این داستان دختری است که با وجود مشکلات و چالشهای زندگی، توانست به جایگاهی که لیاقت آن را داشت، برسد. نام این دختر زیبا صبریه بود. او با پشت سر گذاشتن مشکلات، موفق شد به آرزوهایش دست یابد.
با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم. دیگران همه هنوز در خواب شیرین بودند. بلند شدم و به سمت حیاط خانه رفتم. هوا تاریک بود و ستارهها در آسمان میدرخشیدند. وضو گرفتم. هوا کمی سرد بود، چون در اوایل بهار بودیم. درختان پر از شکوفه بودند و زیبایی طبیعت را دوچندان کرده بودند. باد، شکوفهها را پرپر میکرد و فضایی رویایی ایجاد کرده بود.
به اتاق برگشتم و نماز صبح را خواندم. سپس با تلاوت قرآن کریم، آرامش عمیقی به روح و جانم بخشیدم. بعد از تلاوت قرآن، در افکارم غرق شدم. آیا روزی خواهد رسید که به رویاهایم برسم؟ آیا روزی فرا خواهد رسید که بتوانم خود و خانوادهام را از این همه رنج و غم نجات دهم؟ آیا روزی خواهد آمد که مانند دیگر پزشکان در راهروهای بیمارستان به عنوان یک دکتر قدم بزنم؟
در همین افکار بودم که صدای مادرم به گوشم رسید. خود را به سرعت به پیش او رساندم. مادرم مشغول مرتب کردن اتاق دیگر بود. نزدیکش رفتم و پرسیدم: «مادرجان، با من کاری داشتی؟»
- : «بله، امروز نمیتوانم به مدرسه بیایم.»
- : «چرا مادرجان؟»
- : «چون خواهرت زهره مریض است. از شب تا حالا از تب میسوزد.»
به طرف زهره رفتم و دیدم که واقعاً تب بالایی دارد. مادرم گفت: «به خانم مدیر بگو که مادرم امروز نمیتواند بیاید.»
به مادرم گفتم: «اشکالی ندارد مادرجان، خواهرم حتماً خوب میشود.»
صبحانه را نخوردم و به سمت مدرسه حرکت کردم. خانهی فقیرانه ما در محلهی «چهارقلعه» قرار داشت. فاصلهی خانهی ما تا مدرسه نیم ساعت راه بود. ما نانآور نداشتیم. پدرم ما را ترک کرده بود، آن هم به خاطر یک موضوع بسیار پیشپاافتاده. مادرم سه دختر به دنیا آورده بود و پدرم دختر داشتن را دوست نداشت. به همین دلیل ما را رها کرد و زن دیگری گرفته بود.
امروز به تنهایی به مدرسه رفتم، آن هم با شکم خالی. در راه مدام به فکر خواهرم بودم، چون کوچکترین عضو خانواده بود و همه او را دوست داشتند. در راه دعا میکردم که زودتر خوب شود. وقتی به مدرسه رسیدم، اولین کاری که کردم این بود که به دفتر خانم مدیر رفتم. در را زدم و داخل شدم. خانم مدیر مشغول تایپ کردن روی کامپیوتر بود. سلام کردم و موضوع را به او گفتم: «مادرم امروز نمیتواند به مدرسه بیاید، چون خواهرم مریض است.»
خانم مدیر، زنی زیبا و خوشاخلاق بود و از وضعیت زندگی ما خبر داشت. به من نگاه کرد و گفت: «اشکالی ندارد، اما فردا باید حتماً حاضر شود.»
از دفتر خانم مدیر بیرون آمدم و با خوشحالی به سمت کلاس رفتم. در راهرو مدرسه، دانشآموزان دور یک تابلو جمع شده بودند و متنی را میخواندند. دوست صمیمیام، مرسل، مرا صدا زد. نزدیکش رفتم و سلام کردم. پرسیدم: «این چیست؟»
گفت: «اعلامیهای است برای استخدام معلم قرآن.»
خیلی خوشحال شدم، چون در تلاوت قرآن استعداد خاصی داشتم. در پایین آگهی، یک شماره تماس نوشته شده بود. شماره را یادداشت کردم و با هیجان به سمت کلاس رفتم. من شاگرد اول کلاس بودم و باید حاضری میگرفتم.
در کلاس با دوستانم احوالپرسی کردم و حاضری گرفتم. چند نفر غایب بودند. معلم وارد کلاس شد و بعد از احوالپرسی، درس را شروع کرد. من خیلی خوشحال بودم، چون فرصتی برای کار پیدا کرده بودم. تمام درسها از اول تا آخر برایم جذاب بود و به راحتی یاد میگرفتم.
وقتی مدرسه تعطیل شد، با دوستانم به سمت خانه راه افتادیم. در راه از هم خداحافظی کردیم و هر کس به راه خود رفت. وقتی به خانه رسیدم، در حیاط باز بود. دویدم و داخل خانه شدم. مادرم و خواهرم از دکتر آمده بودند. سلام کردم و حال خواهرم را پرسیدم. مادرم گفت: «دکتر گفته یک سرماخوردگی ساده است.» خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که مشکلش جدی نبود.
به مادرم گفتم: «یک خبر خوب دارم.»
مادرم با کنجکاوی پرسید: «چه خبری؟»
با خوشحالی گفتم: «کار پیدا کردم.»
مادرم پرسید: «چه کاری؟»
گفتم: «در بخش قرآن یک مدرسه به معلم نیاز دارند.»
مادرم خیلی خوشحال شد. به او گفتم: «فردا انشاالله با هم به آن مدرسه میرویم و در مورد کار اطلاعات بیشتری میگیریم.»
ناگهان سرم گیج رفت. مادرم دستم را گرفت و گفت: «از صبح تا حالا چیزی نخوردی، حتماً فشارت پایین آمده. بیا کمی نان بخور.»
لباسهایم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم. بعد با مادرم و خواهرانم ناهار خوردیم. شب شد و من پر از هیجان بودم، چون فردا ممکن بود صاحب یک کار شوم. به خاطر هیجان، خوابم نمیبرد. بالاخره صبح شد و با مادرم به سمت مدرسه جدید راه افتادیم.
مدرسه چندان دور نبود. وارد مدرسه شدیم و دیدیم مردی سالخورده در حیاط مشغول جارو کردن است. سلام کردم و پرسیدم: «دفتر کجاست؟»
او گفت: «به سمت راست بروید.»
با مادرم به سمت دفتر رفتیم. در را زدم و داخل شدیم. مردی حدود ۴۰ یا ۵۰ ساله در دفتر نشسته بود. سلام کردم و پرسیدم: «شما مدیر این مدرسه هستید؟»
با مهربانی پاسخ داد: «بله دخترم.»
من موضوع را برایش توضیح دادم که برای تدریس قرآن آمدهام. مدیر با صدای بلند خندید. من خیلی عصبانی شدم، اما چیزی نگفتم. مادرم هم سکوت کرد. مدیر به من نگاه کرد و گفت: «تو خیلی جوانی، نمیتوانی تدریس کنی.»
بدون فکر گفتم: «اگر باور ندارید، امتحانم کنید.»
او دوباره خندید و گفت: «اگر از این امتحان سربلند بیرون بیایی، یک هدیه ویژه به تو میدهم.» من قبول کردم. مدیر گفت: «کمی صبر کن تا معلم قرآن بیاید و از تو امتحان بگیرد.»
کمی منتظر ماندیم. معلم قرآن آمد و از من چند سوال پرسید. من به راحتی پاسخ دادم. بعد از من خواست تا یک سوره را تلاوت کنم. سوره را خواندم. مدیر به خاطر صدای زیبایم شوکه شده بود. بعد از امتحان پرسیدم: «چطور بود؟»
مدیر گفت: «تو بسیار بااستعدادی. از فردا میتوانی کارت را شروع کنی.»
من و مادرم با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدیم. آنقدر خوشحال بودم که گویی عید است.
روزها به همین منوال گذشت. یک روز در حال تدریس بودم که مدیر وارد کلاس شد و گفت: «بعد از کلاس به دفتر بیا.»
وقتی کلاس تمام شد، به دفتر رفتم. از مدیر پرسیدم: «مشکلی پیش آمده؟»
مدیر با چهرهای خندان گفت: «مشکلی نیست. روز اول که آمدی، به تو قولی داده بودم. این هم هدیه من به تو. امیدوارم در راه درست از آن استفاده کنی.»
یک پاکت به من داد. پاکت را باز کردم و دیدم یک بورسیه تحصیلی از خارج از کشور است. به بورسیه خیره مانده بودم و گفتم: «این بورسیه برای من است؟»
مدیر پاسخ داد: «البته! تو دختری لایق و سختکوش هستی و لیاقت بیشتری داری.»
گلویم از احساس پر شد و اشک از چشمانم سرازیر شد. با تشکر از مدیر، از مدرسه خارج شدم و خود را به خانه رساندم. این خبر را به مادرم گفتم. مادرم هم مثل من از خوشحالی گریه میکرد.
من توانستم ثابت کنم که ضعیف نیستم. هیچ کس حق ندارد حق تحصیل را از یک دختر بگیرد. حالا به رویایی که فکر میکردم غیرممکن است، رسیدهام.
به دختران سرزمینم: خواستن، توانستن است. هر قدمی که برمیدارید، یعنی یک قدم به رویاهایتان نزدیکتر شدهاید. هرگز از رویاهایتان دست نکشید.
نویسنده: مهدیه رضایی