گفتوگو با عبدالعدال دایفولادی
اشاره: این متن صورت بازنویسیشدهی برنامهی نسل پنجم با آقای عبدالعدال دایفولادی است که به تاریخ ۲۸ نوامبر ۲۰۲۳ در اکس سپیس برگزار شد. در این برنامه، دایفولادی انحصار قدرت ملی را مهمترین عامل بحران و تشتت سیاسی در کشور میداند و ایجاد حکومت قانون با مشارکت دموکراتیک تمام اقوام کشور در ساختار نظام سیاسی را به عنوان راهحل پیشنهاد میکند. وی تز برگشتدادن قدرت قومی اقوام به اقوام را نیز شرح میدهد و معتقد است که خطاب او به جامعهی هزاره و شرح وضعیت سیاسی این جامعه قابل تعمیم به تمام اقوام کشور است.
با عرض سلام و احترام به خانمها و آقایان محترم و گرامی. مسرورم که امشب فرصت یافتهام در مبحث مهم تجربهپذیری در تاریخ، صحبت داشته باشیم و امیدوارم که این بحث ادامه پیدا کند؛ چون مبحث تجربهپذیری در تاریخ، ابعاد گوناگون و جنبههایی مختلف دارد.
تاریخ، حافظهی تجربههای خوب و بد ماست. با تأسف در افغانستان عقلانیت سیاسی نداریم؛ اما به حافظهی تاریخی و شعور تاریخی نیاز داریم تا فردای سیاسی حقوقمحور در کشور داشته باشیم. میخواهم بگویم که بدون حافظه و شعور تاریخی، فرقی میان دیروز، امروز و فردای سیاسی ما نخواهد بود. شعور تاریخی به ما عقلانیت و آگاهی لازم سیاسی میبخشد تا خود را از تکرار تجربههای بد گذشته مصوون بسازیم.
اگر از تاریخ تجربه میگرفتیم و میآموختیم، حداقل ۱۳۰ سال زمان برای ما یکسان نبود. امروز از لحاظ مناسبات سیاسی اگر دقت کنیم، در دههی دوم قرن ۲۱، ما در قرون وسطی قرار داریم. ۱۳۰ سال پیش عبدالرحمان خان با توافق و حمایت دو قدرت استعماری انگلیس و روس و میلیتاریسم قبیلهای، قدرت ملی را برای خاندان خود انحصار کرد. او با ایجاد تضاد و استخوانشکنی قومی، افغانستان امروزی را بر اساس معاهدات استعماری مثل گندمک، پنجده و دیورند ایجاد کرد.
سوال اینجاست که چرا ۱۳۰ سال بعد، تاریخ باری دیگر برای ما تکرار شد و طالبان با توافق قدرتهای جهانی و استخبارات منطقه، قدرت ملی را به انحصار یک گروه قرون وسطایی ملایی در آورد؟ بحث فعلی ما نیز پاسخ دادن به همین سوال است که چرا تاریخ برای ما تکرار شد؟
پیش از اینکه داخل بحث شویم، ذکر این نکته را ضرور میدانم که بیان حقیقت، شرط روشنگری است. روشنگری بدون صراحت کلام، ناممکن است؛ اما بیان صریح و روشنگرانهی حقیقت، به هدف نیک تجربهپذیری در تاریخ، بهمعنای شوراندن تعصبات و تحریککردن احساسات قومی یا خدشهدار کردن علایق قومی نیست. با تأسف، امروز اکثریت ذهنهای ما را احساسات و علایق قومی اشغال کرده است. البته حقیقت تلخ است؛ چون حقیقت، قصرهای مجلل احساسات و عواطف شیرین ما را ویران میکند، اما برای عقلانی و انسانی شدن سیاست کشور و یافتن راه حل برای مسألهی قدرت ملی و بیرون شدن از حالت تلخ موجود، ناگزیز هستیم که گذشتهی تاریخی خود را بفهمیم. اگر باور دارید که فردای سیاسی ما به سوی حقوق شهروندی و آزادیهای مدنی زن و مرد کشور ما حرکت میکند، از بیان حقیقت و فهم و پذیرش حقیقت دوری نکنیم. تکرار میکنم که تا از تاریخ نیاموزیم، از دور باطل تکرار تاریخ بر خود بیرون نمیشویم.
حقیقتی که هیچگاهی برای تجربهپذیری تاریخی ما به آن پرداخته نشده است، مسألهی انحصار قدرت ملی توسط یک خاندان یا یک حزب و گروه است. تاریخ پیهم برای ما تکرار میشود؛ چون نظام قانونی و سیاسی را ایجاد نکرده ایم که ضامن مدیریت عادلانهی قدرت ملی به سود حقوق ملی و آزادیهای مدنی مردم باشد. اگر از گذشتههای دور بگذریم، ناگزیزیم بحث انحصار قدرت ملی را از امیرعبدالرحمان شروع کرده و با طالبان ختم کنیم.
طوری که قبلاً گفتم، عبدالرحمان خان، افغانستان را در چوکات مرزهای استعماری دیورند، پنجده و گندمک ایجاد کرد. معضلی را که خط دیورند و خطوط پنجده و گندمک ایجاد کرد، بر اساس همان معاهدات، افغانستان را به کشور اقلیتها تبدیل کرد. با خط دیورند، قوم پشتون دو نیم شد و اکثریت این قوم، آن طرف خط دیورند و اقلیت آن، این طرف خط ماندند. با معاهدات پنجده و گندمک، قوم تاجیک، ازبیک، ترکمن هم نیم شدند. اقلیتهایی این طرف و اکثریت آن طرف ماندند. این دقیقاً یک محاسبهی استعماری وقت بود که از لحاظ اتنیکی هیچ گاه قدرتی در این خطه به وجود نیاید که کنترل آن از دست نیروهای استعماری وقت بیرون شود.
هدف دوم این بود که استعمار هر اقلیتی را که بخواهد حمایت مالی و تسلیحاتی کند، از تطبیق اهداف و منافع خود نگرانی نداشته باشد. در واقع اقلیتی را که برایشان مفید واقع شود و برای منافعشان کار کند، به راحتی تشخیص کند و مورد استفاده قرار دهد. در اینجا اگر اقلیت قومی بگوییم، اشتباه است. استعمار، همیشه افراد یا گروههایی را از درون یک قوم گزینش کرده و با آنها کار میکند. عبدالرحمان خان یک فرد بود و طالبان هم یک گروه است. از نظر من هیچ کدام آنها نمیتوانند بیانگر قدرت قومی پشتون باشند. طالبان یک گروه ایدئولوژیک اند و به همان میزان که کادرهای علمی، مسلکی و دانشگاهی اقوام دیگر در این گروه نیستند، به همان میزان کادرهای علمی و مسلکی پشتون در جمع آنها راه ندارد. به گفتهی همان جنرال خودخوانده، جنرال مبین، یک حکومت «ملاکراسی» است.
مشکل اساسی دیگر ما با ساختار نظام متمرکز افغانستان این است که مسألهی اساسی سیاست که عبارت از مدیریت عادلانهی قدرت است، در آن حل نشده است. من فکر میکنم که برای هر سیاستمدار افغانستان، هر سیاستدان و هر کسی که علاقه به سیاست و تاریخ افغانستان دارد، خواندن تاجالتواریخ ضروری است. به خاطری که تمام محتوای سیاست افغانستان در همین تاریخ نهفته است. برای من در نوشتن کتاب «افغانستان؛ قلمرو استبداد»، اساسیترین منبع همین کتاب تاجالتواریخ بود. تاجالتواریخ کتابی است که فاکتها و واقعیتهای افغانستان در آن به شکل خوبی انعکاس یافته است. مثلاً در همین کتاب امیرعبدالرحمان بسیار به صراحت برای وارثین خود وصیت میکند که متوجه باشید که هیچگاهی خود را با دولت انگلیس در نیندازید، وگرنه قدرت از دست خاندان ما میرود. این وصیت نشان میدهد که برای عبدالرحمان اصلاً قوم پشتون مهم نبوده، بلکه قدرت خاندانش مهم بوده است. اگر قوم پشتون مهم میبود، هیچگاهی برای به دست آوردن قدرت و حفظ آن برای خانوادهی خود، با امضای خط دیورند، قوم خود را از کمر دو نیم نمیکرد و اکثریت ارضی و نفوس قومی خود را به انگلیس برتانوی واگزار نمیکرد.
امیر عبدالرحمان بسیار به صراحت نوشته میکند که من یک بازیچه در دست فرمانداران انگلیس هستم. چون خودش با معاملات و توافقهای استعماری به قدرت رسیده بود و از متن مسایل آگاهی داشت، از درون همین واقعیتی که میدانست، این وصیت را برای فرزندان خود نوشت. ما دیدیم که وقتی امانالله خان خود را با انگلیس در انداخت، از قدرت انداخته شد و فرار کرد. آمدن حبیب الله کلکانی و لشکر نادرشاه که از طریق تونل پکتیا به کابل آمد، درک امیرعبدالرحمان از واقعیت سیاست افغانستان را نشان میدهد. همین واقعیت تاریخی یک بار دیگر در دههی هفتاد خورشیدی تکرار شد. در یک معادله دیدیم که جناح غیرپشتونی آمد و قدرت متمرکز پشتونی را از بین برد؛ اما نتوانست معضل قدرت ملی را به صورت عادلانه حل کند. باری دیگر دیدیم که ستون اساسی قدرت پشتونی در قالب طالب آمد، همه را جمع کرد و دوباره همان تاریخی که در اخیر قرن نوزده توسط انگلیسها برای ما ساخته شده بود، در اخیر قرن بیست برای ما تکرار شد.
میخواهم بگویم که در بخشهایی از تاریخ، ما نوعی گشایش مقطعی داریم تا مسألهی قدرت ملی حل شود، اما میبینیم که عدم کفایت و هوشمندی و صداقت سیاسی همان گشایش را دوباره مسدود میسازد. در زمان امانالله خان ما به طرف قانون اساسی، قانونی شدن امور، آزادی زنان و یا مدنی شدن سیاست پیش میرفتیم، اما وقتی حبیب الله کلکانی آمد، این حرکت را متوقف کرد. شما اگر مرامنامهی حکومتداری حبیبالله کلکانی را بخوانید، چندان فرقی با طالب ندارد: مکاتب دختران را بسته کرد، حتا به صراحت گفت که من دیگر به مکتب و معلم نیاز ندارم و پول دولت را برای ملا میدهم و ملا برای تخت و بخت من نزد خداوند دعا میکند. بعد از حبیبالله کلکانی نادرشاه آمد که سیاست را بر وفق مراد انگلیس تنظیم کرد. او هنوز خط اساسی سیاستش را روشن نکرده بود که توسط عبدالخاق از بین رفت. وقتی ظاهرشاه آمد، باز هم ما در دههی چهل خورشیدی شاهد یک گشایش هستیم که مشکل انحصار قدرت ملی حل شود، اما میبینیم که داوودخان، با وجود طرحهای خوبی که در عرصهی اقتصادی و خدمات رفاهی داشت، تلاش کرد از این نیکنامی برای بستن همان گشایش سیاست دربار برای حل مسألهی انحصار قدرت ملی توسط یک خاندان – به اصطلاح مارکسیستها، «خاندان آل یحیا» – استفاده کند.
داوودخان در چوکات جمهوری، دیکتاتوری خود را به وجود آورد و ما شاهد بودیم که او نتوانست بحران انحصار قدرت ملی را حل کند. برعکس، دیدیم که سیاست ضد ملی خود را در قالب پشتونیزه کردن همه چیز در جوار انحصار قدرت ملی به راه انداخت.
انفجاری که در دههی هفتاد صورت گرفت، یکی از پیامدهای سیاست انحصار قدرت ملی توسط یک خاندان و تکیه بر پشتونیزه کردن مناسبات ملی و سیاسی افغانستان است که توسط داوودخان ایجاد شد. داوودخان با کودتای سفید ظاهرشاه را از قدرت خلع کرد. او میدانست که ظاهرشاه یک شاه محبوب نزد پشتونها و حتا غیر پشتونها است. به همین دلیل، او دست به ماجراجویی کلان سیاسی به نفع سیاست درونی خود زد که عبارت از طرح مسألهی پشتونستان بود. طرح پشتونستان آزاد به معنای تجزیهی ارضی پاکستان بود. سیاست پشتونستان و لر و بر پشتون باعث ایجاد ترس استراتیژیک پاکستان از جانب افغانستان شد. در نتیجه، طبیعی بود که پاکستان به خاطر دفاع از تمامیت ارضی خود، هر کاری را انجام دهد.
میبینیم که داوودخان با تمام خدمات مدنی که انجام داد، اشتباه بزرگ سیاسی را مرتکب شد که خدمات مدنیاش را نابود کرد و در نتیجه، نه تنها حرکت ارگ برای شکست انحصار قدرت ملی را تقویت نکرد، بلکه برعکس، تمام مجراهای آن را مسدود ساخت و قدرت ملی را به فردیت خود و خاندان خود محدود کرد.
چیزی که در تاریخ بهعنوان یک حقیقت گفته شود این است که سقوط خاندان پشتونی محمدزایی در ارگ، توسط روشنفکران پشتون صورت میگیرد. حفیظ الله امین پشتون بود، وطنجار پشتون بود و ترهکی پشتون بود. اینها به تودههای محروم باور داشتند، از لحاظ ایدئولوژی به انترناسیونالیزم کارگری باور داشتند و وابسته به اتحاد شوروی وقت بودند و وقتی کودتا صورت گرفت، به اصطلاح جناح خلق حزب دموکراتیک خلق افغانستان، ارگ به خانهی مردم تبدیل شد. بااینهم، آنچه که در این خانهی مردم تغییر نکرد، سنت انحصار قدرت ملی بود.
اگر شما در زمان عبدالرحمان خان انحصار قدرت ملی را در لفافهی قوم پشتون دارید که به همین شکل در دورههای ظاهرشاه و داوودخان نیز جریان مییابد، در حکومت جمهوری دموکراتیک خلق، انحصار قدرت ملی را در چوکات یک حزب سیاسی دارید. این حزب سیاسی هم در درون خود فراکسیونی دارد که یک جناح آن اکثراً مربوط به افراد پشتون است و یک فراکسیون و جناح دیگر متعلق به افراد غیر پشتون است؛ اما سنت انحصار قدرت ملی تغییر نمیکند.
من در کتاب «قلمرو استبداد» نوشته ام که قبل از حزب دموکراتیک خلق، قدرت ملی در انحصار یک خاندان بود که افراد آن نیز محدود بودند؛ اما وقتی قدرت ملی در انحصار یک حزب درآمد، این حزب هزاران نفر داشت. این هزاران نفر باید به یک پست و مقام میرسید. در واقع با آمدن روشنفکران چپ در قدرت، منفذی که برای پایان یافتن انحصار قدرت ملی باز شده بود، کاملاً مسدود شد. این منفذ به حدی مسدود شد و خفقان به وجود آمد که عکسالعمل ایدئولوژیک اخوانیها یا مکتبرفتههای اخوانی مثل احمدشاه مسعود، گلبدین، سیاف یا ربانی که استادان دانشکدهی شرعیات بودند، بروز کرد.
زمانی که قدرت ملی توسط حزب چپ با انترناسیونالیسم کارگری انحصار شد، خطر بزرگی را برای جهان کاپیتالیستی به وجود آورد. پاکستان عضو پیمان (سیتو) یا پیمان امنیتی جنوب آسیا بود و به خاطر عضویت پاکستان در این پیمان امنیتی، آمریکا و انگلیس خط دیورند را به رسمت شناختند. یعنی وقتی که پاکستان داخل پیمان امنیتی جنوب آسیا شد و آمریکا و انگلیس خط دیورند را به رسمیت شناختند، داوودخان و پروژهاش شکست بسیار بزرگی خورد. در حالی که داوودخان هرگز این چیز را نمیخواست. تاریخ گواه است که داوودخان رفت تا حمایت آمریکا را برای جنگ بر سر ساختن پشتونستان به دست بیاورد؛ اما نتوانست و به شوروی تکیه کرد و جان خودش را از دست داد.
در اواخر حکومت حزب دموکراتیک خلق افغانستان در چوکات خط مشی مصالحهی ملی تلاشی صورت گرفت که میخواستند قدرت را تقسیم کنند؛ یعنی رهبران حزب دموکراتیک خلق، به این عقلانیت سیاسی رسیده بودند که تا قدرت ملی را از انحصار حزب خود بیرون نکنند، شکست شان حتمی است. این نکتهی مثبتی بود که با تأسف درک نشد. یک بار مکتبرفتههای ما در دههی قانون اساسی و دورهی ظاهرشاه، از تظاهرات و آزادی بیان و فرصتهایی که پیش آمده بود، برای تخریب نظام استفاده کردند. عین کار در دورهی حزب دموکراتیک خلق تکرار شد و وقتی این حزب دروازهی خود را برای دیگران باز کرد و خواست که قدرت ملی را تقسیم کند، اخوانیهای مکتبرفته اجازه ندادند که از این فرصت برای شکستن انحصار قدرت ملی استفاده شود و بیایند وارد یک پروسهی تکاملی بدون خونریزی و تخریب شوند. اینها نیز برای اینکه قدرت ملی مردمی شوند، اقدامی نکردند.
واضح است که اختیار احزاب ایدئولوژیک اسلامی به دست خود شان نبود. به دست قدرتهایی بود که آنها را حمایت میکردند. پاکستان هیچگاهی نمیخواست که از عمق استراتیژیک خود بیرون شود. همین حالا تمامیت ارضی پاکستان از جانب افغانستان بر اساس مناسبات قومی پشتونی مورد تهدید است. وقتی پاکستان گروههای بسیار نامتجانس و ضد یکدیگر را کمک کردند تا حکومت حزب دموکراتیک سقوط کرد، نزاع دو جناح اخوانی جمعیت اسلامی و حزب اسلامی را بر سر قدرت شاهد بودیم که دقیقاً مثل جنگ دو جناح قومی خلق و پرچم اتفاق افتاد. همانگونه که نزاع آن دو جناح کمونیست بر سر قدرت باعث سقوط شان شد، نزاع مشابه را در جناحبندیهای اخوانیها هم داشتیم که جناح پشتونی آن در حول حکمتیار متمرکز شدند و جناح غیرپشتونی آن در کنار جمعیت اسلامی قرار گرفتند.
در طول چهارده سال جهاد نکتهی مهم دیگری را که سیاستمداران ما درک نکردند، مسلح شدن مردم بود که معادلات قدرت را در افغانستان به صورت شدید در هم شکست. حضور ازبیکها در چوکات جنبش ملی و اسلامی، و یکپارچگی هزارهها در چوکات حزب وحدت و رهبری مزاری بزرگ، این سوال را به صورتی جدی مطرح کرد که جایگاه من هزاره و ازبیک در مدیریت قدرت ملی در کجاست؟ متأسفانه پاسخ این سوال را با بدنامسازی، با قتل عام افشار و تحمیل ستمهای ناروا بر غرب کابل و امثال آن دادند. این سوال اساسی حل نشد و تا امروز مشکل انحصار قدرت ملی به صورتی لاینحل باقی مانده است. وقتی انحصار قدرت ملی توسط جمعیت اسلامی صورت گرفت، مبارزه علیه آن صورت گرفت و اتحاد موسوم به شورای هماهنگی در برابر آن نیز به وجود آمد؛ اما این اتحاد و جنگ در سایهی این اتحاد راه حل نبود. افغانستان در نتیجهی این جنگ، به قهقرایی بیشتر سقوط کرد و ما شاهد ظهور طالبان شدیم که نمونهی جدیدی از انحصار قدرت ملی را در چوکات امارت اسلامی به وجود آوردند.
ظهور طالبان تکرار تاریخ بود. همانگونه که ملیتاریسم قبیلهای تحت رهبری نادرشاه برای نابودی حبیبالله کلکانی آمد، همگی را فرار داد، به فاجعهی هولناک شمالی منجر شد و حبیبالله کلکانی به قتل رسید، اما مسألهی انحصار قدرت ملی حل نشد، با آمدن طالبان در دورهی اول نیز آن چیزی که حل نشد و به عنوان درد تاریخی باقی ماند، بازهم مسألهی انحصار قدرت ملی بود.
وقتی که طالبان سقوط کرد و با ارتش ناتو و آمریکا جمهوری اسلامی به وجود آمد، میبینیم که با تأسف، روشنفکران سیاسی ما باز هم نشان دادند که قابلیت مدیریت قدرت ملی را ندارند. در بیست سال گذشته، هر قدر به ختم جمهوری نزدیک میشدیم، تشدید قومگرایی در داخل ارگ را به حدی فراتر از تصور میدیدیم. چیطور ممکن است که اشرف غنی احمدزی، کسی که در امریکا تحصیل کرده و مردمشناسی خوانده و تدریس کرده است، در مدیریت قدرت سیاسی به عنوان یک قبیلهگرای مطلق ظاهر میشود و نمیخواهد که در رأس قدرت ملی، حتا از مسیر انتخابات دموکراتیک، یک فرد غیر پشتون قرار داشته باشد؟
میبینیم که در بیست سال گذشته، از یک طرف درد تاریخی مردم حل نمیشود، چون انحصار قدرت ملی وجود دارد، از طرفی دیگر میبینیم که در درون انحصار قدرت ملی، انحصارهای دیگری به وجود میآید. مثلاً در دوران عبدالرحمان خان برای اینکه قدرت متمرکز وجود داشته باشد، ملوکالطوایفی وجود دارد؛ در بیست سال گذشته، به جای ملوکالطوایفی، حزبالطوایفی و چه بسا انحصار خاندانی قدرت را شاهد بودیم. سیاست هزاره در انحصار چند فرد بود؛ سیاست پشتون در انحصار چند فرد بود؛ سیاست تاجیک و ازبیک همچنان در انحصار چند بود. اینها اجازه ندادند که نیروهای دموکراتیک، ملیاندیش، انسانیاندیش و باورمند به اساسات دموکراسی، حقوق شهروندی و آزادیهای زن و مرد، وارد صحنه شوند و ابتکار عمل را در دست بگیرند. برعکس، این افراد، به تدریج و به صورت سازمانیافته از بدنهی حکومت دفع شدند. مثلاً من در آغاز نظام، مشاور سیاسی رییس جمهور بودم. رفته رفته فضای کار و کنشگری سیاسی در ارگ چنان تنگ شد که فکر کردم شرافتمندانهترین راه بیرون شدنم از این موقعیت است تا پیش وجدان انسانی خود ملامت نباشم و خجالت نکشم.
به همینگونه، همهی کسانی که ظرفیت و توانایی کار ملی و دموکراتیک داشتند، بیرون شدند و سیاست و قدرت ملی همچنان در انحصار عدهی محدودی از افراد و گروههای مافیایی باقی ماند. نکتهی دیگری که نیاز به توجه دارد، این است که مناسبات قدرت در افغانستان، از امیرعبدالرحمان تا طالبان، مسالهای نیست که با مشارکت مردم ارتباط داشته باشد. تغییر نظام سیاسی در افغانستان، همیشه با حمایت و سیاست خارجی، با استفاده از عمال داخلی، صورت گرفته است. وقتی ارتش سرخ از حزب دموکراتیک خلق حمایت میکند و وقتی ناتو از جمهوری اسلامی دفاع میکند، در هر دو دوره یک نظام وابسته به وجود میآید. به محض اینکه حمایت بیرونی قطع میشود، نظام سقوط میکند. معنای این حرف آن است که ما نمیتوانیم مسألهی انحصار قدرت ملی را با اتکا یا پشتوانهی نیروهای خارجی حل کنیم.
حالا بازهم طالب آمده است و یک تاریخ تکراری قرن نوزدهم را شما در دههی دوم قرن بیست و یکم میبینید. طالبان قدرت ملی را انحصار کرده اند و میگویند که در حکومت ما از هر قوم وجود دارد. در حکومت حزب دموکراتیک خلق هم از هر قوم بود؛ در حکومت ظاهرشاه هم از هر قوم بود؛ اما حضور افراد در داخل یک حکومت، چیزی مجزا از انحصار قدرت توسط یک حزب و یا یک گروه است. درست است که عضویت گروه طالبان را تاجیک و ازبیک دارند، ولی این گروه قدرت ملی را انحصار کرده است و حق تعیین سرنوشت سیاسی مردم را غصب کرده است.
به همین خاطر است که نظامهای وارداتی بیرونی همیشه شبیه آتشی است که روی آن را خاکستر پوشانده است و هر زمانی که فرصت مساعد شود و هر کسی که بتواند این خاکستر را بردارد و یا قدرتها در جنگ منافع خود این آتش زیر خاکستر را شعلهور بسازند، میبینیم که نظام از هم میپاشد و کشور دوباره کام تشتت و هرج و مرج میافتد.
بنابرین، راه حل شکستاندن انحصار قدرت ملی و یا مدیریت عادلانهی قدرت ملی، گذار از سیاست قومی و رجعت به حکومت قانون است. تا مدیریت قدرت ملی در چوکات قانون عادلانه صورت نگیرد، هیچگاهی ثبات سیاسی و نظام سیاسی باثبات نخواهیم داشت. شما میدانید که تز حکومت قانون با روحالقوانین، اثر فیلسوف سیاسی فرانسه (مونتسکیو) به وجود آمد و اولین کشوری که قانون اساسی خود را بر اساس قانون ایجاد کرد، امریکا بود. این حکومت نتیجه داد. این مقوله عام است که دموکراسی بدترین نظام است، اما بشر بهتر از این نظام را تجربه نکرده است؛ چون در چوکات دموکراسی، اول تقسیم قوا (مقننه، قضائیه و اجرائیه) در داخل خود نظام سیاسی صورت میگیرد. دوم، رؤسای دو قوهی مقننه و اجرائیه را مردم انتخاب میکنند. احزاب سیاسی به عنوان نمایندههای عقاید و آرای مردم فعالیت میکنند. بااینوجود، چیزی که در نظام دموکراسی موفقیت محسوب میشود، قانونمداری است. در نظام دموکراسی یکی از نهادها قانون میسازد، یکی از نهادها قانون را اجرا میکند و یکی از نهادها از قانون حفاظت میکند. کسانی که در اروپا، امریکا، استرالیا زندگی میکنند، به خوبی میدانند که موفقیتهای این کشورها، منوط به همان قانونیتی است که اثرات و حضور آن را در تمام عرصههای زندگی حس میکنیم. هیچ کسی جرأت ندارد که از قانون سرپیچی کند، چه آن قانون کوچک و یا بزرگ باشد.
فرهمند: شما در صحبتهای تان تنها راه حل مشکل افغانستان را عبور از سیاست قومی دانستید، ولی سوالی که مطرح میشود، این است که افغانستان یک جامعهی متشتت است که از هر لحاظ گرفتار فروپاشی شده و تجربههای آن نیز تجربههای متششت و مجزا از هم است. نقطهی اشتراک تجربهپذیری شما در تاریخ افغانستان چیست که بتواند در سطح گستردهی ملی تعمیم بیابد؟ به صورت مشخص، چه مثالهای عینی دارید که میتواند یک هزارهی این جامعه را با پشتون و تاجیک و نورستانی و ازبیک و بلوچ و دیگران به میدانی مشترک دعوت کند؟
دایفولادی: طرحی را که من قبلاً مطرح کردم، گذار از سیاست قومی و رسیدن به حکومت قانون است. این طرح مشخصاً برای زمانی است که شما نظام سیاسی دارید. البته نظام سیاسی بر أساس مفکورهی قومگرایی بالاخره به همین جایی میرسد که در بیست سال گذشته در افغانستان شاهدش شدیم. در سالهای آخر سقوط جمهوری، ما جریان «حق» را پیشنهاد کردیم که مبارزات ما مبنای قانونی داشته باشند و در این مبارزات از قانونیت دفاع کنیم. «حق» مخفف حکومت قانون است. جریان حق، یعنی جریان حکومت قانون. در أواخر دوران جمهوریت ما روی این طرح کار کردیم و میخواستیم با همین طرح وارد عرصهی عمل شویم و اولین دفاع خود را به حمایت از قانون، دادخواست از ظلمی شروع کنیم که مثلاً در حق یک برادر پشتون در پکتیا یا قندهار صورت گرفته است. قرار ما این بود که به صورت نمونه، مرجعی را که مسوول تأمین عدالت در حق شخص مظلوم و ستمدیده بود، به دادگاه قانونی بکشانیم تا در برابر عمل و نارواییهایی که مرتکب شده است، پاسخگو باشد. این دادخواست را تا زمانی ادامه میدادیم که فرد ظالم و حقکش به دادگاه قانونی کشانده شود. ما در آغازین مراحل این مبارزات مدنی خود قرار داشتیم که حکومت سقوط کرد و این طرح عملی نشد.
بعد از انحصار قدرت توسط طالبان، وضعیت تغییر کرده است. حالا سوال مشخص این است که در شرایط کنونی چه باید کرد؟ طالبان جامعه را به شدت گرفتار قطببندیهای قومی و مذهبی و زبانی و جنسیتی کرده است. حالا از قطببندی سیاسی حرف نمیزنیم؛ چون وضعیت سیاسی دچار آشفتگیهای زیادی است که همه به یک نحوی به همین زمینه و بستر مشترک بستگی دارد.
در مرحلهی کنونی، من استراتیژی برگشت قدرت اقوام به اقوام را مطرح کردهام؛ چون بخواهیم یا نخواهیم، با تأسف با آمدن طالبان، شکاف قومی در افغانستان بیشتر شده است. بهخاطری که طالبان به شعور سیاسی اقوام احترام نمیکنند. اقوامی که از لحاظ شعور سیاسی خود به آگاهی هویتی خود رسیده اند. آگاهی هویتی اقوام شعور سیاسی برای درک و مطالبهی حقوق را به همراه داشته است. قوم یا اقوامی که به شعور سیاسی و شعور تاریخی رسیده باشند، یگانه راه حل برای تنظیم مناسبات قدرت با آنها، توافق برای ساختن یک نظام سیاسی است که در آن قدرت ملی انحصار نشود. از لازمهی این توافق، احترام گذاشتن و اعتناکردن به خواست، شعور و آگاهی مردم است که طالبان آن را نمیخواهند و دوست دارند خواستها و مطالبات مردم را با گلوله پاسخ بدهند.
تشتت سیاسی هر قوم، درد مشترک تمام اقوام أفغانستان است. در بیست سال گذشته مردم این تجربه و آگاهی سیاسی را به دست آورده اند که سیاستمدار هر قوم چیزی بیشتر از یک تیکهدار سیاسی همان قوم نبوده است. همان گونه که هزارهگویان هزارهفروش داریم، همان گونه پشتونگویان پشتونفروش داریم، تاجیکگویان تاجیکفروش داریم، ازبیکگویان ازبیکفروش داریم. نتیجهی عملکرد این تیکهداران قومفروش، تاراج کردن منافع و سرنوشت سیاسی أقوم برای تأمین منافع فردی تیکهداران و ایجاد فساد فوقالعاده بود. همین امر باعث شد که قدرتهای غربی نقشهی دوم خود را که عبارت از تقویت و به حکومت رساندن طالبان باشد، عملی سازند. البته مسألهی دیورند نیز که غنی آن را به رسمیت نشاخت، در سقوط جمهوریت نقش خود را داشت.
تشتت سیاسی در درون هر قوم وجود دارد. شما سوال تان را مشخصاً در مورد هزارهها پرسیدید. من به سوال شما پاسخ میدهم؛ اما خوب است یادآوری کنم که وقتی در اینجا بحث از هزاره میکنم، شما صرفاً نام هزاره را تغییر دهید و به جای آن پشتون و یا تاجیک بگذارید، تیوری و نتیجه فرقی نمیکند. در دوران جهاد ما در بین هزاره احزاب هشتگانه داشتیم. حالا حساب از هشتگانه و نهگانه گذشته است. چهار حزب وحدت داریم، حزب شهروندان داریم، حزب عدالت و آزادی داریم، حرکت اسلامی و جناحبندیهای مختلف آن را داریم. جمهوری دموکراتیک هزارستان داریم. کنگرهی ملی هزاره داریم. شورای جهانی هزاره داریم. تکهپارچههای باقیمانده از جنبش روشنایی داریم.دهها دستهی دیگر با گرایش چپی و راستی و لیبرال داریم. اگر همهی اینها را یکی یکی حساب کنید، متوجه میشوید که در درون هزاره با چه تشتت سیاسی خطرناکی رو به روییم.
نتیجهی این تشتت سیاسی از دست دادن قدرت قومی است. آن هم در شرایطی که طالبان به قدرت رسیده و قدرت قومی در روابط ملی و سیاسی داخل کشور حرف اول را میزند. اگر اقوام نتوانند در درون خود متحد شوند، شکی نیست که این تراژیدی ادامه خواهد یافت. به طور مثال، امروز در بین پشتونها کرزی تلاش دارد که همه را به طرف خود بکشاند، غنی به طرف خود میکشاند و طالبان به طرف خود میکشانند. در عین حال، بین طالبان بیست و یک گروه دیگر است که اگر طالبان بخواهند از قراردادها و تعهدات خود با پاکستان، انگلیس، امریکا و دیگر قدرتهای استخباراتی منطقهای و جهانی سرپیچی کنند، کافیست که همین بیست و یک گروه را به جان شان بیندازند. در آن صورت، این گروههای رقیب، مثل گرگهای درنده، طالبان را از درون پاره پاره میکنند.
خلیلزاد نمونهای دیگر است. او به عنوان یک امریکایی که برای منافع امریکایی کار میکند، قرارداد دوحه را با تمام شرم و ننگش امضا میکند تا علایق و گرایشهای نژادی خود را پاسخ گوید. در عین حال، او هم در درون تیم خود جناحبندیهای خاص خود را دارد. به همین گونه، اسماعیل یون هم یک حزب دارد و حنیف اتمر هم یک حزب دارد. همهی اینها به سهم خود تشتت سیاسی را در درون پشتونها زنده نگه میدارند.
به همین ترتیب، در درون تاجیکان نیز جناحبندیهای مختلفی وجود دارد؛ احمد مسعود یک طرف است، عطا محمد نور و اسمعیل خان و یونس قانونی و امرالله صالح و صلاحالدین ربانی هر کدام طرفهای دیگر اند. طالبان تاجیک نیز طرفی دیگر اند که مدعی رهبری و پیشوایی جامعهی تاجیک اند.
در همچون وضعیت پر از تشتت و ناهمگونی، اگر من، به عنوان یک هزاره، بخواهم شعار وحدت ملی بدهم، به ریش خود خندیده ام. اقوامی که در درون خود وحدت سیاسی ندارند، آیا آنها قادر به ایجاد وحدت ملی هستند؟ درون خانهی خودم پاشیده است، آیا من میتوانم در کوچه وحدت بیاورم؟ درون کوچهی من نفاق است، آیا من میتوانم در شهر وحدت بیاورم؟ به همین خاطر است که استراتیژی برگشتاندن قدرت اقوام به اقوام، یک استراتیژی پراگماتیک و واقعیتگرا است. اساساً سیاست واقعگرا و پراگماتیست است. سیاست نمیشود که با خیالپردازی و آیدیالهایی که واقعیت نمییابند، رهبری شود. تصور کنید که تمام اقوام، قبل از همه، بین خود اتحاد سیاسی داشته باشند. در این صورت، اگر از هر قوم یک رهبر و همه با تفکر وحدت ملی گرد هم بیایند، مطمین باشید که همهی ما در یک روز به توافق میرسیم. البته اگر هدفشان آبادی افغانستان و ساختن یک نظام سیاسی که باری دیگر به کام بیثباتی و هرج و مرج سقوط نکند، باشد.
برای اینکه اقوام وحدت کنند، طرح من این است. چون شما در مورد هزاره سوال کردید، من حرف خود را در مورد هزاره میگویم؛ اما همین طرح میتواند در درون هر قوم دیگری نیز عملی شود. طرح من این است که درون هزاره یک مجلس اعیان به وجود بیاید و همین مجلس، مهم نیست که تعدادش سه صد نفر یا چهار صد نفر باشد، به یک تصمیم جمعی برسد و با همین تصمیم جمعی به سراغ سایر اقوام برود.
دقت کنید که وقتی شما یک مجلس اعیان در درون جامعهی هزاره، پشتون یا تاجیک داشته باشید، از درون این مجلس اعیان، یک شورای رهبری با رأی اعضای مجلس انتخاب میکنید و وظیفهی این شورای رهبری، اجرایی کردن سیاست هزاره است. کسانی میتوانند در این شورا عضویت بیابند که در بخشهای اقتصاد، سیاست، حقوق، جامعهشناسی، حقوق بینالدول و همهی عرصهی های دیگر که به زندگی جمعی ارتباط دارد، متخصص باشند. همین شورا از درون خود فردی را به عنوان رهبر یا رییس شورای اجرایی انتخاب میکند. این شخص نیز زمانی میتواند به عنوان رهبر سیاسی هزاره قبول شود که باز هم رأی مجلس اعیان را داشته باشد. بودن این رهبر در رأس اجرائات سیاست هزاره نیز مادامالعمر دایمی نیست. هر زمانی که شورا یا مجلس اعیان متوجه میشود که این رهبر شایستگی لازم را ندارد، او را رد صلاحیت میکند و فرد مناسب دیگری را به جای او در این مقام انتخاب میکند
به نظر من، این یگانه راهی است که در شرایط کنونی در برابر ما وجود دارد و میتواند سیاست اقوام را از انحصار و دستبرد افراد و گروههایی معین بیرون کند و از پشتوانهی یک نظام سیاسی برخوردار سازد. شما وقتی اقوام را دارای نظام سیاسی میسازید، نظام سیاسیای که بر مبنای دموکراسی باشد، اولین کاری که انجام داده اید، پایان دادن به رهبریتهای موروثی و مشرپرستی است. آنچه که تمام اقوام افغانستان را بدبخت ساخته است، همین مسألهی رهبر و مشر و مشرتوب بازی بود. برای اینکه سیاست اقوام را از منافع رهبرانی که فاسد اند، نجات دهید، ناگزیرید که برای هر قوم یک نظام سیاسی تعریف کنید. زیرا قدرت در نفس خود فسادآور است و در صورتی که یک میکانیزم مشخص برای کنترل قدرت وجود نداشته باشد، فساد قدرت اجتنابناپذیر میشود.
طرح ایجاد نظام سیاسی برای اقوام، با شرایط افغانستان مطابقت میکند. در صورتی که مشخصاً رهبران چهار قوم بزرگ افغانستان سیاست قوم خویش را به صورت دموکراتیک و از مجرای شفاف مجلس اعیان بر عهده گرفته باشند و شایستگی این رهبری را نیز داشته باشند، وحدت سیاسی چهار قوم را که میتواند وحدت ملی حساب شود، نخواهیم داشت؟ من معتقدم که رسیدن به این خواست امکانپذیر است.
شما میدانید که درد جامعهی هزاره را هیچ کسی بهتر از خود هزاره نمیداند. به همینگونه درد پشتون را هیچکسی بهتر از پشتون درک نمیکند، درد تاجیک را بهتر از تاجیک، و درد ازبیک را بهتر ازبیک کسی نمیداند. ملاهای هزاره و سیاست ملایی آنها بزرگترین درد هزاره است. ملا و سیاست ملایی از درک انسان امروز هزاره و ارتباط آن با جهان مدرن و مدنی در قرن بیست و یکم عاجز است. اگر هزارهی امروز، مرجعیتی نداشته باشد که درد او را به درستی تشخیص کند و برای علاج آن درد درمان درست و مناسبی تجویز کند، ملاها و سیاست ملایی هزاره را همچنانکه ویران و نابود کرده است، باز هم ویرانتر و نابودتر میکند. شما میبینید که وابستگی سیاسی این ملاها از لحاظ فقهی با جمهوری اسلامی ایران چقدر عمیق است. همین حالا هم به همان سمت میدوند، بدون اینکه حتی متوجه شوند که ایران یکی از محورهای جنگ با جهان غرب است. همان موقعیتی که در گذشته شوروی داشت، حالا ایران در همان موقعیت قرار دارد.
شما امروز یک گروه نیابتی دارید که آن گروه مستقیم توسط پاکستان، انگلیس و آمریکا به قدرت رسیده اند. به ارزش میلیاردها دالر سلاح در اختیار شان گذاشته شد. سیاست ملایی و ملای سیاستمداری ما در این جنگ چه موقفی میگیرد و جامعه را در چه موقعیتی قرار میدهد؟
شما حتماً کلیپهایی را دیده اید که توسط یک ایرانی ساخته شده است و در آن ملیگرایی را در درون هزارهها میکوبد. میگوید که ملیگرایی نتیجه نداده است و شما ملیگرا نباشید و اسلامی بیندیشید و اسلامگرا باشید. این نگاه و منطق، ملای سیاستمدار و سیاست ملایی را نشان میدهد. در عین حال، در این کلیپ گفته نمیشود که ما کجا ملیگرا بوده ایم که حالا ملیگرا باشیم؟ بویی از ملیگرایی در سیاست افغانستان نبوده است. اگر شما غنی را ملیگرا میدانید، یا کرزی، عطامحمد نور، محمدمحقق، کریم خلیلی و أمثال آنها را ملیگرا خطاب میکنید، یک اشتباه بزرگ را مرتکب میشوید.
ما باید از این سیاست و اینگونه نگاه سیاسی بیرون شویم. جامعه نیاز دارد که با اندیشه و آگاهی از سیاست مدرن جهان، موقف سیاسی خود را انتخاب کند تا چوب سوخت سیاستهای دیگران نباشد.
فرهمند: شما از نوعی پراکندگی در جامعهی هزاره و تمام افغانستان یاد کردید. با توجه به همین مسأله، شما سال گذشته استراتژی برگشتدادن قدرت قومی هزاره به هزاره را مطرح کردید. در صحبتهایی که حالا داشتید، نیز به این استراتژی اشاره داشتید. میخواهم بپرسم که این استراتژی بدیل کدام استراتژیهای ناکام دیگر در جامعه است که فکر میکنید به نجات و تأمین حقوق شهروندی جامعه بیشتر و بهتر کمک میکند؟
دایفولادی: اول عرض کنم که ما در جامعهی هزاره هیچگاهی استراتیژی نداشته ایم که حالا استراتژی بدیل را در برابر آن مطرح کنیم. احزاب ملایی که همگیشان وابسته به ایران هستند، حتا اساسنامهی تشکیلاتی که برای تمام اعضای شان قابل درک و عمل باشد، ندارند. ما اگر استراتیژی بلندمدت در درون جامعهی هزاره میداشتیم، این تشتت به وجود نمیآمد.
در دههی هفتاد وقتی که مقاومت غرب کابل سقوط کرد، ما نقش موثر تاریخی خود را موفقانه بازی کردیم. کاری را که من و رویش بعد از شهادت رهبر شهید بابه مزاری و تراژیدیای که به وجود آمد، انجام دادیم، این بود که ما تجربهی غرب کابل را به یک تفکر تبدیل کردیم. یک بخش از این تبدیل تجربه به تفکر این بود که ما روی شیعهبودن به عنوان عامل انسجام و همبستگی جامعه خط بطلان کشیدیم. ما هزاره بودن را مطرح کردیم و گفتیم که ما هزاره هستیم. شما شاهد هستید که فتوای مرگ مرا از ناصر مکارم شیرازی گرفتند و ما را محکوم به سیدستیزی کردند. درد اساسی آنها این بود که ما دید هزاره را نسبت به هزاره تغییر دادیم. دید مذهبی هزاره به هزاره را به دید قومی هزاره به هزاره تبدیل کردیم. این کاری بود که با حمایت نسلهای همان دوره شناخت هزاره را نسبت به خودش تغییر داد و ما به هزاره تبدیل شدیم.
در شرایط امروز ما باز هم به تغییر دید هزاره به هزاره نیاز داریم. یکی از این تغییرها، اصلاح شناخت ما از خود ماست. برای اینکه هزارهها را در افغانستان کوچک نشان دهند، همیشه از زندان جغرافیایی صحبت کرده اند. حالا هم کسانی که در مورد هزاره سخن میگویند، هدفشان همان چند منطقهی محدود در دایکندی و بامیان و بهسود و غزنی و بغلان و برخی از ولایتهای شمال است. این دید نسبت به هزاره، دیدی است که دیگران به خورد ما داده اند و ما هم از دل و جان قبول کرده ایم. مثلی که شیعه بودن را از دل و جان قبول کرده ایم. امروز میبینیم که دید مذهبی ما تغییر کرده است. هزاره شیعه و سنی ندارد و حالا حتی فراتر از آن میگویند که هزاره کافر و مومن ندارد. ما قبول کرده ایم که هزاره دوازدهامامی و سنی و اسماعیلیه دارد.
بااینهم، چیز دیگری را که باید در ساختار ذهن خود اصلاح کنیم، این است که به زندان جغرافیایی هزاره باور نداشته باشیم. شما از بدخشان تا هلمند هزاره دارید. در تمام ولایات شمال هزاره دارید. در تخار، قندوز، سمنگان، بلخ، مزار، غور، بادغیس و لغمان هزاره دارید. در سال ۱۹۹۶ میلادی تحقیقی که من انجام دادم حدود ۱۷۰۰ خانوادهی هزاره در لغمان داشتیم. هزارههایی که به مشکل فارسی صحبت میکنند و زبانشان پشتو است. در لوگر، کابل، میدان وردک، ولسوالی زنهخان قندهار هزاره دارید. اکیر این مردم به زبان پشتو صحبت میکنند؛ اما در هزاره بودن خود به مراتب استوارتر و باثباتتر از هر هزارهای دیگر اند.
برای ما لازم است که دید خود را نسبت به خودمان تغییر بدهیم. ما یک قوم أفغانستانشمول هستیم، نه یک قوم زندانی در یک جغرافیای محدود و خاص. من در صحبتم با یونس قانونی به صراحت برایش گفتم که هزاره اژدهایی است که سرش در بدخشان، تنش در مرکز و دمش در هلمند است و این اژدها را با ظلم بیدار نکنید، وگرنه تمامتان را ویران خواهد کرد. امروز میبینیم که سر اژدها در بدخشان و اندرابها بیدار شده است. دیده اید که چقدر به وحشت افتاده اند و هیچ چارهای ندارند جز اینکه واقعیت بیدارشدهی هزاره را به رسمیت بشناسند. تجربهی مبارزاتی ما در سی سال اخیر این نکته را مسلم ساخته است که آگاهی سیری برگشتناپذیر دارد. آگاهی به مشکل میآید، اما وقتی آمد، دوباره پس نمیرود و ماندگار میشود.
ما اگر همین درک خود نسبت به خود را تغییر دهیم، بر استراتیژی سیاسی ما تأثیر خوبی میگذارد. ما اگر برای دشمنی با قوم پشتون با تاجیک، ازبیک و ترکمن در شمال متحد شویم، معنایش چیست؟ این است که در سراسر کشور، هزاره را به خط اول جنگ تبدیل میکنیم. در این صورت، خطرناکترین ضربه را هزارههایی میخورند که در زندان جغرافیایی زندگی میکنند. به همین ترتیب، اگر ما با پشتون متحد شویم و در جنگ انحصار قدرت آنها در مقابل تاجیک و ازبیک و دیگران قرار گیریم، باز هم خط اول جنگ با تاجیک و ازبیک و ترکمن و دیگران هزاره میشود. این نوع سیاست، به هیچ صورت، به نفع هزارهها نیست.
بنابرین، هزارهها چه نوع سیاستی را باید در پیش گیرند؟ اینجا همان سخن مشهور مزاری بزرگ را به یاد بیاوریم که گفته بود: «جنگ اقوام در افغانستان فاجعه است.» وقتی ما به این گستردگی از بدخشان تا هلمند و مرکز أفغانستان و سراسر کشور حضور داریم، باید از این موقعیت خود برای ساختن یک افغانستانی استفاده کنیم که با ساختار سیاسی دموکراتیک برای اولین و آخرین بار انحصار قدرت ملی را از بین ببرد. این موقعیت را وقتی به دست آورده میتوانیم که همهی ما متحد شویم.
اتحاد سیاسی هزاره زمانی تحقق مییابد و به نفع ما تمام میشود که با پشتوانهی نظام سیاسی هزاره صاحب قدرت قومی خود شویم که از بدخشان تا هلمند امتداد مییابد. باید از این نگاه عبور کنیم که گویا سخن ما به ذوق فلان یا بهمان فرد یا گروه بیان شود. سیاست دنیای ذوق نیست، بلکه دنیای قدرت و منافع است. باید به صراحت بگوییم که میخواهیم صاحب قدرت سیاسی شویم، صاحب قدرت قومی شویم و با پشتوانهی همین قدرت، عدالت را به خانههای پشتون، تاجیک، ازبیک و تمام اقوام افغانستان هدیه کنیم. ما با قدرت سیاسی خود، باید مدافع حقوق و آزادی سیاسی و مدنی زن و مرد افغانستان شویم. این هدف ما هزارهها است. نه اینکه قدرت را برای ایجاد یک استبداد جدید و تحکیم سنت باطل تاریخی انحصار قدرت ملی در افغانستان استفاده کنیم.
باور دیگری را که باید نسبت به خودمان تغییر دهیم، کلیشهی قوارهی هزارگی است. برای ما تلقین شده است که هزاره یعنی چشم بادامی و بینی پهن. در حالی که شما میبینید که هزارههای بدخشان، اندراب و شمال، با این تعریفی که از هزاره کرده اند، سازگار نیستند؛ اما میبینید که چقدر به هزاره بودن خود اعتنا قایل اند. هزارههای لغمان، هیچکدام قوارهی هزارگی ندارند، ولی هزاره اند. وقتی در ولسوالی زنهخان قندهار بروید، مردهایی را با ریشهای انبوه، بینی و قد بلند میبینید که در ظاهر، با کلیشهی رایج تعریف از هزاره یکی نیستند؛ اما با تمام افتخار میگویند که هزاره اند.
این تلقین را که گفته اند هزاره یعنی مردمی با قوارهی اتنیکی خاص، درست نیست. این گونه باورها را بشکنیم و هر کدام ما بلندگو و سخنگوی باورهای نوین از لحاظ جغرافیای سیاسی و چهرهی قومی در افغانستان شویم، تا به یک جهش دیگری از خودآگاهی قومی برسیم.
در همین ضمن، مسألهی زبان را نیز توجه کنیم. پیشتر گفتم که هزارههای لغمان، زنهخان قندهار و قریههایی در ارزگان همه به صورت یکدست پشتوزبان اند. اگر این باورها را در مورد خود تغییر دهیم، بدون شک صاحب همان قدرت قومی میشویم که در حسرت آن تلاش میکنیم.
صدیق دقیق: آقای دایفولادی، شما گفتید که وقتی بخشی از افغانستان با امضای یک معاهده جدا شد، خط دیورند به وجود آمد و افغانستان تبدیل به کشور اقلیتها شد و گفتید که هیچ اقلیتی به تنهایی خود نمیتواند قدرت را انحصار کند و کشوری به نام افغانستان را اداره کند.
اگر فرض شما را در نظر بگیریم و قبول کنیم که افغانستان کشور اقلیتها است، اقلیتهای دیگر مثل تاجیکها، ازبیکها، هزارهها و دیگران نیز در این کشور بوده اند، در این ۱۳۰ سالی که شما یاد کردید، چرا زمینهای مساعد نشد که قدرت به دست آنها بیفتد؟ اگر مسألهی اقلیت مطرح باشد، چرا یک اقلیت همیشه در قدرت باقی مانده است؟ در ضمن، همیشه این سخن مطرح بوده است که کشورهای دیگر پشتونها را حمایت کرده است و چرا همین ظرفیت در اقلیتهای دیگر وجود نداشته است که حمایت کشورهای دیگر را به دست آرند؟ اگر زمینهی قدرت حداقلی اقلیتهای دیگر را هم در نظر بگیریم، وقتی به قدرت رسیده اند، خیلی موفق نبوده اند و نمونهی آن را از جنگهای کابل میتوانیم یاد کنیم. با در نظرداشت این نکته، سوال اساسی من این است که آیا همین برداشت که پشتونها مثل دیگر اقلیتها هستند، درست است یا نیست؟ فهم ما از پشتون که سطح دانش آنها پایین است، مدیریت قدرت و سیاست را بلد نیستند، این سوال درست است یا نیست؟ آیا ما به این نتیجه نمیرسیم که نخبههای اقوام دیگر در مورد پشتونها ارزیابی دقیقتر کنند و به یک فهم عادلانهتر برسند و صحبتهایی که در مورد پشتونها مطرح میشود، شاید همگی بجا نباشند.
سوال من به صورت مشخص این است که چطور این برداشتهای موجود که یاد کردم، همگی میتواند در مورد پشتونها دقیق باشد؟ آیا اقوام دیگر هم نیاز ندارد که نقد خودی داشته باشند که چه شده است که همین قوم با سطح دانش کم و اقلیت بودن خود، همیشه در قدرت باقی مانده اند؟
دایفولادی: شما وقتی از قدرت پشتون صحبت میکنید، هیچگاهی مسأله را قومی نسازید. اگر در ۱۳۰ سال گذشته نگاه کنیم، شما هیچ حکومتی را پیدا نمیتوانید که با حمایت و دسیسهی خارجی نیامده باشد. آیا کسی از درون قوم پشتون رفراندم کرد که عبدالرحمان خان به قدرت برسد؟ کسی از درون پشتون رایگیری کرد که نادرشاه به قدرت برسد؟ حزب دموکراتیک خلق با حمایت شوروی و جمهوری اسلامی افغانستان هم با حمایت امریکا در بیست سال گذشته به وجود آمدند. آیا کسی از درون پشتونها رأیگیری کرد که ما طالبان را به قدرت میرسانیم؟ همه شاهد بودیم که رهبران قومی به جز فساد و بدبختی به بار نیاوردند. غرب نیز که از مالیهی مردم خود برای اینها پول میدادند، وقتی دیدند که اینها دموکراسی را حمایت نمیتوانند، نقشهی دوم خود را عملی کرده و باری دیگر تصمیم گرفتند افغانستان را از طریق پاکستان تحت کنترل خود بگیرند. طالب، نتیجهی این خواست قدرتهای بیرونی است که به قدرت رسیده است و ربطی به قوم پشتون ندارد. طالب شاید در مناطق تاجیک و هزاره چهار هزار نفر را کشته باشند؛ اما تنها در ولسوالی اسپین بولدک چهار هزار نفر را کشته اند.
بنابرین، لطفاً مسألهی سیاست و قدرت را از خواست و سرنوشت اقوام جدا کنید. همین امروز اگر حمایت امریکا، انگلیس، روسیه و چین از طالبان به اتمام برسد، دیگر طالبی وجود ندارد. مثلی که در دفعهی اول، همین که حمایت پاکستان و امریکا از طالبان قطع شد، طالبان در مدت یک ماه از تمام افغانستان گم شدند. من قبلاً برای شما گفتم که اگر کرزی و غنی خط دیورند را به رسمیت میشناختند، طالبان هرگز به قدرت نمیرسیدند. این باور شما که میگویید پشتونها عالم ندارند، یک باور غلط است. شما میبینید که پشتونها سه صد سال است که بر افغانستان حکومت میکنند. اگر این کشور ظرفیتی برای پرورش عالم داشته است، همهاش در اختیار و انحصار پشتون بوده است. وقتی بحث تعلق قومی و امتیازاتی که از ناحیهی قدرت سیاسی در جامعه پخش میشود، مطرح شود، روشن است که تمام این امتیازات متعلق به پشتون بوده است و دیگران اگر سهمی داشته اند، در حاشیهی امتیازات این جامعه بوده است. حالا شما بگویید که در درون هزاره، چند نفر در حد خلیلزاد و غنی دارید؟ آیا در درون تاجیکها به این کمیت و سطح افرادی را سراغ دارید که از فرصت درس و تعلیم در دانشگاههای معتبر دنیا برخوردار بوده باشند؟
قدرتی هم که به صورت استثنایی در یک مقطع کوتاه به دست غیرپشتونها قرار گرفت، غیر از فاجعه چیز دیگری را خلق نکرد. یک بار حبیبالله کلکانی آمد و چیزی را با خود آورد که امروز طالبان با خود آورده اند. بسته شدن مکاتب و دشمنی با تمام ارزشهایی که شاه امانالله خان ایجاد کرده بود، در زمان حبیبالله کلکانی صورت گرفت که یک تاجیک بود. شما یک شاه پشتون دارید که دختران را برای تحصیل به کشور ترکیه میفرستد، میخواهد افغانستان مدرن شود، خط آهن را در افغانستان احداث میکند، قصر دارالامان را آباد میکند، اما بعد از آن میبینید که انگلیس او را فراری میدهد و کسی را به جای او میآورد که در زندان پشاور به جرم دزدی زندانی بوده است. این انگلیسها بودند که نظام را سقوط دادند و ستون اساسی نفوذ خود را که نادرشاه بود، به قدرت رساندند تا مدیریت نظام را در دست بگیرد.
به همین گونه، قدرت سیاسی در دههی هفتاد به دست ربانی و احمدشاه مسعود فارسیزبان قرار گرفت. از شما میپرسم که قتل عام افشار را چه کسی مرتکب شد؟ غلام عیسی خان رییس جمهور وقت پاکستان برای ربانی میگوید که اشتباه بزرگ کردی که هزارهها را در افشار قتل عام کردی. ربانی در جوابش به صراحت میگوید که در افشار بقایای لشکر چنگیز را قتل عام کردیم. این سخن و قضاوت سخن و قضاوت یک جامعه به نام تاجیک نیست. سخن و قضاوت یک شخص است که به نام یک قوم سیاست میکند.
در بیست سال گذشته، شما معاون رییس جمهور هزاره و تاجیک دارید. به همینگونه هزارهها والی نیز دارند و در کابینه نیز حضور دارند. من اینجا بحث تناسب حضور آنها را ندارم. اما آیا واقعاً این حضور در بدنهی حکومت به معنای گشایش نظام سیاسی برای جامعهی هزاره بوده است؟ آیا شما در سقوط جمهوری و ناکام ماندن دموکراسی در افغانستان، تنها غنی و کرزی را ملامت میدانید؟ به نظر من این قضاوت ناشی از تنگنظری است. شما باید نقش خلیلی، محقق، عطا و دیگران را هم در این سقوط و ناکامی دموکراسی نوپای أفغانستان در نظر بگیرید. همهی اینها، افرادی اند که از آدرس قوم سیاست کرده و امتیازات سیاسی را به صورت فردی و خانوادگی و گروهی انحصار کرده اند.
شما پرسیدید که چرا همیشه پشتونها در قدرت است؟ در ۱۳۰ سال گذشته که با حکمروایی امیر عبدالرحمن خان شروع میشود، انگلیس یک تولید را در سال ۱۹۴۷ میلادی در جنوب آسیا دارد که کشور پاکستان است، در همین زمان یک تولید دیگر را در سال ۱۹۴۸ میلادی در خاورمیانه دارد که کشور إسرائيل است. این هر دو قدرت، زادهی سیاست استعماری انگلیس اند.از اسرائیل که بگذریم، امتیازی را که سیاستمداران خودفروختهی پشتون دارند، این است که جامعهی پشتون در دو طرف خط دیورند قرار دارند که در یک سمت آن پاکستان به حیث تولید انگلیس در جنوب آسیا، قلب منافع انگلیس و امریکا نیز در سطح منطقه محسوب میشود. به همین خاطر است که امریکا و انگلیس همیشه سیاست افغانستان را از دید منافع پاکستان تنظیم میکنند. بزرگترین شخصیتهای پشتون تبار آن طرف مرز، در سقوط نظام دموکراتیک افغانستان نقش داشتند؛ از جنرال حمیدگل گرفته تا ملاهایی که همگی پشتون هستند و از کشور پاکستان حمایت میکنند. همهی این تلاشها برای آن است که افغانستان را به حیث عمق استراتیژیک پاکستان نگاه کنند.
خودفروختگی افتخار نیست. سیاستمداران پشتون به قیمت خودفروشی امتیاز سیاسی به دست آورده اند. این افتخار را هر سیاستمدار دیگری که متعلق به این یا آن قوم دیگر باشد، اگر به دست بیاورد، در حد یک غلام خودفروخته نقش بازی میکند. غلامی سیاسی و خودفروشی برای سازمانهای استخباراتی ناشی از علم و استعداد و توانایی خاص نیست. ناشی از قرار گرفتن در خط سیاستهای استخباراتی است.
در ختم میخواهم بگویم که انحصار قدرت ملی، به سود سیاست مداران بوده، اما صد در صد به زیان اقوام است. ما وقتی میخواهیم در چوکات استراتیژی برگشتاندن قدرت اقوام به اقوام، کار کنیم و این استراتیژی خود را به تمام اقوام برسانیم، هدف ما این است که این زیان تاریخی را که تمام اقوام افغانستان در چوکات عقبماندگی اقتصادی، فرهنگی و غیره کشیده اند و هیچکدام نمیتوانند از مناسبات قبیلوی بیرون شوند، پایان دهیم.
همهی ما باید بپذیریم که مناسبت قبیلوی در بین ما، با تمام شواهد آن زنده است. دلیل اینکه نمیتوانیم سیاست خود را بر اساس حقوق شهروندی و آزادیهای حقوقی زن و مرد تنظیم کنیم، انحصار قدرت ملی توسط سیاستمداران یک یا چند قوم است. در بیست سال اخیر در این انحصار قدرت ملی، سیاستمداران هزاره، تاجیک، پشتون و همه شریک بوده، اما زیان اساسی آن را مردم و اقوام افغانستان متحمل شدند.
هدف ما این است که با مطرح کردن استراتژی برگشتاندن قدرت اقوام به اقوام، مشکل انحصار قدرت ملی را از درون هر جامعه حل کنیم. تشکر از اینکه به این بحث گوش دادید و امیدوارم در آینده روی این موضوع بیشتر صحبت کنیم. انحصار قدرت ملی، یکی از مباحث اصلی ما در تجربهپذیری در تاریخ است. ایدئولوژیک شدن قدرت، برخورد روشنفکری با قدرت، رویکرد نظامیگرانه به سیاست و مبارزهی سیاسی از مسایل دیگری اند که تحت عنوان تجربهپذیری تاریخی باید مورد بحث قرار گیرند.