستان ساخته شد و قوام یافت، در زمان پسر عبدالرحمان خان، حبیبالله خان و در زمان شاه امان الله خان قانون اساسی و نظام حقوقی ساخته شد، حبیبالله خان خاندانهای معروف تبعیدی را از دمشق و هند به کابل دعوت کرد. خاندان محمود طرزی از دمشق به کابل دعوت شد و خانوادهی نادرخان از هند و هر دو خانواده هم برگشتند. بعد، در دربار همین حبیبالله خان جریانات مختلف فکری شکل گرفت. محافظهکار و مدرنیست و بعد مدرنیستها در زمان امانالله خان قدرتمند شدند و قانون اساسی را نوشتند و اساس یک ناسیونالیسم دولتی را هم گذاشتند. شما هم اشاره داشتید که اساس یک ناسیونالیسم دولتی گذاشته شد، ناسیونالیسمی که آن را دولت یا سلطنت تولید کرد. یعنی در درون جامعه و در میان قشر فکری و دانشگاهی تولید نشد، دولت آن را تولید کرد. یک بحث هم این است که ناسیونالیسمی که تولید شد، پشتونمحور بود و در واقع یکی از عوامل بحرانی شد که بعداً به میان آمد، در این مورد مشخصا نظر تان چیست؟ با توجه به این که شما در مورد ناسیونالیسم در افغانستان در دورهی ماستری پژوهش هم کرده بودید.
راسخ: اول این که ملیگرایی آن دوره در بسیاری از کشورها توسط دولتها و خارج از محیط دانشگاهی شکل گرفته است. ما در دورهی امیرحبیب الله یا شاه امان الله اصلاً نه دانشگاه داشتیم و نه یک قشر فکری منسجم در درون جامعه. تمام طبقهی نخبه و چیزفهم و اهل فکر هم در آن زمان بخشی از دربار سلطنتی بودند. محمود طرزی که مشهورترین فرد فکری این دوره به حساب میآید، بخشی از حکومت و سلطنت بود. البته خاندانهای تأثیرگذار دیگر هم بود آن زمان در افغانستان که در مورد آنان هم تحقیقاتی در جریان است، اما انتظار ما این است که مطالعات تاریخ افغانستان از مطالعهی افراد و خاندانها و اشخاص باید فراتر برود و نقش انسانهای عادی را هم بررسی کند. اما در مورد موضوع شکلگیری ناسیونالیسم باید بپذیریم که در بیشتر کشورها حکومتها آن را تولید کرده اند و افغانستان یک استثنا نیست. البته باید یادآوری کنم که پس از جنگ دوم جهانی موضوع ملیگرایی در افغانستان در دانشگاهها هم مطرح میشود و در این مرحله افغانهایی هستند که این موضوع را در نهادهای علمی و از طریق این نهادها مورد مطالعه قرار دادند.
من در یک جای دیگر هم نوشته بودم که خود مطالعات افغانستانشناسی هم مرتبط به روابط عام و پنهانی با دولت و دولتمردان است. مورخان ما از گذشتهها ارتباط مستقیم با دولت و دولتمردان داشتند. این – رابطه میان تاریخ نگار و دستگاه قدرت یا همان نهاد دولت – یک بحث کلان معرفتشناسی در علم تاریخ است؛ اما این که بگوییم ناسیونالیسم دولتی افغانستان، صرف پشتونمحور است، من با این نظر موافق نیستم. به نظر من این بحث بر میگردد به بحثهای کلان سیاسی ما مردم افغانستان. به عبارت دیگر، این بحث که ناسیونالیسم أفغانستان پشتونمحور می باشد، یک بحث تاریخی نیست، بیشتر سیاسی است و جدالهای سیاسی از لحاظ مطالعات تاریخی بخشی از همان نبرد قدرت است.
در سه دههی اول قرن بیست، نود درصد نوشتههایی که روی ایدهی افغانستان و دولت – ملت افغانستان صورت گرفته است، به زبان فارسی است. محمود طرزی و نوشتههایش در سراجالاخبار را ترویج نوعی پشتونگرایی میدانند که من باز هم فکر میکنم این موضوع کلیگویی تاریخی یا سیاست بازی با تاریخ است و من از نگاه معرفتشناسی تاریخ موافق نیستم. مثلی که استاد فیض احمد و دیگر تاریخ نگاران نسل نو در کارهای نو خود نشان میدهند، محمود طرزی یک فرد فراملی و فرا کشوری بود، علایق و تمایلات و خواستها و آرزوهای محمود طرزی اتفاقاً در جغرافیای افغانستان کنونی شکل نگرفته بود. محمود طرزی زبان فارسی را زیاد دوست داشت و اکثر همکارانش در سراجالاخبار غیر پشتون بودند. محمود طرزی اولاد و خانوادهی خود را فارسی درس داده است، نه پشتو. همچنان امان الله خان، حبیبالله خان و بعد خاندان مصاحبان. در این دوران، موضوع ملی گرایی پشتونی و ملی غیر پشتونی نبود اگرچه از لحاظ تاریخی درست است که آغاز زمینهی آموزش نهادی زبان پشتو به صفت یک زبان ملی در أفغانستان برمیگردد به همین ده های اولی قرن ۲۰ میلادی در افغانستان.
در شروع قرن بیست در مورد هویت و فکر ملیگرایی افغانستان سوالهایی برای جوامع الیت افغانستان ایجاد شد و بر اساس همین سوالها کارهای هم صورت گرفت. حال این که کاری که در آن زمان شد در این مورد، درست بود یا نادرست، مفید بود یا نبود، بحثی جدا است. اگر از من بپرسید، به شوخی خواهم گفت که بهتر است نزد قاضی بروید، چون قاضی است که درست و نادرست را تفکیک میکند. مورخ تنها چیزی را میگوید که در مورد آن سند دارد. من نمیتوانم بگویم که مثلاً در قرن بیست برای پشتونسازی تمام مردم افغانستان برنامهای وجود داشته است. البته ما در قرن بیست اشخاص و افراد مختلفی داشتیم. یک تعداد از پشتونها هم بودند که آنان علایق، آرزوها و خواستهای خاص خود را داشتند و تأثیرگذار هم بودند. مشهورترین اینها هم شاید گل محمد مهمند بود که گفته میشود فکر برتریطلب قومی داشت؛ اما این ادعا که یک برنامهی رسمی دولتی در دولت-ملت نوساز افغانستان برای پشتونسازی تمام ملت افغانستان روی دست بود، سند ندارد و بحث تاریخی نیست. این بحث سیاسی است. البته در بحث سیاسی و قدرت هم باید در نظر داشته باشیم که خرافات یا بیعدالتی و نظایر آن منحصر به یک قوم خاص یا مردم خاص نیست.
شیشهمیدیا: یعنی از دید شما، این ناسیونالیسم دولتی افغانستان که در شروع قرن بیست تولید شد و بعد قوام یافت، ناسیونالیسم الهام گرفته از ترکیه و جاهایی دیگر نبود که بیشتر قومی و تباری است؟
راسخ: من موافق نیستم. شما در سوال تان اصطلاح بسیار دقیق و به جایی را به کار بردید: ناسیونالیسم دولتی. آن ناسیونالیسم که در اوایل قرن بیست تولید شد، ناسیونالیسم دولتی است. این ناسیونالیسم پشتونی، یا تاجیکی، اوزبیکی، یا هزارگی نیست. این ناسیونالیسم دولتی است. پس ناسیونالیسم دولتی ربطی مستقیم به قوم ندارد. شما وقتی در دولت مسوولیت دارید، برای دولت کار میکنید. در مورد الهامگیری از ترکیه هم باید دقت کنیم. همان انجمن ترکهای جوان که محمود طرزی از آنان الهام میگرفت، به این عقیده نبودند که همهی مردم ترکیه باید ترک شوند. این هم درست است که طبقات و اجتماعات مختلف وقتی قدرت را به دست میگیرند، دوست دارند که قدرت را نگه دارند و حاکمیت کنند و به برخی از وسایل متوسل میشوند. شما چطور میتوانید چیزی را به یک فرد، به یک نهاد یا به یک قوم نسبت بدهید که آن فرد، آن نهاد یا آن قوم در شکلدهی آن ناکام بوده است.
شیشهمیدیا: ناکامی یک بحث است؛ اما ناسیونالیسم دولتی که من گفتم همین ناسیونالیسم که دستگاه دولت آن را تولید کرد، از نظر بسیاریها پشتونمحور بود و بعد پالیسیهایی هم که برای تطبیق و ترویج آن روی دست گرفته شد، بسیار قومی و ظالمانه بود. یک دوره پیش از تصویب قانون اساسی سال ۱۳۴۳ و حتا در جریان آن، زبان پشتو به طور انحصاری شکل رسمی و ملی به خود میگیرد و زبان فارسی حذف میشود و همان طوری که در کتاب خاطرات محمد صدیق فرهنگ آمده است، در لویه جرگهی قانون اساسی سال ۱۳۴۳ بحث این بود که زبان فارسی باید به کلی حذف شود. بعد کلمهی دری را یک تعداد پیشنهاد میکنند که یک کار تاکتیکی بود. یک تعداد برای اینکه از حذف کامل زبان فارسی جلوگیری کنند، پیشنهاد تغییر نامش را مطرح میکنند؛ یعنی بحث به جایی رسیده بود که تلاش صورت میگرفت تا افغانستان یک زبان داشته باشد و تکزبانه باشد. گویا هدف ناسیونالیسم دولتی این بوده که یک کشور مطلق پشتونی ساخته شود. اینکه بعداً این تلاشها ناکام ماند، بحثی جدا است؛ یعنی واقعاً از دید شما قصه همین طور نبوده؟
راسخ: چیزی را که شما گفتید، رویداد تاریخی است که ما آن را انکار کرده نمیتوانیم. برنامهها وعلایق اشخاص و افراد و گروههای خاص را انکار کرده نمیتوانیم. یک تعداد بودند که همین طور برنامهها داشتند. شماری دیگر هم بودند که بحثهای این طوری را در محافل مختلف مطرح میکردند و سبب تنش معرفتی یا سیاسی میشدند. اما یکی بحث پیشنهاد یک عده یا یک نهاد است و یکی برنامهی رسمی کل دستگاه دولت. یک عده که مثلاً موقف رسمی داشتند، پیشنهاد کردند که زبان فارسی کنار زده شود و در برخی موارد هم برای تکزبانه کردن تلاش کردند، اما این فرق دارد با این که بگوییم فارسی واقعاً از افغانستان یا از دستگاه قدرت افغانستان کنار گذاشته شده بود.
بنا، فهم تاریخ باید با دقت زیاد صورت بگیرد. مستندات باید دقیق مطالعه شود. بحثی که شما گفتید درست است، اما باز هم نمیتوانم تایید کنم که برنامهای برای پشتونسازی کل ملت افغانستان در کار بود. این واقعیت را هم در نظر باید بگیریم که زبان پشتو، زبان یک قوم بزرگ افغانستان است. از این کسی انکار کرده نمیتواند و نباید هم انکار کنیم و ضرورت هم نیست که انکار کنیم. زبان پشتو و فارسی هر دو در جملهی زبانهای ایرانی هستند. در مطالعات زبان شناسی، زبان پشتو را در خانوادهی زبانهای ایرانی قرار میدهند و مطالعه میکنند. اگر شما زبان پشتو را دقیق مطالعه کنید، روابط بسیار نیرومند فرهنگی، مفهومی، ادبی و غیره با زبان فارسی دارد. هدفم این جا تقلید نیست؛ هدفم بیشتر تعامل کلان با زبان فارسی است. ما نباید جایگاه و عظمت تمدنی زبان فارسی را در افغانستان کنونی هم انکار کنیم. این یک موضوع بسیار مهم است و در افغانستان مبنای اساسی تاریخی دارد.
افغانستان کنونی، افغانستان آینده و افغانستان گذشته، با ادبیات، فرهنگ، فلسفه و عرفان زبان فارسی شناخته میشود و شناخته خواهد شد. این یک چیز حقیقی و ثابت است. مثل همین، ما زبانهای دیگر را در افغانستان داریم. همهی این زبانها، همیشه در همین منطقهای که افغانستان واقع است به شکل کلان با همدیگر در تعامل بودند؛ اما گاهگاهی البته سیاست سبب شده است که زبان پشتو در تقابل با زبان فارسی قرار بگیرد. یک کتاب مشهور است به نام افغاننامه، نویسندهی این کتاب محمود افشار یزدی است. این شخص پدر استاد ایرج افشار، نسخهشناس کلان ایرانی است. محمود افشار یزدی تحصیلکردهی فرانسه بود و تیزس خود را روی ایجاد هویت ایرانی و حکومت ایرانی نوشته کرده است و روی این موضوع که روسها و انگلیسها چه نقشی در ایجاد دولت – ملت ایران داشتند، تحقیق کرده است.
در پاسخ سوالهای قبلی هم بحثهای محمود افشار یزدی در ذهنم بود. افشار محمود یزدی پس از برگشت از فرانسه به ایران، مسوولیت مجلهی معروف آینده را در تهران میگیرد که همعصر با مجلهی کابل است که در زمان نادرخان ایجاد شد. مجلهی آینده تعاملات بسیار عمیق را با نخبههای کابل انکشاف میدهد، طوری که از کابل شاعران و نویسندهگان مقاله میفرستند و در آینده به چاپ میرسند. به همین ترتیب، شاعران، نویسندگان و محققان ایرانی هم برای مجلهی کابل مقاله و مطلب مینویسند و در اینجا به چاپ میرسد. میبینید که تمام تعاملات به زبان فارسی است. بیشتر کسانی هم که از داخل افغانستان این تعاملات را با مجلهی آینده تامین کرده اند، از لحاظ تباری پشتون هستند اما اینها روی شعر فارسی، ادب فارسی و عرفان فارسی صحبت میکنند و گپ به جایی میرسد که در یک مرحله پیشنهاد میکنند که ایران و افغانستان سفارتهای مشترک داشته باشند.
پس از این که جنگ دوم جهانی میشود و ایران و افغانستان دو مسیر متفاوت را میگیرند و حقیقت این است که ایران بسیار ثروتمند میشود و افغانستان کشور فقیر میماند و دو کشور از لحاظ رشد اجتماعی و اقتصادی از هم فاصله میگیرند، مسألهی پشتونستان در افغانستان داغ میشود و در محافل فرهنگی، بین ایدهی افغانستان و ایدهی ایران یک سلسله نزاعهای نو به وجود میآید. در سال ۱۹۶۰ محمود افشاریزدی به دعوت روشنفکران افغان مانند سرور گویا اعتمادی، به یک سفر فرهنگی-علمی به کابل آمده بود. مقصد اصلی این تعامل میان ملیگرایان ایرانی و افغان گسترش همکاری و کار علمی-فرهنگی روی تمدن کلان فارسی بود و به همین خاطر هم محمود افشار یزدی را برای گردش تمدنی به بامیان و پنجشیر و استالف برده بودند. البته در آن دوره، اقبال لاهوری و نواسهی سر سید احمد خان – که یک روشنگر مسلمان هندی بود – هم به کابل میآیند و تعاملاتی از این دست به طوری گسترده جریان دارد. صحبتهای تمام اینها، اگر اقبال لاهوری است، اگر محمود افشار یزدی است و اگر عبدالحی حبیبی است، روی تمدن کلان فارسی میچرخد.
پس از ختم جنگ دوم جهانی و داغ شدن موضوع پشتونستان یک سری سیاستهایی دولتی در کابل روی دست گرفته میشود که بر اساس آن حتا به همین محمود افشار یزدی هم به زبان پشتو یک دعوتنامه میفرستند به تهران که او آن را خوانده نمیتواند و بعد افسوس میخورد از این که کشورهای هم زبان و هم فرهنگ ایران و افغانستان در چه حالتی قرار گرفتند که از آن تعاملات فرهنگی و همزیستی در این حوزهی کلان تمدنی، به جدایی و نزاع زبانی رسیدند. البته باز هم بگویم که وظیفهی من این نیست که بگویم جدایی تاریخی میان ایران و أفغانستان چیزی خوب است یا خوب نیست. این سخن در حوزهی کار یک مورخ نیست؛ اما به رغم این سیاستها، من هنوز هم سندی تاریخی ندیدهام که نشان دهد برنامهای برای پشتونسازی کل ملت افغانستان در جریان بوده است.
تکرار تاریخ
شیشهمیدیا: از این بحث که بگذریم، بحث خیلی جالب دیگر در مورد تاریخ افغانستان، بحث تکرار تاریخ است. شما هم یک اشاره در این مورد در توضیح روابط کمپنی هند شرقی و هند بریتانیایی با شاهان کابل داشتید. بحثی که خیلی این روزها در محافل مختلف مطرح میشود، تکرار تاریخ یا تکرار برههها و حوادث تاریخی است. حوادث و تحولات دو – سه سال اخیر افغانستان نه تنها شبیه است به آنچه که بر سر روسها و حزب دموکراتیک خلق در افغانستان آمد، بلکه شباهتی بسیار عجیب به قرن نوزده دارد.
وقتی کمپنی هند شرقی در جنگ کابل در سال ۱۸۴۲ شکست خورد و نیروهایش مجبور به خروج شدند، امیر دوست محمد خان مجدداً به تخت سلطنت کابل تکیه زد. امیر دوست محمد خان قبل از اینکه توسط نیروهای کمپنی هند شرقی از قدرت برانداخته شود، «امیرالمومنین» بود و اعلام «جهاد» میکرد، مثل ملامحمد عمر. کمپنی هند شرقی میآید او را برکنار میکند و در قلمرو هند امروزی زندانی میسازد و شاه شجاع را میآورد، مثلی که امریکاییها با براندازی طالبان یا امیرالمومنین شان ملامحمد عمر، به قدرت رسیدن حامد کرزی پوپلزایی را تسهیل کردند. در زمان شاه شجاع و کمپنی هند شرقی هم، مثل حاکمیت حامد کرزی در دو سال اول، هیچ گپی نبود. امنیت بود، اقتصاد رونق گرفت و قیمت خانه و کرایهی جایداد در کابل افزایش یافت. شاه شجاع مثل حامد کرزی زیر فشار بود تا دستگاه قضایی و بیروکراسی را مدرن بسازد و فسادزدایی کند؛ ولی در پایان سال دوم، علیه نیروهای کمپنی هند شرقی یا انگلیسها «جهاد» اعلام شد که نتیجهی آن تار و مار شدن سپاه انگلیسی و اعادهی حکومت از دست رفتهی امیر دوست محمد خان بود.
تکرار این داستان را ما به چشم سر در زندگی خود دیدیم که سران طالبان که در گوانتانامو زندانی بودند، آورده شدند به قطر، رسمیت داده شدند، با آنان مذاکره شد و دوباره حکومت، با خروج نیروهای نظامی امریکا و متحدانش به دست آنها و امیرالمومنین شان افتاد. این شباهت باور نکردنی بین امروز و دیروز را ما به چشم سر دیدیم. ویلیام دایرامپل مورخ بریتانیایی در کتابش «برگشت شاه» که قبل از سال ۲۰۱۴ به چاپ رسیده بود، به صورت تلویحی این وضعیت را پیشبینی کرده بود. او نوشته بود که در افغانستان داستان ۱۸۴۲ و ۱۸۴۳ تکرار میشود: غرب شکست میخورد و همان رژیمی را که غرب سقوط داده است، دوباره بر میگردد و خورشید احمد خان قصوری وزیر خارجهی پاکستان در زمان مشرف به نقل از دایرامپل در کتاب خاطراتش بسیار صریح این سناریو را پیشبینی کرده بود و نوشته بود که وضعیت قرن نوزده برگشتنی است و این مداخلهی غرب هم سرنوشتی متفاوت از کمپنی هند شرقی نخواهد داشت، و واقعاً هم همین طور شد. سوال این است که از نگاه علمی چقدر در دانش تاریخشناسی بحث پیشبینی مطرح است؟ چطور یک مورخ میتواند آینده را پیشبینی کند و آنچه را هم که پیشبینی کرده است، اتفاق بیافتد؟
راسخ: خوب، اگر شما مثلاً در یک دیپارتمنت تاریخ در یک دانشگاه با اعتبار دنیای امروز درس بخوانید و با یک مورخ یا استاد مسلم تاریخ صحبت کنید و بگویید که تاریخ تکرار میشود، به شما خواهد گفت که مورخ نیستید و تاریخدان نمیشوید. به شما در دانشگاه میگویند که تاریخ تکرار نمیشود. تاریخ گذشته است؛ آنچه است که قبلاً اتفاق افتاده است و دیگر تکرار نمیشود. این همان تعریف سنتی از علم تاریخ است.
اما حوادث دو دوره تاریخی میتوانند مشابه باشند، اکتورها یعنی چهرهها و بازیگران میتوانند مشابه باشند، شکل و محتوای تعاملاتی که صورت گرفته میتواند بسیار مشابه باشد، مثل همین زندانی بودن طالبان در گوانتانامو و مذاکره با آنان و شباهتش با داستان امیردوست محمد خان که در سوال تان مطرح کردید. اینجا مشابهت وجود دارد و دقیق است. خود تاریخ تکرار نشده است؛ اما آنچه که واقع شده است، تقریباً شبیه آن چیزی است که در آن زمان اتفاق افتاده بود. بیان علمی و دانشگاهی این مسأله همین است.
شما اسم ویلیام دایرامپل را بردید. او در کتاب خود همان طوری که شما گفتید صریح پیشبینی نمیکند و این پیشبینی را از زبان دو تا ریشسفید نقل میکند. آن دو ریشسفید هم از افغانستان هستند. این را هم در نظر بگیرید که آخرین لغتی که دایرامپل در کتابش استفاده کرده است واژهی «China» یا چین است. این کلمه از زبان ریشسفید دومی که در صحبت با دایرامپل هم نیست و مداخله میکند در صحبتهایی او با ریشسفید دیگر، نقل میشود. او با این ریشسفیدان در بین جلالآباد – گندمک و جگدلک در جایی در یک رستورانت محلی یا سماوار محلی گفتوگو کرده است. همان طوری که در کتاب آمده است یکی از این ریشسفیدها به دایرامپل میگوید که وقت امریکاییها در افغانستان تمام شده است. بعد نفر دومی مداخله میکند و میگوید که پس از این نوبت مداخله چین است که به أفغانستان بیاید. این دیگر همان مسالهی تکرار تاریخ است که مردم عام آن را مطرح میکنند. انگلیسها که در قرن نوزده در افغانستان کنونی مداخله کردند، اثرات مداخلهی شان بسیار پایهدار بود. همان طوری که استاد شاه محمود حنیفی میگوید، پس از جنگ اول افغان و انگلیس تا زمان روی کار آمدن امیر عبدالرحمان خان، در افغانستان کنونی، هیچ آرامش و امنیت وجود نداشت، جنگ و بینظمی بود.
شیشهمیدیا: بیثباتی بود، بلی.
راسخ: بلی، بیثباتی بود و خانه به خانه و منطقه به منطقه جنگ بود. تأثیرات مداخلهی نظامی یک ابرقدرت یا یک قدرت نظامی بزرگ، در نظم و نظام انسانی یک مملکت، بسیار عمیق و درازمدت است. این به یک سال و دو سال و سه سال خلاصه نمیشود. افغانستان امروز تأثیرات مداخلهی نظامی امریکا را در زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خود تجربه میکند. حتا این مداخله روی زندگی اشخاص و افراد تأثیرات بسیار عمیقی گذاشته است. این که بازیگران کیهایند و حوادث سیاسی چگونه شکل گرفته است، حرفی جداگانه است؛ اما این را باید در نظر بگیرید که اول انگلیسیها مداخلهی نظامی کردند، بعد روسها، بعد امریکا.
شیشهمیدیا: در قرن نوزده انگلیسها، در قرن بیست روسها و در قرن بیست و یک امریکاییها…
راسخ: دقیق است. اما گفتن این که مثلاً اول انگلیس آمد، بعد روس و بعد امریکا و در آینده نوبت چین است، این نوع خوانش تاریخ از لحاظ علمی غلط است. حتا اگر این نوع معرفتشناسی غلط هم نباشد، علمی نیست. حتا میتوانم ادعا کنم که این نوع معرفتشناسی مفید هم تمام نمیشود. امروز مداخلهی نظامی امریکا در افغانستان و تعاملش با این کشور برای امریکاییها تاریخ شده است. در امریکا امروز چندین کمیسیون و هیأت و ماموریت ایجاد شده است تا تحقیق کنند و به این سوال پاسخ بدهند که « چه درسهایی را ما از مداخلهی مان در افغانستان آموختیم؟» اما این مسأله که برای امریکا تاریخ شده است، برای افغانستان هنوز تاریخ نشده است.
شما که بیشتر از من سیاست روز را تعقیب میکنید، در همان سطح کلان سیاست ملی در افغانستان، صحبت در بین رهبران و نخبه گان افغانستان از جنگ در افغانستان است و حمایت امریکا از جنگ. من حتا چند هفته بعد از سقوط نظام جمهوریت چیزهایی شنیدم که برخی از سیاسیون و مقامهای زمان جمهوریت، که خود را رهبران روشنفکر سیاسی و امنیتی افغانستان میدانند، دوباره رجوع کرده اند به مراکز قدرت سیاسی و استخباراتی امریکا و درخواست کمک کرده اند تا به قدرت برگردند. این نشان میدهد که هنوز اثرات مداخلهی نظامی امریکا وجود دارد و برای بیشتر افغانها به تاریخ بدل نشده است.
نظر شخصی من این است که این کار یعنی تلاش برای ایجاد وابستگی جدید سیاسی و امنیتی افغانستان به امریکا به خاطر تعامل یا مبارزه علیه طالبان، دیگر برای مردم افغانستان مفید نیست. یک نوع لجاجت شرمآور انسان افغانستان است. درست است که در یک سلسله تعاملات کلان سیاسی، فرهنگی و انسانی بر سر افغانستان روند به یک جایی منتج شد، اما این به این معنا نیست که دیگر افغانستانی پس از امریکا وجود ندارد. افغانستان پس از امریکا هم وجود دارد و هم زنده است. ما نیازمند این فهم در چندین سطح فکری و انسانی هستیم. من این را در یک صحبت دیگر هم گفتم؛ ما برای حفظ افغانستان نیازمند یک «بازگشت تاریخی» به تاریخ آن هستیم. ما دیگر باید از جهل تاریخی، از خشونت تاریخی، از نافهمی تاریخی، بگذریم و رجوع کنیم به تاریخ و تاریخ را مثل یک دانشگاه به یک مرکز کلان معرفت برای انسان افغانستان تبدیل کنیم.
من باری مطلبی نوشتم و در آن آوردم که ما باید لغتنامهی تاریخ افغانستان را تغییر دهیم. این لغتنامه باید نو شود و قابل فهم شود. ما باید این فکر را عام بسازیم که برتری معرفتی و غیرمعرفتی یک انسان در جهان کنونی از قابلیت او در ایجاد خشونت نیست. این که گفته شود که یک امپراتوری را شکست دادیم، بعد، یک تای دیگر را به زانو درآوردیم، بعد یکی دیگر در برابر ما باخت و در آینده باز یکی دیگر را شکست میدهیم، این لزوماً یک برتری و قابلیت نیست. در یک تعبیر استعاری میگویند که افغانستان گورستان امپراتوریها است؛ ولی واقعیت این است که افغانستان قبل از این که گورستان امپراتوریها باشد، قبرستان خود مردم افغانستان شده است.
شیشهمیدیا: اما یک نکته را باید متوجه باشیم که وقتی آدم سیر حوادث کنونی را با صد سال پیش، یک و نیم صد سال پیش حتا دو صد سال پیش مقایسه میکند، برای من که مثلاً یک خوانندهی عادی تاریخ هستم، نه مورخ، این طور میبینم که حوادث به صورت کامل بازتولید شده است. گویی مجدداً همان اتفاقات گذشته بازآفرینی شده اند. مثلاً وقتی کمپنی هند شرقی به افغانستان کنونی نیرو فرستاد، مهاراجه رنجیتسنگ حاکم وقت پنجاب با آنان همکاری کرد، با کمپنی هند شرقی همکاری کرد، ولی وقتی نحوه و ماهیت این همکاری را میبینید بسیار شباهت دارد به همکاریای که جنرال مشرف حاکم نظامی پاکستان بین سالهای ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۸ با امریکا کرد.
وقتی ایالات متحده به افغانستان نیرو فرستاد، همان طوری که میدانیم جنرال مشرف و جانشینانش در اردوی پاکستان هم با امریکا در جنگ بیست سالهی این کشور در افغانستان همکاری میکردند و هم با دشمنان امریکا در این جنگ. با هر دو طرف جنگ در واقع همکاری داشتند. خود امریکاییها از این رفتار به سیاستی دوگانه تعبیر میکنند. بعد این سیاست را خود جنرال مشرف و یک عدهی دیگر توضیح دادند و گفتند که به این دلیل دوگانه بازی کردند تا از محاصره شدن از دو طرف توسط هند که دشمن شان است، نجات پیدا کنند. همین موضوع را از زبان جانشینان رنجیتسنگ در تاریخ میخوانیم که گویا کمپنی هند شرقی ما را از دو طرف محاصره کرده است و باید چارهای اندیشید و به همین دلیل هم با کمپنی هند شرقی در افغانستان کنونی همکاری داشتند و هم با دشمنان آن. اگر این را تکرار نگوییم، میتوانیم بگوییم که تاریخ مجداً تولید شده است نه تنها در افغانستان بلکه در کل این منطقه. نگاه شما به این مسأله چیست؟
راسخ: بازتولید یا تولید مجدد جنگ و خشونت با همان روش و شیوهای که شما گفتید به نظرم اصطلاحی دقیقتر است نسبت به تکرار تاریخ. شباهتی که بین سیاستهای رنجیتسنگ و جنرال پرویز مشرف بیان کردید، هم درست است. خوب، یکی از گفتمانهای ناتاریخی یا غیر تاریخی که بر سر مسألهی افغانستان جریان دارد و یک گفتمان سیاسی است، این است که افغانستان به پناهگاه تروریستان بدل نشود و از آنجا به کشورهای دیگر حمله نشود. اما برعکس، در طول تاریخ حداقل دو صد ساله، از کشورهای دیگر به قلمرو افغانستان کنونی حملهی نظامی شده است.
واقعیت این است که همیشه این قدرتهای همسایه بوده که اجازه داده اند از قلمرو شان ابرقدرتهای بزرگ دنیا برای لشکرکشی به افغانستان استفاده کنند. خود افغانستان سابقه ندارد که به کشوری راه داده باشد تا کشور دیگر را تسخیر کند. شما در سوال تان دو مثال از دو زمامدار دورههای تاریخی مختلف را گفتید که به درستی به همدیگر شباهت دارند. در روابط بینالمللی هم میگویند که حکومتها بر اساس منافع ملی و امنیتی خود پالیسی میسازند و پیش میروند و عمل میکنند. جنرال مشرف هم به صفت زمامدار پاکستان در آن زمان بر مبنای آنچه که خودش منافع کشورش تشخیص داده بود، عمل کرد و دقیق میدانست که چه میکند و چه نمیکند. او بر اساس منافع خود تصمیم گرفت. حال تصامیم رهبران و قدرتمندان افغانستان چه بود و چیست، موضوعی دیگر است که مردم افغانستان باید روی آن به صورت جدی بحث کنند. دلیل این بازتولید هم به نظر من همین است که رهبران و قدرتمندان در افغانستان تصامیم اشتباه را ادامه میدهند که سبب به اصطلاح تکرار تاریخ میشود. باید کاری شود که افغانستان از بازتولید، به تعبیر شما، به تولید وضعیت نو برود و به تاریخ نو برسد.
اتفاقاً من روی چیزی به نام تاریخ نو افغانستان کار پژوهشی میکنم. در فکر تحلیلی من و موضوع بحثم در این پژوهش، همان تاریخ مردم افغانستان است. باید وضعیتی پیش بیاید که دیگر نیاز نباشد که افغانستان به سمت خشونت یا همان جنگ داخلی برود. پیشبینی کردن در مطالعات دانشگاهی تاریخ، شما را در حد جادوگر تقلیل میدهد. در علم جادوگری نیست؛ اما حقیقت مشاهدهی تاریخی و فردی خودم این است که افغانستان در یک تنگنای بسیار خطرناک قرار دارد و مردم افغانستان همه مسوولیت دارند در برابر این حالت، تصامیمی بسیار بزرگ جمعی بگیرند. در این من شکی ندارم که هر حالت و وضعیتی که بیاید، افغانستان باقی میماند و جغرافیای افغانستان باقی میماند؛ اما مردم افغانستان باید فکر کنند و تصمیم بگیرند که چگونه میتوانند همان تعاملات انسانی و پلهای ارتباطی خود را نگه دارند و تقویت کنند. البته نه تنها بین خود، بلکه با بیرونیها، همسایهها و کشورهای دور نیز راهی را در پیش گیرند که این کشور در هیچ نوع نزاع با کسی یا کشوری نباشد. باید مثل همیشه در هیچ نزاعی بین کشورهای مختلف دخیل نشود.
شیشهمیدیا: میخواهم سوال نهایی را در موضوع تکرار تاریخ دوباره یادآوری کنم و در کنار آن برویم به موضوعی دیگر، یعنی قدرتهایی که فعلاً در پیرامون افغانستان حضور دارند. ما قبلاً در مورد گذشتهی این قدرتها صحبت کردیم. در گذشتهی تاریخی هم اینها، قدرتهای نیرومندی بودند: چین، ایران، پاکستان امروزی که جانشین هند برتانوی در منطقه شده است، همه قدرتهایی نیرومند بودند. قدرتهایی که در آسیای میانه بودند، این قدرتها هم در طول تاریخ با همدیگر مشکل داشتند، تضاد منافع داشتند و مناطق مختلف همین جغرافیای کنونی افغانستان محل نزاع و رقابت این قدرتها بود. این حالت کم و بیش تا حال هم همان طور مانده است. این یک موضوع است که به آن توجه کنیم.
موضوعی دیگر این است که وقتی تاریخ افغانستان را میبینید، کرکترها و اشخاص و افراد هم به یک نحوی بازتولید شده اند. تنها رویدادها و فرایندها نیست که بازتولید شده اند، اشخاص هم بازتولید شده اند؛ مثلاً اشرفغنی را ببینید که از نظر تباری احمدزی است، در سالهای پایانی حضور امریکا در افغانستان در قدرت است. در زمانش موضوع مصالحه و حل سیاسی مطرح میشود. اشرف غنی آخرین زمامدار مقطعی است که امریکا در افغانستان حضور نظامی دارد. این امر شباهت خیلی زیادی دارد به داکتر نجیب. او هم آخرین زمامدار مقطعی است که روسها در افغانستان حضور دارند، در زمان او سیاست مشی مصالحهی ملی و حل سیاسی روی دست است و او هم به لحاظ تباری احمدزی است. حل سیاسی هم در هر دو دوره ناکام میشود.
داکتر نجیب قبل از این که زمامدار شود، رییس خاد است، اشرفغنی رییس سازمان استخبارات نبود، قبل از زمامداری؛ اما معاون اول ریاست جمهوری در زمان غنی، امرالله صالح، قبل از احراز این سمت، رییس استخبارات بود؛ یعنی پکیج داکتر نجیب این جا کامل شده بود. به عبارتی دیگر، میبینیم که هم اشخاص و افراد و روندها بازتولید شده است، هم همسایههای افغانستان هنوز هم مثل گذشته قدرتمند اند و با همدیگر به یک نحوی مشکل دارند و این امر همان تأثیر را روی افغانستان دارد که در گذشته داشت. دلیل این وضعیت را در چه میدانید؟ آیا همان وضعیت انسانی، روابط و مناسبات اجتماعی که دو سه قرن پیش در این منطقه مسلط بود، هنوز هم جاری است و تغییر اساسی نکرده تا سیر تاریخ دگرگون شود، یا علتهای دیگری هم در کار است؟
راسخ: اول، در این شکی نیست که افغانستان در اثر یک سری تعاملات آشکار و پنهان و استخباراتی قدرتهای بزرگ، هم ایجاد شده و هم برهم خورده است؛ اما این که همان کرکترها بازتولید میشوند، فکر نمیکنم که یک چیز قصدی، برنامهریزی شده و پلانشده باشد و تصمیم گرفته شده باشد که مثلاً فرد اول مملکت حتماً احمدزی باشد. هر چند به صورتی تصادفی همین طور شده بود. رییسجمهور داکتر نجیب و رییسجمهور اشرفغنی یک تصادف بود که هر دو احمدزی بودند. اتفاقاً هم داکتر نجیب و هم اشرفغنی هر دو تخلص احمدزی را که یک تخلص قومی است، دور کردند و کنار گذاشتند. نیازمندیهای حقوقی، کشوری و رهبری سیاسی، ایجاب میکرد که این تخلص را دور کنند. میدانستند که دیگر زمامدار کل کشور هستند.
اما در بحث کلان فکر میکنم که نباید زیاد روی کرکترها بپیچیم. در تاریخ کرکتر میآید و میرود. در مطالعات تاریخشناسی، تمرکز روی روندها و مفاهیم و موضوعات و اینکه در مورد شان بیشتر بدانیم، ما را در حل سوالی که چطور وارد وضعیت نو و تاریخ نو شویم، بیشتر کمک میکند. البته در این شکی نیست که خود فرد یا شناخت کرکترها یک نوع جذابیت دارد و علاقهمندی ایجاد میکند، اما شما را محدود میسازد. اگر شما سر یک فرد بیشتر تمرکز کنید و در مورد او بیشتر از نگاه ذهنی مصروف باشید، شما دیگر تنها با همان فرد یا کرکتر همصحبت هستید.
از همه مهمتر ضرور است که ما یک دید باز به تاریخ پیدا کنیم و در سطح ابتدایی و عالی مهارتهایی پیدا کنیم که تاریخ را از منابع تاریخی فرق کنیم و منابع تاریخی و تاریخ را از افسانهی تاریخی جدا کنیم. اینها در سطح کلان ما را کمک میکند تا یک فهم مستند از تاریخ ایجاد کنیم. حقیقت این است که افغانستان در تعاملات منطقهای و بینالمللی، دچار وضعیتهایی شد که نقش مردم افغانستان در آن بسیار کم بود؛ مثلا تصمیم آمدن و بیرون شدن امریکا و شوروی از افغانستان به هیچ وجه مربوط افغانها نمیشد. ما اگر از تاریخ نیاموزیم، دوباره به تاریخ میرویم و این به گفتهی شما همان تکرار تاریخ خواهد بود.
شیشهمیدیا: خوب، قبل از اینکه به سوال نهایی برویم و این گفتوگو را به پایان ببریم، میخواهم یک سوال دیگر هم بکنم: شما در توضیحات تان نقلی قولی داشتید از دکتر شاه محمود حنیفی در مورد بحث تعامل کمپنی هند شرقی و هند بریتانیایی با جغرافیای افغانستان کنونی. در این نقل قول از یک دورهی آزمایشی یاد کردید که بعد از آن تعامل قطع شده است؛ و یکی هم از دورهای یاد کردید که این تعامل به یک روند تبدیل شده و صورتی عادی به خود گرفته است. شما گفتید یک سری پروژههایی اقتصادی بوده و حتا کمپنی هند شرقی تلاش میکرد که در تجارت میوهی خشک استالف هم نقش داشته باشد. گفتید هدف این بوده که همان سیستم اقتصادی سرمایهداری استعماری که در هند بریتانیایی شکل گرفته بود و به ضرر مردم هند بود، با این تعاملات در افغانستان نیز تقویت شود.
حالا اگر وضعیت کنونی اقتصاد افغانستان را در نظر بگیریم که بدون کمک خارجی به تعبیر مردم عام افغانستان اصلاً «نمیچلد». مردم عام کلمهی «چلش» را به کار میبرند؛ حتا در زمان جمهوریت هم نه در سکتور خصوصی پول کافی بود که سبب سرمایهگذاری، بلند رفتن سطح استخدام و رشد اقتصادی شود و نه در نهادهای دولتی. پول باید همیشه از بیرون میآمد و حتا یک پروژهی عادی را هم در افغانستان وقتی شما بخواهید راه بیاندازید، باید پول و ماشینری آن را از خارج ببرید. البته مشکل کمبود نیروی متخصص در بیست سال گذشته تا جایی حل شد. سوال این است که همین فرایندی که سبب تشکیل دولت – ملت افغانستان شد و همان تعاملاتی که از سال ۱۸۰۹ تا ۱۹۱۹ بین کمپنی هند شرقی و بعد هند بریتانیایی با افغانستان بود، در ایجاد این فقر گسترده نقشی مستقیم داشت؟
راسخ: بلی، نقشی مستقیم داشت. در این مورد بحثهای خیلی مشخص در مطالعات تاریخ افغانستان شده است. مرحوم غبار در مقدمهی کتابش افغانستان در مسیر تاریخ، آورده است که کشف قارهی امریکا توسط کریستف کلمب افغانستان را فقیر ساخت؛ به دلیل این که تعاملات اقتصادی و تجارتی که از سرزمین افغانستان میگذشت، با کشف قارهی امریکا اهمیتش از دست رفت. دیگر تجارت بیشتر دریایی شد و با کشتی صورت گرفت وهمان اهمیت خاکی- تجاری افغانستان، یا به اصطلاح تاریخی- جغرافیایی آن گذرگاه تمدنها یا قلب آسیا، از بین رفت.
شیشهمیدیا: این اتفاق هم در قرن پانزدهی میلادی افتاد….
راسخ: بلی، در همان زمان است و من کوشش کردم که جواب سوال شما را از آن جا بدهم؛ یعنی ریشهی فقیر شدن افغانستان در آن رویداد هم است. دکتر شاه محمود حنیفی موقف و یافتههایی بسیار مشخص و روشن در این مورد در مطالعات تاریخ افغانستان دارد. من پیشنهاد میکنم که شما با خود دکتر شاه محمود حنیفی هم یک گفتوگو در این مورد داشته باشید.
نتیجهگیری دکتر شاه محمود حنیفی این است که این تلقی که افغانستان از اثرات استعمار مصوون ماند و با شکست کمپنی هند شرقی، افغانستان هیچ اثری از استعمار نپذیرفت، کاملاً غیر تاریخی است. به باور او افغانستان به طور مستقیم در قرن نزدهم استعمار شد. اصلاً ساخته شدنش به صفت یک دولت- ملت هم محصول استعمار بود و این امر اقتصادش را هم تا حدی زیادی متأثر کرده است.
مثلا استاد حنیفی نشان داده است که اعانه یا سوبسایدی که عبدالرحمان خان از انگلیسیها میگرفت چگونه با گذشت هر سال افزایش مییافت و چه نقشی این افزایش سوبسایدی در وابستگی بیشتر مالی عبدالرحمان خان داشت. روشن است که وابستگی عبدالرحمان خان، وابستگی افغانستان است. با گذشت زمان سبک زندگی شخصی و دربار عبدالرحمان خان زیاد لوکس، اشرافی و پر مصرف میشود. مصارف دستگاه دولت هم بلند میرود و او آماده میشود که هر خواست انگلیسیها را در بدل دوام اعانهی استعماری قبول کند و در یک مورد مثلاً آماده میشود که معاهدهی دیورند را امضا کند و از حاکمیت بر مناطق آن سوی خط دیورند بگذرد. در برابر امضای دیورند سوبسایدی عبدالرحمان خان چندین برابر میشود. استاد حنیفی با توجه به همین موارد میگوید که نظام مالی و اقتصادی افغانستان، و حتا دسکورس این امور به وسیلهی قدرت استعماری هند بریتانیایی شکل داده شد و این فرایند، وابستگی مالی و اقتصادی به وجود آورد.
از طرفی دیگر، افغانستان از سال ۱۸۴۲ تا آمدن عبدالرحمان خان در بیثباتی به سر میبرد که این بیثباتی هم پیامد مداخلهی نظامی بریتانیاییها است و حاصل وضعیتی است که انگلیسها مثلاً تعیین میکردند که کی پول بگیرد، کی نگیرد، کی به امکانات دسترسی داشته باشد، کی نداشته باشد. مداخلهی انگلیسها در سیستم مالی و اقتصادی هم وضعیتی را به وجود آورد که همان حالت ارگانیک پایهدار اقتصاد جامعه که وابستگی را کاهش میداد، تضعیف شد. یقینا، وقتی امپراتوریها و قدرتهای بزرگ در جایی مداخلهی نظامی میکنند و در اقتصاد و سیاست دخیل میشوند، اثرات آن چندین نسل ادامه پیدا میکند. دکتر حنیفی روی فرآیند فقیر سازی افغانستان مقاله نوشته است که این موضوع و اثرات دراز مدت مداخلهی اقتصادی و نظامی انگلیسها در افغانستان را در ان مفصل به تحلیل گرفته است.
ناگفته نماند که کمکهای خارجی بیست سال اخیر هم یک حالت وابستگی ایجاد کرد. شما پیشتر از پروژهها گفتید. افغانستان فعلاً در محدودهای قرار گرفته است که چهار طرفش بسته است. ساکنان افغانستان در گذشتهی دور تاریخی به دلیل اینکه در مسیر تجارت و ترانزیت بودند، شغل شان همین بود. من اگر بخواهم یک کلیگویی کنم این است که مردم افغانستان، مردم تجارتپیشه هستند، مردم تاجر هستند، از همین خاطر هم است که سیاسیون بیست سال گذشتهی افغانستان بیشتر بالای افغانستان تجارت کردند، تا سیاست. اگر اینها سیاست میکردند، احتمال آن بود که افغانستان به پختگی برسد و تمام نیروها و مردم افغانستان روی مسألهی افغانستان به یک تفاهم سیاسی برسند.
البته هنوز هم افغانستان موقعیت مهم تجاری و تمدنی دارد و باور من این است که افغانستان در آیندهی بسیار دور هم این موقعیت را حفظ خواهد کرد. اما برای اینکه افغانستان از وابستگی تاریخی اقتصادی بیرون شود، دو کار را باید انجام دهد – منظورم این است که رهبران و قدرتمندان باید این دو کار را انجام دهند: یکی این که لایفاستایل یا سبک زندگی خود را تغییر دهند. این کار را باید هر انسان أفغانستان کند. هر چی که است – یعنی هر نوع وابستگی غیر افغانی – باید تغییرش بدهند؛ دیگر این که، برای خودبسندهگی و آزادی، به جای مراجعه به این یا آن کشور، به دامن مردم افغانستان رجوع کنند. هرکسی که ادعای رهبری دارد یا در آینده میخواهد ادعای رهبری کند، باید به مردم افغانستان مراجعه کند. مردم افغانستان باید مالک حقیقی سیاست و جامعهی افغانستان شوند. این کاری است که باید انجام شود.
نخبهگان افغانستان، رهبران سیاسی افغانستان، آگاهانه و در مواردی هم ناآگاهانه، آجنداهای کلان قدرتهای بیرونی را تطبیق کردند، آجنداهایی که هیچ تغییر مثبتی مثلاً در زندگی مردم فقیر غور یا دایکندی نیاورد و آورده نتوانست. صرف مشکل را زیاد ساخت. یک مشکل دیگر هم در طول تاریخ، تمرکز بیش از حد بر کابل است. نخبهگان و رهبران سیاسی افغانستان باید از تمرکز بر کابل برآِیند و به روستاها و مناطق دیگر هم توجه کنند. روی این موضوع باید به صورت دقیق و علمی تمرکز شود. البته من در سطح خودم این موضوع را کوشش کردم که به صورت معرفتی و موضوعی عملی کنم، به شما گفتم که من رفتم غور را مطالعه کردم و هنوز هم مطالعه میکنم. من تلاش کردم پیدا کنم که تاریخ ما در قریه چیست، همین طور باید همه از کابل خارج شوند و به اطراف تمرکز کنند.
وضعیت کنونی
شیشهمیدیا: وضعیت کنونی افغانستان به گفتهی یکی از وزیران خارجهی سابق افغانستان دکتر دادفر سپنتا، قسمی است که در آن یک انقلاب ارتجاعی اتفاق افتاده باشد و این انقلاب ارتجاعی افغانستان را چند صد سال به عقب برده است. نظر به مطالعاتی که کرده اید، فکر میکنید چقدر این وضعیت پایهدار است؟
راسخ: خوب، اول بگویم که من زیاد موافق نیستم که وضعیت کنونی افغانستان بسیار ارتجاعی و عقبگرد است. انسان افغانستان رو به جلو و رو به پیشرفت است، با وجود وضعیت و شکل حکومت کنونی. من در فکر و مطالعات خود با آن نتیجهگیری زیاد موافق نیستم. ما در یک آزمون بزرگ و جدید پیشرفت در فکر، اجتماع و اندیشهی انسان افغانستان هستیم.
یک قصه را به شوخی میخواهم نقل کنم. نام کسی را نمیگیرم چون این قصه به من فردی گفته شده است. این شخص سابقهی کلان در حکومت حزب دمکراتیک خلق افغانستان داشت. او گفت که در زمان حاکمیت شان تلاش کردند که گرایش به دین را کم کنند، اما نتوانستند ولی حاکمیت نیروهای اسلامگرا در افغانستان سبب شد که برخی از مردم أفغانستان دین را رها کنند. واقعیت این است که افغانستان یک کشور اسلامی است. این یک واقعیت است. ما باید به ارزش کلان دین، معنویت و هویت دینی در آن جامعه واقف باشیم. حاکمان کنونی هم باید متوجه باشند که با این ارزش کلان جامعه چه میکنند. ولی من در هر حال باور دارم که انسان افغانستان رو به پیشرفت است و با وجود احترامی که به دکتر سپنتا دارم، اگرچه من آشنایی نزدیک با کارهای ایشان ندارم، با توصیف و نتیجهگیری شان در مورد تحول سیاسی – اجتماعی جدید در افغانستان پسا امریکا، موافق نیستم.
امروز برخی از کشورهای خاورمیانه هم وضعیتی را دارند که میشود به آن ارتجاعی گفت. اگر ما حاکمیت و قدرت روحانیت را یک مشکل میبینیم، این یک موضوع مباحثهای و جنجالی است که در موردش توافق وجود ندارد. اگر شما مشکل را مثلاً در خود دین و معنویت و روحانیت میبینید، این یک نوع طرز تفکر است و شماری دیگر هم هستند که طرز تفکر دیگری دارند. شما امروز یک حکومت روحانی – ملایی در کشور بزرگی مثل ایران دارید، در کشور بزرگی مثل افغانستان دارید، افغانستان از دید من بسیار بزرگ است، چهل میلیون نفوس و موقعیت منحصر به فرد دارد.
برداشت خودم این است که ما دین اسلام و اتفاقی نو سیاسی – اجتماعی را که در افغانستان افتاده است، عقبگرد نبینیم. این به قدرت رسیدن یک رژیم نو است. ساخته شدن و به قدرت رسیدن یک رژیم نو چگونه عقبگرد در یک جامعه انسانی است؟ من فکر میکنم که موضع دکترصاحب سپنتا صحبت روشنگرایانهی کلاسیک است. در تاریخ امپراتوری روم، در تفکر انسانی که در امپراتوری روم میزیست، شهر و شهرنشینی به معنای تمدن است. بر اساس تفکر آنان شما وقتی انسان کامل هستید که در شهر زندگی کنید. شما تضاد عمیقی دارید در افغانستان بین ده و شهر. این مسأله بسیار جدی است. اما تحقیقات جدید بشرشناسی نشان میدهد که این معرفتشناسی که گویا یک نوع تحول سیاسی- اجتماعی در افغانستان ارتجاعی است و یک نوع دیگر آن انقلابی و مترقی زیاد دقیق و درست نیست اگر غلط هم نباشد.
شیشهمیدیا: ببخشید، منظور ایشان از ارتجاعی این است که ببینید امروز در افغانستان آموزش زنان ممنوع است. زنان از فضای عمومی حذف شده اند، حضور عمومی شان ممنوع است، حقوق بسیار ابتدایی مردم عام و عادی افغانستان سلب است، جامعهی مدنی سرکوب شده است، دستاوردهایی که بود در بیست سال گذشته از بین رفته، یک حکومت ایدیولوژیک خیلی تندرو، حاکم شده است و صد سال تلاش برای مدرنسازی این کشور تقریباً به شکست انجامیده است. آقای سپنتا از این نظر وضعیت را عقبگرد و ارتجاعی توصیف کرده اند. نظر تان چیست؟
راسخ: من نظر شان را کاملاً درک کردم. همان طوری که گفتم این نظر روشنگرانه و مدرنیزهی کلاسیک است. این نظری است که باید آدم بشنود، بفهمد، احترام کند؛ اما خوب حرف کامل و بینقص نیست. نظر همگی نیست. واقعیت این است که زن و دختر افغان، این وضعیتی را که امروز تجربه میکند، برایش نو نیست. هدف من این جا این نیست که بگویم حالت کنونی که زن أفغانستان دارد قابل قبول است و یا چیزی است که آنان باید آن را دوباره تجربه کنند چون تجربهی زیست زیر حاکمیت طالبان را قبلاً هم دارند؛ ولی به رغم آن تجربهی قبلی و حاضر، زن افغانستان پیشرفت داشته است؛ البته بعد از این که فرصت برایش مساعد شده است. فعلاً منع آموزش و کار زنان، پالیسی یک رژیم است که قدرت را به دست گرفته است، نه مسألهی اجتماعی و وجودی نفس انسان در افغانستان.
باور من این است که انسان افغانستان در حالت پیشرفت است با وجود این که طالبان در افغانستان حکومت میکنند و سیاستهای خود را دارند. باورم این است که هر اتفاق و رویداد باعث پیشرفت تفکر انسان و جامعهی انسانیاش میشود. تمام انقلابها و جنگها از نظر تاریخی باعث پیشرفت انسانها شده است. خوب، جنگ البته از نگاه اخلاقی و عواطف انسانی مشکل جدی دارد و موقف سیاسی و فکری من هم بر سر مسألهی افغانستان این است که خشونت باید در تعاملات سیاسی و انسانی کنار گذاشته شود.
تاریخ مردم عام افغانستان
شیشهمیدیا: به عنوان پرسش آخر این گفتوگو میخواهم این سوال را مطرح کنم که شما از مرحوم غبار هم یاد کردید و بعد گفتید که تاریخ مردم عام افغانستان یا سرگذشت انسان عادی افغانستان تا هنوز نوشته نشده است. گفته میشود که غبار اولین کسی بود که یک گزارش مردمی از تاریخ افغانستان به دست داد و تلاش کرد که در این گزارش نقش انسانهای بسیار عادی افغانستان را برجسته کند و سرگذشت شان را بنویسد و نقش آنان را در سیر تاریخ بیان کند. مورخین دیگر همعصر او اگر عبدالحی حبیبی بود یا احمد علی کهزاد، پروژههای رسمی را تطبیق و دنبال میکردند. چرا تاریخ مردم عام افغانستان هنوز نوشته نشده است؟ نقش غبار در این زمینه دقیقاً چه بوده و چه کاری باید در این راستا صورت بگیرد؟
راسخ: من نوشتهی کوتاهی دارم که در آن توضیح دادهام که تاریخ مردم عام افغانستان هنوز نانوشته است. در قرن بیست این کار نشد؛ البته حالا وضعیت فرق کرده است. حالا پژوهشگران تاریخ افغانستان در دانشگاههای کشورهای مختلف جهان، هم خانمها و هم آقایان و هم افغانان و هم غیر افغانان، تلاش دارند این خلا را پر کنند. هدفم بیشتر این است که ما تاریخ را از موضوع جنگ و خشونت و موضوع دست به دست شدن قدرت عبور بدهیم و نقش مردم عام، تعاملات عام انسانی، روابط زیبای انسانی و مسایلی از این دست را برجسته کنیم. اصلا باید تاریخ را از دربار بیرون کنیم. این کار را مرحوم غلام محمد غبار تلاش کردند که در کتاب شان افغانستان در مسیر تاریخ انجام دهند. خوانشی که من از افغانستان در مسیر تاریخ دارم همین است که غبار کوشش کرد که تاریخ افغانستان از دربار به اجتماع افغانستان برود. به همین دلیل، بر سر تعاملات اقتصادی، روی فقر، روی بدبختی و روی روابط انسانی بیشتر تمرکز کرد.
البته منظورم این نیست که تاریخ دربار از نظر انداخته شود. دربار هم تاریخ دارد و باید انسان آن را بفهمد و بداند. نظر من این است که اولین کاری که باید انجام دهیم این است که ما خود مردم افغانستان، افغانها و یک نسل از افغانها را در آموزش مسلکی دانش تاریخ کمک کنیم. مخاطب صحبتهای ما و شما در این مصاحبه بیشتر افراد باسواد هستند. ما باید منابع اصلی و غنی تاریخ افغانستان را به آنان معرفی کنیم که دیگر دچار سردرگمی نباشند. باید کاری کنیم که آنها دچار این سرگردانی نباشند که تاریخ تکرار شد، تاریخ تکرار شد و تاریخ هم همین است.
ناگفته نگذارم که افغانستان یکی از جغرافیاهای انسانی جهان است که در آن مستندات تاریخی زیاد پیدا شده است و پیدا میشود. ما اسناد تاریخی از جغرافیای افغانستان بسیار زیاد داریم. مثلا تنها از روی اسنادی که از «هدهی جلالآباد» به دست آمده است، زندگینامهی بودا نوشته شده است. در این مورد بیشتر مردم افغانستان معلومات ندارند. این اسناد تنها از «هدهی جلالآباد» به دست آمده است. شما بزرگترین مجسمههای بودا را در افغانستان داشتید. این طوری مجسمهها در چین هم نیست. مثلاً شما در کابل باغ بابر دارید. این خودش یک مستند تاریخی است.
صحبتهای خود را با چند نکته آخری در مورد نیاز مردم افغانستان به معرفت تاریخی خاتمه میدهم.
اول، باید متون و منابع تاریخی خود را به نسل جوان معرفی کنیم. باید روی این موضوع کار شود. دوم، آن عده از مردم افغانستان که در بیرون از کشور هستند، به کتابخانهها و به مراکز تحقیقی دسترسی دارند، به زبانهای انگلیسی، فرانسهای، روسی، اردو، ترکی و عربی دسترسی دارند، باید دست به کار شوند، بخوانند و بفهمند که بیرونیها در مورد شان چه نوشته اند. چطوری کشور شان را مطالعه کرده اند. یکی از اولویتهای زندگی آموزشی و پژوهشی من در ۱۵ ساله گذشته همین مسأله بود.
در همین مورد، یک سوال بسیار مهم مسلکی را در مورد تاریخ افغانستان از من یک مهاجر پیرمرد افغان در امریکا کرد. من زمانی که به دانشگاه پنسیلوانیا رفتم کسی مرا به او معرفی کرد و گفت که این اسمش جوانشیر است، از افغانستان آمده است و تاریخ میخواند. من هم برایش گفتم که در امریکا تاریخ افغانستان را مطالعه میکنم. آن پیرمرد گفت که بسیار عجیب است؛ تاریخ افغانستان را در امریکا میآموزی؟ گفت: بسیار عجیب است. چیزی که آن آقا گفت، از لحاظ فردی گفت؛ ولی این یک حقیقت هم هست. وقتی میگویم که باید بازگشت کلان به تاریخ أفغانستان کنیم، از فرصت حضور ما در بیرون استفاده کنیم و تاریخ افغانستان را بفهمیم. باید بدانیم که در ادبیات کلان تاریخ جهان و منطقه مردم افغانستان چگونه مطالعه شده اند. مثلی که امروز مطالعات هندشناسی، مطالعات پاکستان و مطالعات ایرانشناسی داریم، ما هم باید در تقویت مطالعات افغانستانشناسی و غنیسازی آن از لحاظ موضوعی در داخل و بیرون از افغانستان کمک کنیم.
امروز در امریکای شمالی و استرالیا، تاریخ بومیهای این سرزمینها را مطالعه میکنند. امروز ژنوسایدی که علیه بومیهای مظلوم این مناطق اتفاق افتاده، مطالعه میشود. دیگر در دانشگاههای با اعتبار امریکا پیروزی جورج واشنگتن – که اولین رییس جمهور امریکا بود – کمتر مورد مطالعه قرار میگیرد. دیگر کسی ایجاد ایالات متحدهی امریکا را در دیپارتمنتهای تاریخ دانشگاههای امریکایی صرف از دید انسانهای سفید پوست اروپایی مطالعه نمیکند که مثلاً فلانی پدر امریکا است، فلانی بابای امریکا است، اگر قصد مطالعهی این چیزها را داشته باشید، شما را حتا شامل برنامهی درسی نمیسازند. شما میروید ظلم، فقر و جنوسایدی را که بر بومیهای مظلوم تحمیل شد، مطالعه میکنید. امروزه یک جنبش مطالعهی تاریخ بومیها در امریکای شمالی و استرالیا راه افتاده است. نژادپرستیای را که علیه انسان سیاهپوست اتفاق افتاده است، مورد مطالعه قرار میدهید.
همچنان، ما باید از شخصیسازی و وسیلهسازی تاریخ افغانستان خودداری کنیم. در صحبتهای رسانهای و سیاسی متوجه میشوم که نه تنها تلاش دارند تاریخ را شخصی کنند، بلکه آن را وسیلهای هم میسازند، از تاریخ یک نوع سلاح میسازند برای کوبیدن حریف که گویا این تاریخ قوم من است، این تاریخ قوم تو است. تاریخ درست است که مربوط انسانها میشود؛ اما از خود ضابطه و حساب و کتاب دارد. تاریخ از خود تعاملات دارد، بسیار مسایل دیگری معرفتی دارد. در تاریخ درست است که ظالم است و مظلوم است، اما رنج انسان را شما چگونه میتوانید اندازه کنید؟ رنج اولاد کسی که در خوست کشته شده و رنج اولاد کسی که در غور کشته شده، شاید یکی باشد اما شما نمیتوانید آن را کم و زیاد کنید. مادری که امروز در اندراب فرزند و فرزندانش را از دست داده است و مادری که دیروز در هلمند عروس و پسر جوانش را در بمباردمان از دست داد، بدون کدام اندازه در رنج اند. تاریخ رنج اینها را چطوری مینویسید؟
از لحاظ تاریخی، که با این نکته هم حرف های خود را ختم میکنم، اگر ببینید مردم بیشتر بخشهای افغانستان یک زمانی در قتل مردم بومی کابل دخیل بودند. ما مردم افغانستان باید بپرسیم که مردم بومی کابل کجایند؟ یک اقلیت، اقلیت در اقلیت اند. امروزه در کابل، نه هویت شان مانده، نه فرهنگ شان مانده، نه کوچههای شان مانده و نه چیزی دیگر و در آن جا مردمی زندگی میکنند که از جاهایی دیگر أفغانستان آمده اند. اگرچه این مسالهی نو در تاریخ کلان انسانی کابل نیست، اما این را باز میگویم که باید به دیدهی بد به تاریخ پیچیدهی مردم افغانستان نبینیم، و اصلا با تاریخ برخورد وسیلهای نکنیم و آن را شخصی و قومی نسازیم. چیزهایی که در تاریخ اتفاق افتاده و ثبت شده است، همه نوشته میشود. اما اینکه در نهایت ما تاریخ حاکمان را میگوییم یا تاریخ همین مردم عام افغانستان را، تصمیم مورخان و در نهایت مردم افغانستان است. کوشش خودم این است که هر چه که میتوانم از مردم عام صحبت کنم.
شیشهمیدیا: سپاسگزاریم استاد که وقت گذاشتید و در این گفتوگو شرکت کردید.