جنبش روشنایی؛ گفته‌ها و ناگفته‌ها

Image

گفت‌وگوی نسل پنجم با معلم عزیز رویش، عضو شورای عالی مردمی جنبش روشنایی

بنام خداوند آگاهی، آزادی و برابری

همراهان و مخاطبان خوب نسل پنجم، از سلسله برنامه‌های شیشه میدیا سلام و درود. امیدوارم در هر کجایی که هستید، سالم و شادکام باشید.

قبل از شروع رسمی برنامه، لازم می‌بینیم که به مناسبت هشتمین سالیاد فرزانگان همیشه جاوید دهمزنگ و جنبش روشنایی که در راه آگاهی و عدالت جان دادند، به ارواح پاک‌ این عزیزان خویش اتحاف دعا کرده و برای خانواده‌ها و بستگان آن عزیزان، صبر و شکیبایی آرزو کنیم؛ تا باشد که خون این شهدا، منجر به آزادی، بیداری و عدالت در جامعه‌ی ما شود.

در برنامه‌ی اکس‌اسپیس این هفته‌ی نسل پنجم، میزبان معلم عزیز رویش، عضو شورای عالی مردمی جنبش روشنایی، با موضوع «جنبش روشنایی؛ گفته‌ها و ناگفته‌ها» هستیم. آقای رویش، در سلسله گفت‌وگوها و نوشته‌هایی که در باب جنبش روشنایی، در روزنامه‌ی صبح کابل و گفت‌وگوی اختصاصی که شیشه میدیا با ایشان داشته است، به بعضی سویه‌های جنبش روشنایی اشاراتی داشته است که دوست داریم در این برنامه، از زبان خود ایشان در مورد ابعاد پرداخته‌نشده و یا سوالات مخاطبان و مردم در مورد جنبش روشنایی، بپردازیم.

جنبش روشنایی بعد از قیام تبسم، یکی از درخشان‌ترین حرکت‌های مدنی و تاریخی جامعه‌ی هزاره در افغانستان بود که در اعتراض به تغییر لین برق توتاپ از مسیر بامیان-میدان وردک به سالنگ، توسط حکومت وحدت ملی که در رأس آن آقایان اشرف غنی احمدزی، عبدالله عبدالله و سرور دانش، به عنوان نماینده‌ی جامعه‌ی هزاره در حکومت وحدت ملی و معاون دوم اشرف غنی قرار داشت، ایجاد شد.

مردم پس از آن‌که از نماینده‌های درون حکومتی خود برای جلوگیری از این تبعیض آشکار ناامید شدند، دو بار در اعتراض به تغییر لین برق از بامیان و میدان وردک به سالنگ، به خیابان‌های کابل آمدند و هر بار با چماق و تفنگ پاسخ داده شدند. تظاهرات دوم اسد سال ۱۳۹۵ هـ.خ، در اثر تهاجم انتحاری که به شهادت و مجروح شدن صدها تن از عدالت‌خواهان منجر شد، زخم خونینی بر پیکر این جنبش و جامعه‌ی مدنی افغانستان، مخصوصاً جامعه‌ی هزاره، وارد کرد.

حالا هشت سال از آن فاجعه گذشته است و هنوز هم ابعاد حمله و به خاک و خون کشیدن عدالت‌خواهان این جنبش که فقط و فقط داعیه‌ی عدالت‌طلبی و برابری داشتند، مبهم است و مهم‌تر از همه این‌که در بین جامعه‌ی هزاره، مردم مقصر اصلی این فاجعه را رهبران جنبش روشنایی می‌دانند و صدها سوالی را با خود دارند که اکثریت آن‌ها پاسخ گفته نشده است.

بعد از جنبش روشنایی، جامعه‌ی هزاره با گسست‌های فراوانی مواجه شده است؛ جنبشی‌ها، رهبران سنتی، حکومتی‌ها، مردم عام، مردمی که حامیان جنبش و منتقدان جنبش بودند، رهبران جنبش و امثال آن. این گسست‌ها، بحران عمیقی را در بین جامعه‌ی هزاره حکایت می‌کند. جامعه‌ای که در طول دهه‌های متمادی با انواع فشارهای سیاسی و اجتماعی مواجه بوده و اکنون در حکومت طالبان هم هیچ سهمی در تعیین سرنوشت خود ندارند.

استاد عزیز رویش، بارها از ضرورت تبدیل شدن تجربه‌های جامعه به آگاهی سخن گفته است. جنبش روشنایی هم بخش بزرگی از تجربه‌ی تاریخی و مبارزاتی جامعه‌ی هزاره است که باید به آگاهی و درک هوشیارانه‌ی جامعه کمک کند. در این برنامه، تلاش می‌کنیم که ضمن پرسیدن سوال، درس‌هایی که باید جامعه‌ی هزاره از جنبش روشنایی بگیرد را نیز از زبان ایشان بشنویم و بررسی کنیم.

***

فرهمند: جناب استاد رویش، به برنامه‌ی این هفته‌ی نسل پنجم با من امان فرهمند خوش آمدید و تشکر از این‌که دعوت ما را پذیرفتید. مستقیماً شما را به پاسخ اولین سوال برنامه که بحث ما را بازتر خواهد کرد، دعوت می‌کنم:

عنوان برنامه را «گفته‌ها و ناگفته‌های جنبش روشنایی» انتخاب کرده‌ایم. به نظر شما چه چیزهایی در این جنبش گفته شده و چه چیزهایی هنوز ناگفته مانده اند که شما قرار است در این برنامه آن را با مخاطبان در میان بگذارید؟

رویش: تشکر، آقای فرهمند.

به نام خدا و با سلام و درود به تمام دوستان حاضر در این اسپیس و اتحاف دعا به روح پاک شهدای جنش روشنایی و تمام عزیزانی که به خاطر عدالت و داعیه‌های برحق جامعه جان خود را از دست دادند و امروز ما در حسرت خاطره‌های آن‌ها رنج می‌بریم.

بله. عنوان برنامه را «گفته‌ها و ناگفته‌ها»ی جنبش روشنایی انتخاب کردیم. گفته‌ها، همان چیزهایی اند که در صفحه‌ی مطبوعات آمدند و افراد بر له یا علیه هم‌دیگر ادعا کردند و شهادت دادند: جنبش روشنایی چرا به راه افتاد؟ حکومت وحدت ملی در برابر مطالبات مردم چگونه برخورد کرد؟ خلیلی و محقق و دانش چه کاری کردند؟ این افراد در مقام رهبری سیاسی جامعه، چه سخنی گفتند و چه موضعی گرفتند؟ در کجا درست عمل کردند و در کجا درست عمل نکردند؟ چند نفر در تظاهرات دوم اسد قربانی شدند؟ … حرف‌های دیگر از همین دست خیلی زیاد گفته شده است.

مهم‌ترین بخشی از این گفته‌ها در کتاب «کوچه بازاری‌ها» که خادم حسین کریمی به صورت مدون نوشته کرده، آمده است. درواقع همین گفته‌های «کوچه بازاری‌ها» بود که سوال‌ها و چالش‌های زیادی را در برابر رهبران جنبش روشنایی نیز قرار داد. به نظر من کتاب خادم حسین کریمی یکی از اولین سنگ‌هایی بود که در برابر جنبش روشنایی و رهبرانش گذاشته شد که بدون عبور از آن یا بدون برداشتنش از سر راه خود بسیار به مشکل می‌توانند به سوال‌ها یا مورد‌های دیگر در درون جامعه بپردازند.

اما، به‌هرحال، برغم این گفته‌ها، نا گفته‌های جنبش روشنایی هم خیلی بیشتر از این‌ها است: شورای عالی مردمی جنبش روشنایی در میدانی که پیش روی شان باز شده بود، چگونه بازی کردند؟ آیا واقعاً تکنیک‌های بازی را بلد بودند؟ آیا واقعاً به اصول و قواعد بازی اعتنا داشتند؟ آیا واقعاً خردمندانه، درست و مسوولانه بازی کردند؟ چرا جنبش ساختارمند نشد؟ در درون جنبش افراد و شخصیت‌های بسیار برجسته‌ای وجود داشتند که برخی‌های شان تجربه‌ی مبارزات سیاسی تشکیلاتی داشتند، اما چرا جنبشی به این عظمت و بزرگی به یک ساختار تبدیل نشد؟ چرا رهبران جنبش روشنایی به همان سرعتی که در کنار هم قرار گرفته بودند و با هم عهد بستند، به همان سرعت از هم دور شدند و عهد خود را شکستند؟ خلیلی با حریفان خود چگونه بازی کرد؟ نقش خلیلی در جنبش روشنایی یکی از همان جعبه‌های سیاه است که باید خیلی دقیق باز شود. احمد بهزاد، مهدوی، ناجی، سعادتی هر کدام این‌ها چه نحله‌هایی را در جنبش روشنایی نمایندگی و رهبری می‌کردند؟ نقش هر کدام آن‌ها در جنبش روشنایی چقدر بود؟ اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی چه اتهام یا اتهام‌هایی را علیه هم‌دیگر مطرح می‌کردند و چرا؟ آیا به جز همان طرح‌های رسمی که برای حل معضل جنبش روشنایی مطرح شده و در رسانه‌ها آمده بود، طرح‌ها و تلاش‌های دیگری که به عنوان تلاش‌های بدیل باشد، نیز وجود داشت که رهبران جنبش روشنایی به آن‌ها توجه نکردند؟ آیا فاجعه‌ی دوم اسد قابل پیش‌بینی و قابل پیش‌گیری نبود؟ فاجعه‌ی دوم اسد چه چالش و چه فرصت جدیدی را در برابر جنبش روشنایی قرار داد؟ خلیلی در شکل‌گیری و شکست جنبش روشنایی چه نقشی بازی کرد؟ در درون شورای عالی مردمی جنبش روشنایی چه می‌گذشت؟ …

این‌ها، به‌هرحال، تمام شان ناگفته‌های جنبش روشنایی اند که من هنوز هم امیدوارم و انتظار دارم که پیش‌گام‌های جنبش روشنایی بر تک تک آن‌ها روشنایی بیندازند و ذهنیت و قضاوت جامعه را در مورد جنبش روشنایی روشن‌تر بسازند. امیدوارم و خود را متعهد می‌دانم، در برنامه‌ای که شما دارید، به سوال‌های شما پاسخ بگویم تا باشد که برخی از این سوال‌ها به تدریج باز شوند.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. شما از گفته‌های جنبش روشنایی یاد کردید و گفتید که خادم حسین کریمی برای کتاب «کوچه بازاری‌ها»، یادداشت‌برداری کرد و آن را نوشت. این اولین اثر مکتوب است. شما هم یک سلسله نوشته‌ها و یادداشت‌ها را در روزنامه‌ی صبح کابل داشتید. در اکثریت نوشته‌ها و سخنان شما، طوری که من دیدم، و شاید اکثریت مخاطبین دیده و خوانده باشند، جنبش روشنایی را دومین تجربه‌ی بزرگ سیاسی جامعه‌ی هزاره عنوان کردید و بارها ما این را از زبان شما شنیدیم. می‌خواهم بپرسم که مهم‌ترین وجوه اشتراک و تمایز این دو تجربه را در چه می‌بینید؟

رویش: تشکر. بله، من اولین‌بار در جلسه‌ای که در مسجد باقرالعلوم در شام‌گاه یا یک روز بعد از یازده ثور برگزار شد، این تعبیر را به کار بردم. جمع کثیری از فعالین و رهبران سیاسی جامعه در آن‌جا حضور داشتند. در آن‌جا گفتم که حزب وحدت تحول کلانی در جامعه بود؛ زیرا جامعه را از یک افتراق، تشتت و جنگ داخلی خون‌بار نجات داد و برای اولین‌بار همه‌ی نیروهای سیاسی جامعه را در زیر یک چتر سیاسی گرد آورد. جامعه را صاحب یک مطالبه‌ی مشخص سیاسی ساخت. رهبریت سیاسی را تعریف کرد و با همین ویژگی‌هایی که در جامعه ایجاد کرد، در یک برهه‌ی بسیار حساس که تحول بعد از سقوط رژیم دموکراتیک خلق بود، نقشی بسیار موثر بازی کرد.

حالا وقتی از «نقش موثر» می‌گویم، به معنای این نیست که تمام نقش‌هایش به اتمام رسید و جامعه کاملاً به سرزمین مقصود خود نایل شد؛ اما حزب وحدت یا تحولی که در اثر تشکیل حزب وحدت اتفاق افتاد، جامعه را به یک مسیر بسیار روشن از لحاظ سیاسی قرار داد. بعد از سقوط مقاومت غرب کابل، ما بار دیگر در یک سیر افول دچار شدیم که گام به گام دوام کرد. در دوران جمهوریت، جامعه با یک تجربه‌ی جدید مواجه شد؛ تجربه‌ای که چیزی شبیه تجربه‌ی بعد از آغاز جهاد بود. آغاز جهاد، نیروهایی را که در جامعه خفه شده بودند، یک‌بار آزاد کرد. به تعبیری دیگر، انرژی خفه‌شده‌ی جامعه را آزاد کرد. نیروهای جامعه در تمامیت خود به حرکت و کنش‌گری سیاسی و نظامی رو آوردند. در همین جریان بود که به تشتت و سراسیمه‌گی و تصادم‌ها و جنگ‌های خطرناک مواجه شدیم. این وضعیت ناشی از آن بود که جامعه از یک دوره‌ی اختناق و سرکوب به یک فضای آزاد وارد شده بود.

باری دیگر در دوران جمهوریت چنین فرصتی پیش آمد. دموکراسی، حقوق بشر، جامعه‌ی مدنی، نظام قانون‌مند و حضور گسترده‌ی نهاد‌ها و شخصیت‌های بین‌المللی در افغانستان فرصتی را فراهم کرد که انرژی جامعه بار دیگر آزاد شود. این بار، نیروهای جامعه در یک بستر باز و مساعد رشد کرد. در ابتدا، با رویاهای بلند و امیدواری‌هایی که وجود داشت، هر کس احساس می‌کرد که به تنهایی می‌تواند راه خود را طی کند. این حس در میان فعالین مدنی و نیروهای جامعه جدی بود؛ اما رفته رفته، وقتی فضا تا حدودی انکشاف یافت و واقعیت‌های پنهانی که در جامعه وجود داشتند، مجال بروز یافتند و جامعه با تبعیض، تعصب و ساختارهای نیرومندی که از شکل‌گیری نهادهای دموکراتیک جلوگیری می‌کردند، مواجه شد، فصل جدیدی از سرخوردگی در جامعه به وجود آمد و این سرخوردگی باری دیگر جامعه را به یک تشتت گرفتار کرد.

در اوایل دوران جمهوریت فضایی داشتیم که مثل دوران جنگ‌های داخلی، هیچ‌کس به کسی بند نبود. هر کس راه خود را داشت و هر کس تلاش می‌کرد مسیر خود را طی کند. این وضعیت، آهسته آهسته، نیروهای جامعه را در مجموع به گونه‌ای خطرناک هدر می‌داد و از بین می‌برد. هیچ‌کسی نمی‌فهمید که از تقلاهای سیاسی‌ِ که انجام می‌داد، به کجا می‌رسد تا این‌که واقعیت تبعیض و تعصبی که به صورتی نهادینه و ساختارمند از طرف نظام سیاسی مدیریت می‌شد، جامعه را به طور آشکار مورد حمله و تهاجم قرار داد.

مسأله‌ی خط توتاپ و برق، بعد از قیام تبسم، باعث شد تا جامعه درک کند که تنها با یک فرد یا دو فرد مواجه نیست، بلکه با ساختاری مواجه است که با مطالبات برحق و عادلانه‌ی جامعه سر سازگاری نشان نمی‌دهد. بعد از آن بود که در جامعه‌ی رشد یافته‌ای که داشتیم، یک بار این سوال مطرح شد که چرا با این وضعیت روبرو هستیم. تحقیری که جامعه در یازده ثور با آن مواجه شد، تحقیر سنگینی بود. تحقیری بود که جامعه، درست در دوران قبل از تشکیل حزب وحدت، شاهد آن شد. در همان دوران «حکومت عبوری» مجاهدین در راولپندی تشکیل شد. در این حکومت تمامی گروه‌های جهادی جمع شدند و قدرت را میان خود تقسیم کردند؛ اما از هزاره‌ها یا شیعیان یادی نکردند. در جواب سوالی که مطرح شد که این‌ها کجا هستند و چرا در حکومت سهم ندارند، گفتند که این‌ها در کشور اصلاً نیستند و اگر هستند، اقلیت کوچکی اند که حرف شان را بعداً می‌زنیم.

همه‌ی ما، همه‌ی کسانی که در این اسپیس هستند و از آن دوران خاطره دارند، این سخن را به یاد داریم که بسیار تکان‌دهنده بود و کسانی که جهاد می‌کردند و برای خود داعیه‌ و جربزه‌ای قایل بودند و ادعا می‌کردند که ما کسی هستیم، یک بار متوجه شدند که ما را در این جامعه کسی به رسمیت نمی‌شناسد یا به اصطلاحی که بعدها بابه مزاری آن را کدبندی کرد، «موجودیت ما در خطر است». مزاری می‌گوید که ما متوجه شدیم که موجودیت ما در خطر است، پس باید از موجودیت خود دفاع کنیم.

همین سوال در آغاز جنبش روشنایی نیز مطرح شد. پیش از جنبش روشنایی، در قیام تبسم جامعه متوجه شد که چقدر بی پناه است. قیام تبسم، تکانه‌ای بود که به صورت ناگهانی بروز کرد. منبع و عامل فاجعه‌ای که به قیام تبسم منجر شد، طالبان یا نیروهایی بیرون از نظام سیاسی بودند؛ اما در جنبش روشنایی، جامعه با یک مسأله‌ی بسیار جدی از طرف خود نظام سیاسی مواجه شد. جامعه واقعیت تبعیض و تحقیر را به صورتی برهنه دید. به همین خاطر بود که یک مجموعه شعارهای آگاهانه در جنبش روشنایی مطرح شد. مثلاً گفته شد که «درد ما برق نیست، فرق است» و یا «تبعیض را نمی‌پذیریم. در آن زمان کسانی مطرح کردند که این‌ها برق نمی‌خواهند، سویچ برق می‌خواهند. این سویچ برق برای هزاره‌ها به شکلی نمادین بسیار معنادار بود. سویچ برق معنایش مدیریت امکان اقتصادی در جامعه بود. سوال این بود که چرا سویچ برق در اختیار کسان خاصی باشد، اما هزاره‌ها اجازه‌ی داشتن سویچ برق را نداشته باشند؟ دلیل این دوگانگی و تبعیض چیست؟

این سوال سوال کوچکی نبود. این سوال به شکل بسیار جدی در جامعه به راه افتاد و خوش‌بختانه با یک پاسخ روشن و شفاف در جامعه مواجه شد. همین سوال بود که نیروهای جامعه را باری دیگر زیر یک چتر جمع کرد؛ چتر جنبش روشنایی. من در سخنرانی‌ِ که در مسجد باقرالعلوم داشتم، گفتم که این فرصت غنیمت بزرگی است که امروز به دست آورده ایم. بعدها می‌گفتم چتری که بتواند آقای محسنی را با اسد بودا زیر یک سقف جمع کند، چتر بسیار بزرگ و کلانی است. آن روز در جلسه آقای انوری نشسته بود. اکبری نشسته بود. افراد محقق و دیگران همه آن‌جا بودند. گفتم کسانی که حالا این‌جا نشسته اند، تا دیروز حتی حاضر نبودند که با هم‌دیگر دیدار کنند؛ اما امروز آمده و در حول یک مطالبه کنار هم قرار گرفته اند. گفتم که این فرصت را باید درست مثل تشکیل حزب وحدت یک غنیمت بدانیم؛ اما کوشش کنیم تجربه‌هایی که در حزب وحدت داشتیم، در این‌جا به درد ما بخورند و رهنمای ما شوند تا وقتی جمع می‌شویم، دوباره به طرف افتراق نرویم. کوشش کنیم این نقطه‌های اشتراک، به عنوان خیر مشترک در جامعه، با شباهت‌هایی که ما را به هم وصل می‌کنند، روز به روز محکم‌تر و قوی‌تر شوند. گفتم که ما به یک حرکت ساختارمند و جدی ضرورت داریم و رهبران جامعه مسوولیت دارند که نقش سازنده‌ی خود را بازی کنند.

بنابراین، شباهت‌ها یا به اصطلاح وجوهی از شباهت‌ها را که من میان حزب وحدت و جنبش روشنایی می‌دیدم، ناشی از یک تجربه‌ی زیسته در درون جامعه بود. کسانی دیگر هم که آن زمان حد اقل در سن‌وسال من قرار داشتند یا دوره‌های حزب وحدت را از نزدیک شاهد بودند، به راحتی می‌توانستند درک کنند که چه شباهت‌هایی بین این دو حرکت وجود دارد.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. سوال بعدی این است که در دوره‌ی معاصر، یعنی دوره‌ی جمهوریت که هزاره‌ها هم در آن حضور و سهمی فعال داشتند، شما هم به عنوان یک فرد و نیروی تأثیرگذار جامعه نقش بازی کردید. حالا مسیر حرکت جامعه‌ی هزاره را در همین دهه‌ی اخیر بررسی می‌کنیم و سوال را اختصاص می‌دهیم به همین دوره‌ها. شما به عنوان یک نیروی موثر هم در قیام تبسم نقش داشتید و هم در جنبش روشنایی. به نظر شما وجوه شباهت و تفاوت بین این دو جنبش در چه چیزهایی بود؟

رویش: تشکر. اتفاقاً یکی از نکته‌ها در سخنرانی من در مسجد باقرالعلوم اشاره به وجود شباهت و تفاوت قیام تبسم و جنبش روشنایی بود. البته خوب است بگویم که اسم جنبش روشنایی در روز اول انتخاب نشده بود. روزهای بعد، این اسم به صورت رسمی و عمومی پذیرفته شد.

به هر حال، قیام تبسم را تقریباً شش ماه قبل از جنبش روشنایی داشتیم. قیام تبسم یک حرکت آنی بود که یک روز پس از سلاخی شدن شکریه تبسم و همراهانش در زابل به راه افتاد. در حالی که جنبش روشنایی بعد از یازده ثور که جلسه‌ی کابینه برگزار شد و در آن خط توتاپ را برگشت دادند، مدتی طولانی برای بحث و گفت‌وگو در اختیار داشتیم. مهم‌ترین تفاوت این دو حرکت همین بود. در قیام تبسم زمان کافی برای فکر کردن و تصمیم‌گرفتن نداشتیم. در جنبش روشنایی وقت کافی داشتیم و برای بررسی و تصمیم‌گیری با اضطرار مواجه نبودیم.

بعد، در قیام تبسم، جامعه و نسل جوان در سطح کابل، بدون همراهی ولایت‌ها و سایر نیروهای جامعه در خارج از کشور، خشمگین و ناراحت از رهبران سنتی خود، به تنهایی وارد میدان شدند. به همین دلیل، این قیام بیشتر از آن‌که با مخالفت و مقاومت ارگ و اشرف غنی مواجه شود و آسیب ببیند، در اثر پاشکنی و مخالفت رهبران سنتی هزاره با مشکل مواجه شد. یاد ما باشد که در قیام تبسم هیچ یک از وکیلان و سناتوران و رهبران سیاسی سهم نگرفتند. شاید به ندرت یکی دو نفر شان حضور یافتند. یعنی در قیام تبسم هیچ یک از به اصطلاح نخبگان سیاسی جامعه اشتراک نکرد. هیچ یک از کسانی که به نام نخبگان سیاسی یاد می‌شدند، در قیام تبسم سهم نگرفتند. در حالی که در جنبش روشنایی تمام نیروهای جامعه، اعم از رهبران سنتی و مدرن و شهری و روستایی، از داخل و خارج کشور، حضور یافتند. این هم یک نکته‌ی بسیار مهم بود.

در قیام تبسم، یک شب پیش از تظاهرات، یک ستاد متمرکز و فشرده در مسجد رسول اکرم تشکیل شد. این ستاد مسوولیت تمام حرکت‌های قیام را بر عهده گرفت و تا آخر هم، تقریباً به صورت کامل، به خطی که در جلسه‌ی رسول اکرم مشخص شده بود، باقی ماند. در جریان راه، به صورت ناخواسته مسأله‌ی ورود به ارگ مطرح شد که اصلاً جزو برنامه نبود؛ اما، به هر حال، حرکت به همان مسیر رفت و پریشانی و سرگردانی زیادی را خلق کرد. در جنبش روشنایی، بالعکس، رهبریتی نامتجانس و گسترده در سطح شصت یا هفتاد نفر که تحت نام شورای عالی مردمی جنبش روشنایی گرد آمده بودند، تشکیل شد. این شورا، برخلاف قیام تبسم، در عرصه‌ی تصمیم‌گیری با دشواری زیادی مواجه بود. بحث و مباحثه‌ای که داشتند، با توجه به دیدگاه‌های گوناگون، بسیار وقت‌گیر می‌شد.

این نکته نیز مهم است که مطالبه‌ی هر دو تظاهرات در اساس مشخص بود. در قیام تبسم مطالبه این بود که ما از لحاظ امنیتی تحت فشار هستیم و باید به نیاز امنیتی جامعه پاسخ داده شود. در جنبش روشنایی نیز مطالبه روشن بود: خط برق توتاپ. در عین حال، در قیام تبسم تمام مطالبات جامعه در چوکات یک اعلامیه‌ی کوتاه و مدون در پنج ماده تنظیم شده بود و در جریان تظاهرات نیز صرفاً همان مطالبات دنبال می‌شد و خواست تظاهرات‌کنندگان این طرف و آن طرف نمی‌رفت؛ اما در جنبش روشنایی، با وجودی که مطالبه، یعنی مسأله‌ی برق واحد بود، در حاشیه‌ی این مطالبه، تقریباً به شماره‌ی تمام افراد و گروه‌هایی که دخیل بودند، جهت‌گیری‌های مختلف داشتیم. بسیار به ندرت اتفاق می‌افتاد که دو نفر از اعضای جنبش روشنایی، به خصوص در سطح رهبری، پیدا شود که در تمامی مسایل با هم‌دیگر خط و نظری مشترک داشته باشند. به صورتی مشخص، ساختاری وجود نداشت که بر اساس آن همه بفهمند که چگونه موضع‌گیری کنند و چگونه تصمیم بگیرند.

در قیام تبسم صبغه‌ی ملی و دموکراتیک قیام، از ابتدا تا انتها، حفظ شد. یعنی در قیام تبسم تا آخر تلاش شد که حرکت مردم، هیچ‌گونه برچسب قومی نگیرد. درست بود که قیام تبسم حرکتی از جامعه‌ی هزاره بود، قربانی‌ها مربوط به جامعه‌ی هزاره بودند و در پیش‌گامی حرکت هزاره‌ها قرار داشتند؛ اما داعیه‌ای که در این قیام مطرح شد، به عنوان یک داعیه‌ی کلان انسانی و ملی حفظ شد و هیچ‌گاه رنگ قومی به خود نگرفت. به همین دلیل، در قیام تبسم، شاهد بودیم که از جلال‌آباد، تخار، بدخشان، نیمروز و هر جای افغانستان مردم ایستادند و گفتند که من هم یک هزاره هستم! من هم یک تبسم هزاره هستم!

در جنبش روشنایی، بالعکس، حرکت به زودی شکل و چهره‌ی قومی گرفت و یک تقابل شدید، نه تنها با حکومت، بلکه با سایر اقوام به وجود آمد.

به هر حال، از این‌گونه شباهت‌ها و تمایز‌ها میان جنبش روشنایی و قیام تبسم خیلی زیاد پیدا می‌کنیم؛ اما به نظر من، نکته‌ی مهم این بود که در جنبش روشنایی ما وقت زیادی داشتیم و خیلی در اظطرار نبودیم، عجله‌ای نبود که امشب یا فردا به یک نتیجه برسیم. اما رهبران جنبش این اضطرار و دست‌پاچگی را برای خود خلق می‌کردند. امکان این که تجربه‌های جنبش روشنایی و اعضا و فعالین آن به صورت دقیق مدون شوند و به کار بیایند، خیلی زیاد بود. متأسفانه این کار اتفاق نیفتاد و در عمل، خیلی بیشتر از قیام تبسم، با اضطرار و سراسیمگی حرکت کردند.

فرهمند: جناب استاد، شما در پاسخ سوال دوم من از تأسیس حزب وحدت و نقش آن در انسجام جامعه یاد کردید. هم‌چنین از وجوه اشتراک حزب وحدت با جنبش روشنایی یاد کردید و گفتید که جنبش روشنایی چنین نقشی را بازی می‌کرد و روی همین ضرورت به وجود آمد. در عین حال، رهبران جنبش روشنایی یا به صورت مشخص اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی که شما نیز یکی از اعضای آن بودید، این جنبش را ادامه‌ی مقاومت غرب کابل و راه شهید مزاری می‌دانستند. به نظر شما تأکید بر چنین نسبتی میان جنبش روشنایی و مقاومت غرب کابل نقطه‌ی قوت این جنبش محسوب می‌شد یا نقطه‌ی ضعف آن بود؟

رویش: جنبش روشنایی با مشارکت وسیع میلیون‌ها انسان هزاره در داخل و خارج کشور و با مطالبه‌ی مشخص اقتصادی که مرتبط با زندگی این جهانی است، به اصطلاح امروزی یک جنبش سکولار بود.

حزب وحدت از منظر این شباهت، در زمان خود، یکی از تحولات کلانی را که در جامعه به وجود آورد، این بود که عصر شعارهای ایدئولوژیک و آرمان‌های کلی را پایان بخشید و برای جامعه یک دید مشخص سیاسی داد. مزاری یکی از نقش‌های کلانش برای هزاره‌ها این بود که تفکر سیاسی را برای جامعه به صورتی کاربردی معنا کرد. مثلاً او برای جامعه یاد داد که وقتی از سیاست حرف می‌زنید، سیاست را مرتبط با قدرت ببینید. مناسبات قدرت را با سیاست اداره می‌کنید و باید مطالبات خود را نیز در همین راستا دنبال کنید. پیش از حزب وحدت می‌گفتیم که ما مثلاً برای اسلام جهاد می‌کنیم، برای عدالت جهاد می‌کنیم، حق می‌خواهیم؛ اما کسی درست نمی‌فهمید که منظور از این‌ها چیست و مصداق‌های شان را در چه چیزی نشان می‌دهیم.

مزاری آمد و گفت که ما در تصمیم‌گیری سیاسی شریک باشیم. این یک حرف سیاسی است. حرفی مرتبط با قدرت است. گفت: از بیت المال یا امکانات عامه سهم مساوی داشته باشیم. کسی نباید تبعیض روا بدارد. بحث‌های مرتبط با واحدهای اداری نیز جزو همین مطالبه بود. گفت: مذهب شیعه رسمیت داشته باشد. حالا شاید خیلی‌ها باشند که این خواست را صرفاً یک خواست مذهبی بدانند، اما این خواست در نگاه و زبان مزاری یک خواست حقوق بشری بود. مزاری صریح و روشن مطرح می‌کرد که اگر شما در جامعه اسلام را مبنا قرار می‌دهید و تمام قواعد را بر اساس اسلام مطرح می‌کنید و بعد می‌گویید که قانون مبتنی بر احکام دین اسلام باشد، ما هیچ مشکلی نداریم؛ اما اگر شما مشخصاً از مذهب حنفی حرف زدید، ما پیرو مذهب حنفی نیستیم و مذهب ما جعفری است و ما فقه خاص خود را داریم. به همان گونه که مذهب حنفی را در قانون رسمیت می‌دهید، مذهب جعفری را هم رسمیت دهید. می‌گفت که ما نمی‌توانیم میلیون‌ها انسان را در جامعه وادار کنیم که از اعتقاد مذهبی خود بگذرند. گفت که تفاوت آرای این دو مذهب، ۱۴ قرن پیشینه دارد. تا حالا حل نشده و در آینده هم حل نمی‌شود. این بحث مزاری، بحثی بسیار روشن و شفاف بود. بدون این‌که حساسیت مذهبی مذهبی را دامن بزند، آن را مطرح کرد. امروز شما همین داعیه را به عنوان یکی از حقوق بشری انسان‌ها تلقی می‌کنید.

اما رهبران جنبش روشنایی در شناخت دقیق شباهت‌ها و تفاوت‌های این جنبش با حزب وحدت دچار سردرگمی شدند. خوب است این شباهت‌ها و تفاوت‌ها را دقیق‌تر بفهمیم: ما در حزب وحدت یک رهبری قدرت‌مند و منسجم و متناسب با شرایط آن زمان داشتیم. مزاری در مقام رهبری حزب وحدت حد اقل می‌دانست که ما کی هستیم، واقعیت ما چیست، زور ما چیست، طرف ما کیست و مطالبات ما چیست. مزاری و همراهان او همه‌ی این مسایل را به خوبی می‌دانستند. به همین دلیل بود که یک راه شفاف و دقیق را طی کردند و تجربه‌ی جامعه در اثر همین رهبریت آگاه، بالاخره به یک آگاهی سیاسی خوب تبدیل شد. در ختم مقاومت کابل شما شنیدید که مزاری گفت هزاره بودن جرم نباشد و یا گفت که در افغانستان شعارها مذهبی، اما عملکرد‌ها نژادی است. این حرف‌ها در واقع تمام تجربه‌ی سیاسی جامعه را کدگذاری می‌کرد و جهت می‌داد. به همین دلیل، وقتی مقاومت غرب کابل شکست خورد، جامعه از لحاظ تجربه‌ی سیاسی خود یک دید شفاف و روشن را شاهد شد. جامعه در واقع از لحاظ سیاسی وارد یک پارادایم جدید شد.

خوب است این را هم یادآوری کنیم که در دوران مقاومت غرب کابل، برغم رهبری قدرت‌مند حزب وحدت، جامعه بسیار ضعیف بود. جامعه از لحاظ سطح رشد مدنی و فرهنگی در سطح پایینی قرار داشت. مثلاً در دوران مقاومت غرب کابل، از سراسر هزاره‌جات، هیچ‌کسی برای حمایت و تقویت حزب وحدت سهمی خاص و جدی نگرفت. آن زمان چیزی حدود صد هزار نفر در غرب کابل زندگی می‌کردند. در میان این صد هزار نفر، شما صد نفر آدم تحصیل‌کرده‌ای که به معیار امروزی روی آن حساب باز کنید، پیدا نمی‌کردید که در مقاومت سهیم باشند. در تمام این جمع، ده نفری که روی آن‌ها ناخن بگذارید و بگویید که این‌ها اهل بیرون آمدن موفق از یک میدان اند و مثلاً اگر جایی بروند، حرفی خوب بزنند، وجود نداشت. ما در تمام غرب کابل یک نفر که زبان انگلیسی را درست بلد باشد، نداشتیم.

بنابراین، شما در غرب کابل، یک جامعه‌ی بسیار ضعیف داشتید که از لحاظ رشد مدنی و فرهنگی در سطحی پایین بود. این جامعه با رهبریت قدرت‌مند حزب وحدت، یک نوع پارادوکس خلق می‌کرد. رهبریت قدرت‌مند و جامعه‌ی ضعیف به طور طبیعی قدرت را متمرکز می‌کند و قدرت متمرکز آسیب‌پذیر می‌شود. زمانی که مزاری از بین رفت، حزب وحدت در غرب کابل درهم شکست و در واقع کل جامعه فرو پاشید. این واقعیت تلخ، ضعف جامعه و آسیب‌پذیری آن را در اتکای مطلق به رهبری قدرت‌مند نشان می‌داد.

با این‌هم، نقش رهبریت مقتدر و آگاه در غرب کابل، کاری که کرد، انسجام بخشیدن تمام حرکت سیاسی جامعه بود که آن را به عنوان یک میراث سیاسی به نسل بعدی انتقال داد.

در دوران جنبش روشنایی کاملاً برعکس این واقعیت را شاهد بودیم. در این دوران، جامعه‌ای بسیار قدرت‌مند، پویا و آگاه داریم. در جامعه میلیون‌ها انسان مدنی وجود دارند که مسایل را بسیار روشن و دقیق درک می‌کنند. این‌ها از حقوق بشری خود آگاه اند، نقش خود را در یک جامعه‌ی دموکراتیک درک می‌کنند، ارزش روابط سیاسی را درک می‌کنند و خود شان هم دارای رابطه‌ای گسترده هستند. کسی گفته نمی‌تواند که جامعه‌ی هزاره در سال ۲۰۱۷ جامعه‌ای‌ست که در افراد و نخبگانی خاص خلاصه می‌شود یا کسانی می‌توانند به طوری خاص و انحصاری از این جامعه نمایندگی کنند. در دوران جنبش روشنایی این واقعیت به صورتی برجسته در جامعه وجود دارد.

رهبریت جنبش روشنایی یک چتر بسیار ضعیف، کوچک و با ظرفیتی پایین بود که روی این ظرفیت کلان قرار گرفت. اغلب کسانی که در رأس جنبش روشنایی قرار گرفتند، در ذهن خود از الگوهای رهبری سنتی پیروی می‌کردند. اغلب آن‌ها کوشش می‌کردند از آقای محقق و خلیلی الگوبرداری کنند: مانند آن‌ها چپن بپوشند، دست خود را بلند کنند، شعار دهند و به خصوص، احساس کنند که تمام کار را خود شان به شکل انفرادی پیش می‌برند.

دقت کنیم که آقای خلیلی یا محقق شاید می‌توانستند به شکل انفرادی حزب خود را مدیریت کنند. دلیلش این بود که آن‌ها به همین گونه رشد کرده و به این‌جا رسیده بودند. اعضای حزب شان هم متأسفانه عادت کرده بودند که آن‌ها را به صورت فردی فعال مایشاء تصور کنند و برای شان قدرت معجزه‌ی فردی قایل باشند. در حالی که در جنبش روشنایی میلیون‌ها نفری اشتراک داشتند که هیچ کدام شان به حرف من یا به خواست فلان آقای دیگر به میدان نیامده بودند. این‌ها با تشخیص و سنجش خود آمده بودند. همین‌ها بودند که یک جنبش کلان را به راه انداختند. بنابراین، این جامعه را با الگویی که محقق یا خلیلی دارند که فرمان می‌دهند، فتوا می‌دهند و پشت درهای بسته حرف می‌زنند و تصمیم می‌گیرند، نمی‌شود رهبری کرد. شما به ساختار بسیار کلان و نیرومندی ضرورت دارید که بتواند تمام نیروهای جامعه را به شکلی متکثر در زیر چتر تشکیلاتی خود جمع کند.

بنابراین، در جنبش روشنایی ظرفیت رهبری را در جامعه بسیار ضعیف و پوتانسیل فعالیت‌های مدنی را بسیار قوی می‌بینید. همین تناقض بود که در جنبش روشنایی انفجار خلق کرد؛ انفجاری بسیار کلان و مهیب. در گام‌های اول، کسانی مثل آقای محقق و امثال او که خود شان ممثل این‌گونه رهبری بودند، پاشیدند، خود را کنار کشیدند و رفتند. این‌ها نتوانستند تاب بیاورند. در گام‌های بعدی دیدیم که خلیلی نیز جنبش را رها کرد و رفت. به همین ترتیب، سایر رهبران جنبش روشنایی نیز این ظرفیت را که بتوانند پوتانسیل کلان جامعه را رهبری کنند، نشان ندادند.

این یکی از اشتباهاتی بود که متأسفانه اعضای رهبری جنبش روشنایی، حداقل برجسته‌ترین چهره‌هایی که در محور شورای عالی مردمی قرار داشتند، مرتکب شدند. این‌ها به اشتباه تصور می‌کردند که گویا در جای مزاری قرار دارند: اکت مزاری می‌کردند، خود را در موقف مزاری قرار می‌دادند، مردم را هم احساس می‌کردند که مانند مردم دوران مقاومت غرب کابل اند، مطالبه‌ی جنبش روشنایی را هم احساس می‌کردند که مطالبه‌ی غرب کابل است، حکومت اشرف غنی را هم فکر می‌کردند که حکومت ربانی است. این‌ها از برخی شباهت‌هایی که در ذهن خود می‌ساختند، به اصطلاح قیاس‌های مع‌الفارق خلق می‌کردند و به همین دلیل در محاسبات خود دچار اشتباهاتی کلان شدند. فکر می‌کردند که صرف با برخی انگاره‌های ظاهری که به خود می‌گیرند یا کار‌هایی که در حد ابتدایی آن‌جام می‌دهند، تمام واقعیت‌های رهبری دوران مقاومت غرب کابل را به جنبش روشنایی انتقال می‌دهند.

حالا این ادعاهایی که هر کسی در جامعه دارد که گویا ما ادامه‌دهنده‌ی «خط عدالت‌خواهی رهبر شهید استاد مزاری» یا «مقاومت غرب کابل» هستیم، درست است، زیرا جامعه حالا هم در کلیت خود در مسیر عدالت و مطالبات شهروندی حرکت می‌کند که آغازش غرب کابل است. شما در غرب کابل یک نوع نشانه‌گذاری دارید. سه یا چهار نشانه‌ی محوری گذاشته شده است و بعد، در شرایط جنگی و بحرانی مجال آن‌که این‌ نشانه‌ها بسط پیدا کنند، فراهم نشد. بعد از مقاومت غرب کابل بود که یک سری بحث و نظرهای کلیدی و راه‌گشا در جامعه مطرح شد و به صورتی مشخص، اصطلاحات و محورهای سیاسی جامعه کُدبندی شد تا آهسته آهسته به زمان ما رسید.

حالا اگر از برخی شباهت‌های کلی یا قیاس‌های مع‌الفارق بیرون شویم، تفاوت‌های بسیار کلانی بین جنبش روشنایی و مقاومت غرب کابل وجود داشت که یکی از آن‌ها تفاوت در زمان است. شما کابل سال ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ را که دوران مقاومت غرب کابل است، با سال‌های ۱۳۹۵، ۱۳۹۶ و ۱۳۹۷ که در دوران جنبش روشنایی داریم، یکی گرفته نمی‌توانید. نه زمان یکی است، نه جهان یکی است، نه مردم یکی است و نه هم مسایلی که شما به عنوان مسایل سیاسی در برابر خود دارید، یکی است. اگر این تفاوت را به دقت توجه کنیم، آن وقت ادعای هر کسی که حالا بگوید من ادامه‌دهنده‌ی مقاومت غرب کابل هستم، یا در کار خود از مقاومت غرب کابل و شخص استاد مزاری پیروی می‌کنم، خود را در برابر سوال‌های کلانی قرار می‌دهد که پاسخ گفتنش را دشوار خواهد یافت.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. شما چه وقت و چگونه به عضویت شورای عالی مردمی جنبش روشنایی نایل شدید؟ جای‌گاه و نقش مشخص شما در این شورا چه بود؟

رویش: من البته در جمع فعالین جنبش روشنایی از همان ابتدای حرکت قرار داشتم. تقریباً در اکثر مسایلی که مطرح می‌شد، دخیل بودم؛ اما به طور رسمی روز ۲۶ ثور، یک روز پیش از تظاهرات بزرگی که در کابل به راه افتاد، به عضویت شورای عالی مردمی نایل شدم. آن روز هم اتفاقاً اول صبح، آقای بهزاد به من زنگ زد و از جلسه‌ای که آن شب در خانه‌ی آقای محقق یا در دفتر آقای دانش داشتند، خبر داد و در مورد تصمیماتی که آن‌جا گرفته شده و کمیسیونی که تشکیل شده بود، اطلاع داد. همه‌ی این مسایل برای آقای بهزاد نگرانی‌هایی خلق کرده بود که ممکن است اعضای کمیسیون اعلام شود، در حالی که اکثریت اعضای شورای عالی مردمی از این تصمیم بی‌خبر اند.

من، به درخواست او، صبح زود به خانه‌اش آمدم. یک مقدار صحبت کردیم. مشوره‌ی من این بود که چون آقای بهزاد در آن جلسه حضور داشته است، باید گزارش خود را به صورت شفاف به شورای عالی مردمی بگوید و بعد هر تصمیمی که شورای عالی مردمی گرفتند، اعلام شود. تأکید کردم که بهزاد هیچ چیزی را کتمان نکند و به اصطلاح پنهان‌کاری صورت نگیرد.

به‌هرحال، با هم یک‌جا به مسجد آمدیم. جلسه‌ی اضطراری شورای عالی مردمی برگزار شده بود. قبل از آن گفته تعیین شده بود که به تاریخ ۲۷ ثور تظاهرات صورت می‌گیرد. وقتی وارد مسجد شدیم، جمع کثیری از اعضای شورای عالی مردمی به مسجد آمده بودند. صحبت‌ها شروع شد. خواستند جلسه را به صورت رسمی شروع کنند. من یکی از کسانی بودم که تازه به این جمع وارد شده بودم. شخصی به نام قلندر که گویا برنامه‌ها یا جلسات شورای عالی مردمی را مدیریت می‌کرد، اعلام کرد و گفت که «خواهشاً کسانی که عضو شورای عالی مردمی نیستند، از جلسه بیرون شوند؛ به خاطری که ما جلسه‌ی خود را به طور رسمی آغاز می‌کنیم.»

وقتی او یکی دو بار این حرف را تکرار کرد، احساس کردم که یکی از مخاطبانش من هستم. چون غیر از من و یکی دو سه نفر از حاجی‌هایی که آن‌جا بودند، کس دیگری در مسجد نبود که خارج شود. من فوراً از جایم بلند شدم. در کنارم برخی از اعضای شورای عالی مردمی که نشسته بودند، مانع بیرون رفتنم شدند. آقای ضابط اکبر قاسمی، شاه گل رضایی، جعفری مهدوی و آقای اکبری نزدیکم بودند. تقریباً جمع زیادی از این افراد با بیرون شدن من مخالفت کردند و گفتند که شما باشید. گفتند باکی ندارد که شما در شورای عالی مردمی نیستید. شما در تمام کارهای جنبش روشنایی سهم و نقش دارید، فردا تظاهرات است و از نظریات و سهم‌گیری شما استفاده می‌کنیم.

کسی گفت که ما بر اساس ساختار و اصول شورا نمی‌توانیم کسی را خارج از عضویت شورای عالی مردمی در جلسه بگذاریم. بحث و گفت‌وگوی جدی پیش آمد تا این‌که جعفر مهدوی بلند شد و گفت که من یک نفر از اعضای حزب خود را که در شورای عالی مردمی است، بیرون می‌کنم، آقای رویش را به جای او انتخاب کنیم که به صورت رسمی عضو شورا باشد. این پیشنهاد او پذیرفته شد و تمام کسانی که آن‌جا بودند، به این پیشنهاد رأی دادند و در نتیجه، من عضو رسمی شورای عالی مردمی جنبش روشنایی شدم.

آن روز، بحث و گفتگوهای اول صبح با تنش و تندی زیادی همراه بود. اکثریت کسانی که در جلسات خانه‌ی محقق و دانش شرکت نداشتند، این حرکت را خلاف اصول شورا و نوعی موازی‌کاری می‌دانستند. تقریباً همه با فیصله‌هایی که در آن جلسات صورت گرفته بود، مخالفت کردند. آقای بهزاد از این‌که در جلسه‌ی شب خودش چه موضع داشته است، چیزی نگفت. بحث تا جایی پیش رفت و بالاخره به نتیجه رسیدند که فیصله‌ی آن شب و ایجاد کمیسیون پیشنهادی را قبول نمی‌کنند.

تا آن زمان محقق و دانش که فیصله‌ی جلسه‌ی شب برای ایجاد کمیسیون را به ارگ برده بودند تا توافق و امضای اشرف غنی را بگیرند، برنگشته بودند. جلسه پایان یافت و قرار شد جلسه‌ی بعدی بعد از ظهر برگزار شود. من به خاطر کارهایی که در معرفت داشتم، برگشتم. اما قول دادم که بعد از ظهر بر می‌گردم تا تظاهرات فردا را مدیریت کنیم.

اعضای شورای عالی مردمی، کسانی که در جلسات خانه‌ی محقق و دانش اشتراک نداشتند، بسیار خشمگین بودند و آن را یک نوع معامله و زد و بند خارج از دید شورای عالی مردمی می‌دانستند. همان روز، ساعت ده یا یازده بجه محقق و دانش به جلسه آمده و مکتوب را از ارگ آورده بودند که کمیسیون ایجاد شده و اشرف غنی نیز آن را قبول کرده بود. این دو شخص وقتی به مسجد می‌رسند، با واکنش تند اکثریت اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی مواجه می‌شوند. جریان بحث و گفت‌وگوهایی که صورت می‌گیرد، طولانی است. یک قسمت آن را خادم حسین کریمی در کتاب خود آورده است؛ اما بعدها وقتی که جزئیات آن را شنیدیم، متوجه شدیم که جلسه‌ی بسیار نامتعارفی بوده و حرف‌های زشت و تندی، به خصوص به آدرس محقق و دانش، مطرح می‌شود. این حرف‌ها به خصوص برای محقق بسیار سنگین تمام می‌شود. محقق از جلسه، آزرده و ناراحت بیرون می‌شود و از همان روز بعد از ظهر معلوم بود که محقق از این صف جدا می‌شود.

شام آن روز برای انسجام و مدیریت تظاهرات روز ۲۷ ثور به مسجد جمع شدیم. حاجی خلیل به نمایندگی از محقق آمده بود. بحث‌های زیادی صورت گرفت. احساس می‌شد که حاجی خلیل به عنوان نماینده‌ی محقق نمی‌توانست رسماً بگوید که ما از جنبش روشنایی بیرون می‌شویم؛ اما اصرار می‌کردند که شورا باید به فیصله‌ی کمیسیون اعتنا کند و تظاهرات لغو شود یا اگر هم برگزار می‌شود، این حرف‌ها گفته نشود و این کار‌ها صورت نگیرد. او به صراحت می‌گفت که اگر ما با جنبش همراهی می‌کنیم، باید فیصله‌ای که صورت گرفته است، رعایت شود و اگر این فیصله قبول نشود، حاضر به همراهی نیستیم.

در این جلسه بحث‌های طولانی و گسترده‌ای پیش آمد که حالا جزئیات آن را نمی‌شود بیان کرد. متأسفانه فردای آن روز، وقتی تظاهرات به پایان رسید، شکوه و قدرت بزرگی که در میدان دهمزنگ به نمایش گذاشته شد، از همان شام دچار شکست بزرگی شد. جلسه‌ای که دوباره در قلعه‌ی شاده برگزار شد، معلوم بود که اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی با یک تشتت جدی و سنگین مواجه شده و دوباره جمع کردن آن دشوار است. فیصله‌ی آن شب، با رد کردن کمیسیونی که تشکیل شده بود، برغم مخالفت افراد محقق و بیرون شدن آن‌ها از جلسه به رسم اعتراض، صورت گرفت.

فردای آن روز، من سفری به امریکا داشتم که حدود یک ماه یا چیزی کم‌تر از آن طول کشید. در همین فاصله، برنامه‌ی تظاهرات بعدی اعلام شده بود و شعارهای کلانی که بعدها روی گردن جنبش روشنایی باقی ماند، بر زبان رفت: تظاهرات نامحدود و می‌رویم و بر نمی‌گردیم و امثال آن جنبش روشنایی را در مسیر جدیدی قرار داد. من از امریکا حد اقل با سه نفر از اعضای شورای عالی مردمی در تماس مداوم بودم: احمد بهزاد، اسدالله سعادتی و داوود ناجی.

وقتی از سفر برگشتم، تقریباً در تمام جلسات شورای عالی مردم به طور مداوم اشتراک می‌کردم و علاوه بر آن، با سه شخصی که نام بردم، تقریباً به صورت روزمره دیدار و مشوره و گفت‌وگو داشتیم.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. یکی از مخاطبان به نام احمدی پرسیده و گفته که شورای عالی مردمی چگونه، در چه بستر اجتماعی و در چه فضایی شکل گرفت و فلسفه‌ی شکل‌گیری این شورا چه بود؟

رویش: فلسفه‌ی شکل‌گیری شورای عالی مردمی رسیدگی به امور مرتبط با رهبری و مدیریت اعتراض‌های مردمی بود که به خاطر خط برق توتاپ راه افتیده بود. خادم حسین کریمی که خودش در شورا عضویت داشت، چگونگی تشکیل این شورا را در کتاب کوچه‌بازاری‌ها شرح داده است.

شام همان روزی که در مسجد باقرالعلوم اولین جلسه‌ی عمومی برگزار شد، بعد از جلسه‌ی رسمی، یک مجموعه افراد آن‌جا نشستند و شورای عالی مردمی را تشکیل دادند. البته نامش را بعداً شورای عالی مردمی گذاشتند. در این شورا برای رهبران، وکلای پارلمان، نخبگان سیاسی و احزاب یک نوع سهم قایل شدند تا همه‌ی آن‌ها در این شورا باشند. در ضمن، برای جوانان و متنفذین و ریش‌سفیدان و کسانی که خود را کمیته‌ی تخنیک نامیدند، نیز سهمی قایل شدند. همه‌ی این کارها در مجموع به شکلی اضطراری در همان مسجد باقرالعلوم صورت گرفت. فکر می‌کنم در تشکیل آن هم کسانی که زیاد نقش داشتند، احمد بهزاد در آن زمان در محوریت این کارها بود، اسدالله سعادتی بود، جعفر مهدوی بود، این‌ها هرکدام‌شان در تشکیل شورا نقش داشتند.

برخی از جوانان نیز بسیار فعال بودند. به خصوص کسانی که در قیام تبسم نقش فعال داشتند، در جنبش روشنایی نیز نقشی پررنگ داشتند. کسانی که به نمایندگی از جوانان در شورا بودند، تا آخر فعال باقی ماندند. یکی از مجموعه‌های فعال اعضای کمیته‌ی تخنیک بود که حدود ده یازده نفر بودند که به شکل گروهی عمل می‌کردند و موضع می‌گرفتند. یکی از مجموعه‌های منسجم در شورای عالی مردمی همین کمیته‌ی تخنیک بود که از لحاظ قشری و صنفی با هم‌دیگر تجانس و آشنایی داشتند. این‌ها عنوان جالبی هم برای خود گذاشته بودند: کمیته‌ی تخنیک. در اکثر موارد این‌ها صاحب صلاحیت بودند یا خود را صاحب صلاحیت می‌دانستند که در مورد اهداف جنبش روشنایی حرف بزنند و بگویند که مثلاً ما می‌فهمیم که برق چیست و برق از کجا تأمین می‌شود و چه کار شود و چه کار نشود. به همین دلیل، این مجموعه صلاحیت تصمیم‌گیری‌های سیاسی را هم اکثراً در اختیار گرفته بودند.

من در یادداشت‌هایی که در «روایت روشنایی» داشتم و از صبح کابل نشر می‌شد، کمیته‌ی تخنیک را پاشنه‌ی آشیل جنبش روشنایی گفته بودم. به خاطری که کسی به آن‌ها دست زده نمی‌توانست و خود شان هم کار درست و حسابی انجام نمی‌دادند. این‌ها، به اصطلاح، به عنوان دانگ در دست احمد بهزاد بودند که اغلب وقت‌ها هر کسی را که نمی‌خواستند در شورا بماند، یا کاری را می‌خواستند انجام دهند، کمیته‌ی تخنیک را پیش می‌کشیدند و کمیته‌ی تخنیک بسیار تند و رادیکال و جدی برخورد می‌کرد. (اصطلاح «دانگ‌» را اولین‌بار بابه مزاری در مورد جنرال دوستم به کار برده بود و برای خودش هم آن را گفت: «ربانی از تو به عنوان یک دانگ در برابر حکمتیار استفاده می‌کند.»)

جمعی از افراد در کمیته‌ی تخنیک کسانی بودند که تجربه‌ی سیاسی خوبی نداشتند؛ یعنی در احزاب کار نکرده بودند و در مقابله با بحران‌های اجتماعی تجربه‌ای نداشتند و نمی‌توانستند مشکلات را درک کنند. این افراد همه‌ی مسایل را از منظر تکنیکی بررسی می‌کردند و چون دید تکنیکی داشتند، به قضاوت‌های عاجل و جدی می‌رسیدند. بسیار ساده حکم می‌کردند که این شود، این نشود، این را می‌پذیریم، این را نمی‌پذیریم. این‌ها با همین روی‌کرد و خصوصیتی که داشتند، تقریباً تا آخر به عنوان یک معضل در جنبش روشنایی باقی ماندند.

فرهمند: جناب استاد، در بن‌بست و پیچیدگی رابطه‌ی جنبش روشنایی و دولت اشرف غنی احمدزی به نظر شما کدام جانب نقش بیشتری داشت؟ آیا از همان ابتدا تا آخر هیچ راهی برای سازش و آشتی یا رسیدن به نقطه‌ای که بازی به اصطلاح برد برد باشد، نه برد و باخت یا باخت کامل، وجود نداشت؟

رویش: در بن‌بست و پیچیدن معضل خط توتاپ، مسوولیت اول، به طور مشخص، به طرف دولت بر می‌گشت؛ به خاطری که نظام سیاسی وقتی ایجاد می‌شود، یکی از کارکردهایش دقیقاً همین مدیریت روابط جامعه و مناسبات قدرت در جامعه است. اگر نظام سیاسی ناکارامد می‌شود و به خصوص، بدتر از آن، اگر نظام سیاسی در برابر شهروندان خود با دیدگاه قومی و متعصبانه و با تبعیض برخورد می‌کند، به طور طبیعی جامعه را به بحران شدید دچار می‌کند. حکومت‌هایی که در گذشته در افغانستان بودند، شاید با گرایشات قومی یا سیاست متمرکزی که در پیش می‌گرفتند، موفق می‌شدند؛ به خاطری که در آن زمان شما جامعه‌ی دموکراتیک نداشتید، قانون دموکراتیک نداشتید، هر چیزی که بود از طرف بالا می‌آمد و همان دستور بالایی به قانون تبدیل می‌شد. دیگران یا این قانون را اطاعت می‌کردند و رعیت می‌شدند یا در برابرش مخالفت می‌کردند و عنوان یاغی و باغی می‌گرفتند. در حالی که وقتی جمهوری اسلامی در افغانستان ایجاد شد، اساس این جمهوری یک نظام دموکراتیک بود. در این نظام بر حقوق شهروندی تأکید می‌شد. آزادی فعالیت‌های مدنی و امثال آن وجود داشت.

بنابراین، دولت در نظام‌های دموکراتیک قاعدتاً بسیار کوچک و پاسخ‌گو است. دولت در برابر هر امری که به زندگی جمعی شهروندان ارتباط می‌یابد، باید مسوولانه برخورد کند و پاسخ بگوید. در حالی که حکومت وحدت ملی از این لحاظ، متأسفانه هیچ معیاری را رعایت نمی‌کرد. به خصوص اشرف غنی از لحاظ تیپیک و شخصیتی نیز فردی بسیار تمرکزگرا بود. وقتی به ارگ هم رسید، یک عده افراد دیگر نیز از جنس خودش اطراف او را اشغال کردند و به طور طبیعی، زمینه را برای او بیشتر دادند تا خود را به تعبیری که خود آن‌ها به کار می‌برد، به اصطلاح، «تول‌واک» خطاب کند.

حکومت، با برخورد غیر دموکراتیکی که در قضیه‌ی جنبش روشنایی آن‌جام داد، بن‌بست را در رابطه‌ی خود با میلیون‌ها شهروند مدنی کشور آغاز کرد. جامعه در برابر این برخورد حکومت، واکنش نشان داد. جنبش روشنایی در واقع واکنش جامعه در برابر این حرکت یا اقدام غیر دموکراتیک حکومت بود.

در این طرف معادله هم متأسفانه رفتارهایی که صورت گرفت، به دلیل ضعفی که در ساختار جنبش روشنایی وجود داشت، وضعیت را وخیم‌تر و بحران را پیچیده‌تر ساخت. در جنبش روشنایی، یک ساختار دموکراتیک وجود نداشت که بر اساس آن تصمیم‌گیری‌ها دموکراتیک باشد و بحث و مباحثه به صورت دموکراتیک صورت بگیرد و شعارها و حرکت‌های رادیکال در جهت‌گیری و موضع‌گیری‌های کلان خیلی نقش نداشته باشد. بنابراین، از جانب جنبش روشنایی اغلب اوقات برخوردی که صورت می‌گرفت، شبیه زورآزمایی بود. زور مردم و تظاهرات مردمی لحظه به لحظه به رخ کشیده می‌شد. حرف‌هایی از این نوع «که کش کو تا کش کنیم» یا «اگر کش کنی ولاهی کش می‌کنیم» یا اگر این کار شود یا نشود، این یا آن کار را می‌کنیم، به روی‌کرد غالب تبدیل شده بود.

یک قصه‌ی خیلی جالب را برای تان بگویم. در ابتدای حرکت جنبش روشنایی، جلسات شورای عالی مردمی بیشتر اوقات در باقرالعلوم صورت می‌گرفت. آن زمان البته من عضو شورای عالی مردمی نبودم. صرفاً قصه‌هایش را هر شام و هر وقت از زبان احمد بهزاد یا اسدالله سعادتی یا خادم حسین کریمی و کسانی دیگر که در جلسات بودند، می‌شنیدم. بعدها این قصه خیلی عام شد و تقریباً همه از آن باخبر بودند. یک زمانی بود که دولت همه روزه با یک طرح جدید برای مصالحه و سازش به سوی جنبش روشنایی می‌آمد و هر روز می‌خواستند که از شورای عالی مردمی راه حل بگیرند و بر اساس آن اقدام کنند. دولت در آن مرحله واقعاً نگران بود و به نظر می‌رسید زمینه‌ی زیادی داشت برای این‌که کوتاه بیاید و به یک نوع سازش تن دهد. اما اعضای شورای عالی مردمی واقعاً نمی‌فهمیدند که در برابر این مطالبات مثبت و چراغ سبزی که دولت نشان می‌دهد، چگونه برخورد کنند. دیدی واحد و موضعی واحد وجود نداشت. مطالبه هم گذشته از یک حرف کلان که خط لین توتاپ بود، در جزئیات خود روشن نبود. یکی از خنده‌دارترین قصه در زمانی اتفاق افتاد که محقق و خلیلی و همه‌ی رهبران و نخبگان سیاسی در جنبش روشنایی شریک بودند. یک روز، حکومت خبر می‌دهد که یک هیأت عالی‌رتبه می‌فرستند تا با شورای عالی مردمی مذاکره کنند و به یک راه حل و نتیجه برسند. شورای عالی مردمی که این پیام را می‌گیرد، از مقر دایمی جلسات خود که مسجد باقرالعلوم است، می‌گریزد و به مسجد نبی اکرم در شهرک امید سبز می‌رود. هیأت که می‌رسد، برای شان گفته می‌شود که شورا امروز در باقرالعلوم نیست و به مسجد رسول اکرم در شهرک امید سبز رفته است. هیأت از باقرالعلوم به طرف مسجد نبی اکرم حرکت می‌کند. شورای عالی مردمی وقتی می‌شنود که هیأت به سمت آن‌ها حرکت کرده است، جلسه‌ی خود را نیمه‌تمام گذاشته و از مسجد بیرون می‌شوند تا با هیأت روبه‌رو نشوند. در دروازه‌ی مسجد با هیأت روبرو می‌شوند. هیأت می‌گوید ما که این طرح را آورده ایم تا با هم گپ بزنیم. کسی حاضر نمی‌شود تا وارد مذاکره شود. یکی از این افراد که با هیأت در دم دروازه‌ی مسجد نبی اکرم روبه‌رو می‌شود، محقق است. می‌گوید که جلسه‌ی ما تمام شد و ما با کسی دیدار نداریم. دولت یا تصمیم خود را لغو می‌کند یا ما تظاهرات می‌کنیم. هیأت بدون جواب بر می‌گردد.

آن زمان، همه، بدون استثنا پای خود را به زمین می‌کوبیدند و مشت خود را در هوا می‌تکاندند تا نشان دهند که کی از کی پیش است و کی قهرمان اصلی است. به همین خاطر، تا ۲۷ ثور هیچ‌گاهی جنبش روشنایی، به تعبیر امروزی‌ها، پرواکتیف یا فعال برخورد نکرد. هیچ‌گاهی به این مرحله نرسید که مثلاً آمده و گفته باشد که ما این مطالبه را داریم و با این مطالبه‌ی خود می‌خواهیم که دولت نیز دموکراتیک عمل کند و به مطالبه و خواست مردم اعتنا کند. یا بگوید که می‌خواهیم این‌گونه اصلاح‌گرانه پیش برویم و معضل را حل کنیم. هرگز چنین برخوردی نکردند. برخورد به تمام معنا رویایی و تقابل بود تا وقتی که به ۲۷ ثور رسیدیم و در ۲۷ ثور، با توافق محقق و دانش، کمیسیونی که ایجاد شد، در واقع، تمام پروسه را به انحراف و بی‌راهه‌گی انتقال داد.

بعد از ۲۷ ثور، متأسفانه وضعیت به گونه‌ای پیش رفت که نه دولت توانست زمام امور را به دست بگیرد و درست راه برود و نه جنبش روشنایی. شکی نیست که دولت خیلی تلاش می‌کرد و تقلاهای زیادی به خرج می‌داد تا به یک راه حل برسد. دولت خیلی ترسیده بود. به خصوص بعد از تظاهرات ۲۷ ثور این نگرانی در دولت وجود داشت که اگر بار دیگر حدود هشت صد هزار یا یک میلیون نفر به سمت ارگ حرکت کند و به ارگ نزدیک شود، چه اتفاق می‌افتد. این نگرانی، نگرانی کوچکی برای دولت نبود. بنابراین، تمام تلاش دولت معطوف آن بود که یک راه حل پیدا شود و بحران را خاتمه ببخشد.

دراین دوران، کسانی هم که میانجی بودند، نتوانستند نقش خود را درست بازی کنند و نشان دهند که می‌توانند وضعیت را مدیریت کنند.

در این سمت، جنبش روشنایی نیز به یک وضعیت رادیکال گرفتار شده بود که بیشتر یک نوع سیال‌داری و طعنه‌دادن برای هم‌دیگر بود. یک عده بودند که لج خود را در برابر محقق یا دانش پیش می‌بردند. خلیلی یکی از کسانی بود که نقشی بسیار کلان در اشتعال این وضعیت داشت و این نقش خود را تا شب دوم اسد ادامه داد و سرانجام، در آخرین مرحله، از کاروان جنبش روشنایی فاصله گرفت.

یکی از نکته‌هایی که یادآوری کنم و بعدها ممکن است در مورد آن بیشتر حرف زده شود، این است که خلیلی در شب دوم اسد، یعنی همان شبی که فردای آن تظاهرات دوم اسد برگزار می‌شد، صف خود را به صورت علنی مشخص کرد. از آن پیش اگر حرف‌هایی هم داشت، حرف‌های زیر پرده بود. ملاحظات خود را در یک سطح ابتدایی با افراد مطرح می‌کرد و برخی از نگرانی‌های خود را می‌گفت؛ اما هیچ وقت در موضعی قرار نگرفت که نشان دهد با تظاهرات به کلی مخالف است و خواهان برگزاری آن نیست.

این در حالی است که من، تقریباً یکی از معدود کسانی بودم که در تمام جلسات، مشخصاً زمانی که از امریکا به کابل برگشتم، در برابر تظاهرات موضع داشتم و با آن مخالفت می‌کردم و دلایل خود را نیز به صورت مشروح بیان می‌کردم. من مخالفت و ملاحظات خود را با احمد بهزاد و داوود ناجی و اسدالله سعادتی و خود خلیلی به صراحت و به تکرار می‌گفتم. اما از خلیلی شما چنین چیزی نمی‌دیدید. او ملاحظاتش را نیز بیشتر به گونه‌ای مطرح می‌کرد که به تحکیم ایده‌ی تظاهرات، آن‌هم «تظاهرات نامحدود» که اعلام شده بود، منجر می‌شد. خلیلی با این موضع خود آمد و آمد تا این‌که بالاخره در شب به دوم اسد، به یک‌بارگی، صف خود را مشخص کرد و اعلام نمود که در تظاهرات دوم اسد اشتراک نمی‌کند.

یکی از رفتارهای غیر سیاسی و حتا غیر اخلاقی که آقای خلیلی شب دوم اسد انجام داد، این بود که در اعلامیه‌ای که صادر کرد، نام صادق مدبر، به خصوص نام آقای شفق را هم آورد. حالا من از آقای صادق مدبر واقعاً نمی‌دانم که در آن شب در صدور آن اعلامیه سهیم بود یا نه، اما شفق را به طور قطع می‌دانم که در جریان نبود. فردای دوم اسد، من آقای شفق را دیدم. به صراحت بیان کرد که او در جریان آن اعلامیه نبوده‌است. آقای شفق اصلاً در جریان نبود. آقای خلیلی از نام او و از وجهه‌ی او استفاده کرد و نام او را در اعلامیه‌ی خود آورد و آن را نشر کرد. این کار غیر اخلاقی بود که آقای خلیلی انجام داد.

به هر حال، آن‌چه در دوم اسد اتفاق افتاد، متأسفانه رهبران شورای عالی مردمی جنبش روشنایی راه هرگونه اصلاح‌گری و سازش را برای خود و برای کسانی دیگر که در جامعه تلاش می‌کردند، بستند. بعد از آن امکانی وجود نداشت که شما بتوانید این فاصله و شکاف کلانی را که به وجود آمده بود، به سادگی ترمیم کنید.

زهرا جویا: سلام به شما و وقت شما بخیر. بسیار تشکر از این‌که فرصت دادید و تشکر از صحبت‌های استاد رویش. من فقط یک سوال داشتم. البته سوالم شاید دو بخش داشته باشد. یک بخش آن این است: با توجه به این‌که جنبش روشنایی یک خواست بسیار برحق و مدنی مردم افغانستان به ویژه کسانی بود که واقعاً تبعیض را در افغانستان به صورت سیستماتیک تجربه کردند؛ اما شروع اعتراضات جنبش روشنایی هم‌زمان شد با ایجاد یک شکاف بین دو نسل، در واقع، یک گسست بین دو نسل را ما تجربه کردیم با تولد جنبش روشنایی. حالا بعد از هشت سال در وضعیتی بسیار بد قرار داریم. همه‌ی ما سرگردان و در شرایطی به سر می‌بریم که طالبان حاکم افغانستان شده اند. سوال من این است که آیا به نظر شما این شکاف یا بی‌اعتمادی که بین دو نسل به وجود آمده است، چقدر نقش داشته است بر وضعیتی که فعلاً در آن به سر می‌بریم؟ بخش دوم سوال من این است که آیا رهبران جنبش روشنایی و رهبران سیاسی جامعه‌ی هزاره همین قدر کوتاه‌فکرانه اقدام کردند و همین قدر برنامه‌ی کوتاه‌مدت داشتند که واقعاً بعد از تولد یک اعتراض بسیار خوب مدنی همه دچار یک گسست و چندپارچگی شدیم و بالاخره سرنوشت ما به جایی رسید که حالا در آن به سر می‌بریم؟

رویش: تشکر، خانم جویا. من فکر می‌کنم این تعبیری که حالا به کار می‌بریم که گویا ما دچار یک نوع گسست بین نسل جدید و نسل سنتی در جامعه هستیم، با جنبش روشنایی یک مقدار برجسته و برملا شد؛ اما جنبش روشنایی نبود که آن را ایجاد کرده باشد. اتفاقاً جنبش روشنایی فرصتی ایجاد کرده بود که بتوانیم تمام نیروهای جامعه را به عنوان جامعه در کنار هم داشته باشیم و همه‌ی آن‌ها را در یک جهت مدنی و اصلاح‌گرانه به پیش ببریم. رسیدن به این خواست، به طور طبیعی، مثل هر حرکت اجتماعی دیگر، به یک ساختار کلان ضرورت دارد که بتواند واقعیت پلورالیستیک و گسترده‌ای را که جامعه دارد، در خود انعکاس دهد. این خواست در جنبش روشنایی برآورده نشد. به همین خاطر گفتم که ما در جنبش روشنایی یک جامعه‌ی بسیار پیش‌رفته، ولی یک رهبریت و پوشه‌ی بسیار ضعیف و تنگ داشتیم. همین پوشه در جریان حرکت جنبش روشنایی از هم پاشید و از بین رفت.

به هر حال، عرب‌ها یک حرف دارند که می‌گویند «ما مضی مضی»، یعنی «هر چیزی که گذشت، گذشت». یکی از ویژگی‌های تاریخ این است که تاریخ را به عقب برگشت داده نمی‌توانیم. اما می‌توانیم تاریخ را به عنوان یک تجربه‌ی گذشته به ذهن خود انتقال دهیم. یعنی نسبت به این تجربه تأمل کنیم و نسبت به آن آگاه شویم که آن را «خاطره» می‌گوییم. تجربه‌ی تاریخی را به خاطره‌ی خود تبدیل کنیم. آن را در ذهن خود داشته باشیم و با درنگ و تأمل، آن را به آگاهی تبدیل کنیم.

آگاهی یعنی، «آگاهی کاربردی» یا «Applied Awareness». وقتی به این آگاهی توجه کنید، به صورت مشخص می‌پرسید که آن‌چه «آگاهی» می‌گویم، چه به درد من می‌خورد؟ مثلاً در زندگی من کدام گره را باز می‌کند و کدام مسأله را برایم قابل درک می‌سازد و کدام مسأله را برایم حل می‌کند؟ این می‌شود آگاهی کاربردی.

هر تجربه‌ای که از گذشته داریم، حالا گذشته است. اگر هزینه پرداخته ایم، درد دیده ایم، رنج دیده ایم، خوش بوده ایم یا خوش نبوده ایم، همه گذشته اند. حالا به این‌جا رسیده ایم. باید ببینیم که آیا آن‌چه را تجربه کرده و از سر گذشتانده ایم، خوب بوده یا بد؟ خوب و بد را با هر معیاری که بگیریم، باید محک ما برای سنجش تجربه‌ی ما باشد. اگر خوب بوده، چه کار می‌توانیم که آن را در قالب یک حرکت بهتر در آینده دوام دهیم؟ اگر بد بوده، چه کار می‌توانیم که اول جلو تکرار آن را بر خود بگیریم و بعد خود ما این تجربه را بالای کسی دیگر تکرار نکنیم؟ این عمل همان چیزی است که آن را تبدیل کردن تجربه به آگاهی می‌نامیم.

نسلی که فعلاً ما داریم، چند وِیژگی دارد که من فکر می‌کنم بسیار مثبت اند:

یکی این‌که این نسل در یک کمیت بسیار کلان، نسلی باسواد است. نسل باسواد در همین حدی که مثلاً از صنف دوازده تا سطح دانشگاه قرار دارد. این یک واقعیت مثبت بسیار کلان است. ما سی یا چهل سال قبل با فقر آدم‌های باسواد در جامعه گرفتار بودیم. به همین دلیل، بسیاری از کارها از هر لحاظ به صورت درست انجام نمی‌شد. حالا ظرفیت جامعه، به طور طبیعی، برای گرفتن پیام جدید و درک و هضم مفاهیم جدید خیلی مساعد و باز است. این واقعیت، به خودی خود، برای جامعه یک توانایی کلان خلق می‌کند.

دوم این‌که نسل فعلی به اطلاعات و منابع قدرت در سراسر جهان دسترسی دارد. یعنی نسلی نیست که به اصطلاح دستش زیر سنگ باشد و دچار محدودیت باشد. کافیست کسانی که در پیش‌گامی جامعه قرار دارند یا احساس می‌کنند که تجربه‌ای دارند، همین آگاهی و تجربه‌ی خود را در جامعه برای جامعه کدبندی کنند. جامعه را با تیوری‌های حرکت سیاسی آشنا بسازند. با تیوری‌های کار سیاسی آشنا بسازند. وقتی از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر عبور می‌کنند، ویژگی‌های خاص مرحله‌ی گذشته را با خود به مرحله‌ی آینده انتقال ندهند.

به طور مثال، مقاومت غرب کابل یک مقاومت بسیار برجسته و درخشان بود؛ اما این مقاومت سی سال پیش اتفاق افتاد. سی سال پیش شرایط به گونه‌ای دیگر بود. وضعیت به گونه‌ای دیگر بود. اگر ما تفنگ می‌گرفتیم و جنگ می‌کردیم، به خاطر این بود که همه تفنگ داشتند و جنگ می‌کردند. جامعه آن گونه بود. اما یک بار، سی سال از آن زمان فاصله می‌گیرید و به زمانی دیگر می‌آیید. در این زمان جدید، شما می‌توانید داعیه و مطالبه‌ی غرب کابل را داشته باشید؛ اما روی‌کرد‌های مبارزاتی غرب کابل را نمی‌توانید با خود بکشانید و در زمان حال تطبیق کنید.

مزاری هم که در سال‌های ۱۳۷۰ خورشیدی بود، در یک زمان و شرایطی متفاوت قرار داشت. اگر او بیاید و در سال ۱۴۰۰ خورشیدی قرار بگیرد و در این سال عمل کند، باید بسیار پوست بیندازد و بسیار تغییر کند تا با نسلی که حالا هست، سازگار شود. فکر می‌کنم جامعه به این کار ضرورت دارد. اگر کسانی که در پیش‌گامی جامعه قرار دارند و یک مقداری از گذشته تجربه دارند، همچنان تلاش کنند تا نظام آگاهی جامعه را مخدوش کنند، جامعه را گرفتار سراسیمگی می‌کنند یا آن را دوباره به عقب برگشت می‌دهند. کلان‌ترین ضربه‌ای که این افراد به نسل جدید جامعه می‌زنند، این است که آن‌ها را از آینده محروم می‌کنند.

به هر حال، باز هم می‌گوییم گذشته گذشته است و ما آن را دوباره به دست آورده نمی‌توانیم؛ اما مهم است از خود بپرسیم که آینده را چه کار می‌کنیم؟ ما مثلاً در جنبش روشنایی شکست خوردیم، ضربه دیدیم؛ اما این پایان ماجرا نبود. بعد از آن حوادث و ماجراهایی دیگر پیش آمد و حوادث و ماجراهای دیگری هم پیش رو داریم. سوال این است که فردا چه کار می‌کنیم؟ پنج سال بعد، ده سال بعد چه کار می‌کنیم؟ این‌ها حرف‌هایی مهم‌تر برای کسانی است که حالا اندکی احساس مسوولیت می‌کنند. این مسایل باید به عنوان سوال‌های خیلی جدی مطرح شود و همه‌ی ما نسبت به آن فکر و تأمل کنیم.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. مرتبط به سوال بانو جویا مخاطب دیگری به نام آقای محمد رضا شفایی پرسیده است که جدایی بین رهبران سنتی و رهبران جوان شورای عالی مردمی ریشه در داخل جنبش داشت یا در بیرون؟ سوال دوم این است که این قشر رادیکالی که استاد رویش از آن سخن می‌گوید، چه مقدار نقش در طرد برخی از رهبران از این شورا داشت؟ در عین حال مرتبط با همین سوال، آقای عبدالخالق مهجور پرسیده است که چه دلیلی وجود داشت که جنبش روشنایی نتوانست رهبر واحدی داشته باشد؟

رویش: شما وقتی از ساختاری مثل جنبش روشنایی حرف می‌زنید، هرگونه بحرانی که در رهبری یا در ترکیب رهبری آن اتفاق می‌افتد، قبل از همه این بحران در درون آن ساختار است. کسانی را که شما رهبر می‌گویید یا می‌گویید که در ساختار جنبش روشنایی نقش رهبری داشته اند، اولین ویژگی شان این است که هر کدام شان انسان اند. هر کدام شان صاحب فکر و اراده اند. اگر از خود شان هم بپرسید، این اتهام را به خود نسبت نمی‌دهند که گویا ما انسان نبوده ایم و مثل سنگ یا چوب یا جانوری دیگر با تحریک عوامل بیرونی حرکت می‌کردیم. ما نیز همین ویژگی را در آن‌ها اعتبار می‌کنیم و بر اساس همین ویژگی آن‌ها را مورد سوال قرار می‌دهیم.

می‌گوییم که شما به عنوان انسان‌های آگاه و صاحب اراده عمل کرده اید و هیچ کسی از بیرون بالای شما اعمال نفوذ نمی‌کرد. سوال ما این است که شما چقدر از درک خواست و مطالبه‌ی خود برخوردار بودید که بتوانید مناسبات و روابط خود را بین هم‌دیگر به گونه‌ای تنظیم کنید که یک نفر جای را برای نفری دیگر قید نکند؟

روشن است که پاسخ این سوال در یک ساختاری ممکن است که دموکراتیک باشد و اتفاقاً ایجاد چنین ساختاری نیز ناممکن نبود. در جنبش روشنایی چندین بار طرح‌هایی مطرح شد و تا مراحل زیادی پیش می‌رفت و به جایی می‌رسید که باید عملی شود؛ اما ناگهان با مخالفت مواجه می‌شد و رد می‌شد. چرا؟ چون ذهنیت غالب رهبری در شورای عالی مردمی جنبش روشنایی یک ذهنیت سنتی بود. تصور می‌کردند که ما نباید اجازه دهیم که هر کس وارد این ساختار شود. دقت کنیم که این حرف که گویا «هرکس وارد ساختار نشود»، خیلی جدی بود. مثلاً یک زمان جمعی از استادان دانشگاه که حدود شصت هفتاد نفر بودند، بعد از دوم اسد حرکتی را به راه انداختند که بین جنبش روشنایی و کسانی که در جامعه به عنوان رهبران سنتی تلقی می‌شدند، یک نوع وفاق و آشتی به وجود بیاید تا درد سنگینی را که دوم اسد بر ما تحمیل کرده است، در کنار هم و به کمک هم مداوا کنیم. داکتر رحمانی و استاد قنبرعلی تابش از جمله کسانی بودند که در این حرکت نقش داشتند. به‌هرحال، اینها وقتی طرح‌های خود را مطرح کردند تا اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی به آن توجه کند، کسانی که آن زمان پشت اسپ قدرت سوار بودند، آن‌ها را با سوال‌ها و طعنه‌های جالبی مواجه کردند. نظریات و واکنش اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی بسیار جالب بود که من حالا به جزئیات آن‌ها نمی‌پردازم. مطمین هستم که در فرصتی دیگر، همه‌ی این مسایل برای شناختی بهتر از جنبش روشنایی مطرح می‌شود.

به هر حال، این ذهنیت خیلی قوی بود که چرا ما به «هر کسی» اجازه دهیم که در شورای عالی مردمی یا در رهبری جنبش روشنایی سهم بگیرد؟ منظور شان از این «هر کس»، واقعاً هر کس بود که داکتر امین احمدی، جواد سلطانی، داکتر سیما سمر و هر کسی دیگر را شامل می‌شد. به صراحت گفته می‌شد که اینها چه حق دارند که می‌آیند و رهبری جنبش روشنایی را به دست می‌گیرند؟ کار را ما کردیم، جنبش را ما به راه انداختیم، زحمت را ما کشیدیم، حالا دیگران از راه برسند و همه چیز را به دست بگیرند؟

این‌ها واقعاً احساس می‌کردند که میلیون‌ها نفری که در سراسر جهان در جنبش روشنایی سهم گرفتند، همه‌ی آن‌ها در حقیقت موم‌هایی اند در دست این افراد. به زعم آن‌ها هیچ کسی حتی حق این را ندارد که بگوید شما چه کار می‌کنید یا به کدام سمت می‌روید؟

این ذهنیت، ذهنیتی بود که جنبش روشنایی و مخصوصاً به اصطلاح شورای عالی مردمی را دچار بحران کرده بود. شما اگر تاریخ‌چه‌ی جنبش روشنایی را مرور کنید، می‌بینید که محقق و خلیلی و صادق مدبر و خیلی‌های دیگر، عمدتاً با همین ذهنیت، از رده‌ی رهبری شورای عالی مردمی کنار زده شدند. این‌که آن‌ها خود شان چه ذهنیتی داشتند و با چه ویژگی‌ها و خواست‌هایی به جنبش روشنایی پیوسته بودند، حرفی دیگر است؛ اما در درون شورای عالی مردمی نیز ذهنیتی وجود داشت که قدرت هضم و پذیرش موثر آن‌ها را نشان نمی‌داد.

نکته‌ی مهمی که این‌جا باید گفته شود، این است که در فقدان ساختار و تشکیلات منظم، خلیلی و محقق و صادق مدبر و امثال آن‌ها، در چارچوب شورای عالی مردمی جنبش روشنایی قابل جمع شدن نبودند. این‌ها در سی چهل سال گذشته، از لحاظ سیاسی به گونه‌ای تربیت شده بودند که به مشکل کسی غیر از خود را تحمل می‌کردند. این‌ها وقتی در جایی می‌نشستند یا جایی را به خود اختصاص می‌دادند، جای را برای خیلی‌های دیگر تنگ می‌کردند. این‌ها منش و ذهنیت شان به گونه‌ای بود که یک جای خردتر برای شان کفایت نمی‌کرد. از این طرف در شورای عالی مردمی جنبش روشنایی نیز ظرفیتی وجود نداشت که هم این‌ها را در خود جا دهد و هم از تنگ شدن جای دیگران توسط این‌ها جلوگیری کند.

یک‌بار رهبران سنتی جرأت کردند و سر خاک نشستند؛ اما این خاک‌نشینی را آن‌قدر به رخ مردم کشیدند که بالاخره اکثریت مردم از آن‌ها بی‌زار شده بود. همه می‌گفتند که کاش این‌ها سر خاک نمی‌نشستند، سر پایه‌ی برق می‌نشستند، ولی این همه طعنه نثار جامعه نمی‌کردند.

می‌دانم که خاک‌نشینی این رهبران آن‌قدر صوری و نمایشی بود که حتی خودشان هم از این کار خود به خنده می‌افتادند که چرا چنین نمایشی را آن‌جام دادند. از این حرکت نمایشی که بگذریم، آن‌ها هر جایی که وارد می‌شدند، هر جایی که راه می‌رفتند، مثل آدم عادی رفتار نمی‌کردند. این امر خود به خود ساختاری را که شما ساختار رهبری می‌گویید، دچار بحران می‌کرد.

به دلیل همین ضعف بود که شورای عالی مردمی جنبش روشنایی تقریباً در اکثریت موارد دچار بحران می‌شد. مثلاً بر سر این‌که چه کسی اول سخنرانی کند و چه کسی دوم و سوم، همیشه دعوا بود. این نکته‌های تلخ را خادم حسین کریمی نیز به خوبی توضیح داده است. این‌که فلان موضع را چه کسی و چگونه بیان کند، جنجال خلق می‌کرد. این حرفی نبود که صرفاً بین کریم و موسی و احمد و محمود باشد. تقریباً بین همه بود. هر کسی تقلا می‌کرد که باید از دیگری پیش‌گام شود. فردای دوم اسد که بحث پول در جنبش روشنایی مطرح شد، یکی از مشکلات همین بود که این پول نزد چه کسی باشد؟ گفته می‌شد که چه کسی حق دارد پول را نگاه کند؟ احمد بهزاد ادعا می‌کرد که پول به اعتبار من آمده و جامعه بالای من اعتماد کرده است؛ اما من نمی‌توانم بالای هر کسی اعتماد کنم و پول را به او بسپارم. او بسیار واضح و روشن مطرح می‌کرد که من نمی‌توانم پول را به دست هر کسی بدهم. به همین دلیل، او اختیار پول را به دست خودش گرفته بود و بعدها در حساب‌دهی آن نیز واقعاً درمانده بود.

این مشکل مشکل کوچکی نبود که جنبش روشنایی بتواند به سادگی آن را حل کند. مثلاً احمد بهزاد به این فکر نمی‌کرد که اگر پول را مردم فرستاده اند، برای آن نفرستاده اند که حتماً با دست احمد بهزاد یا داوود ناجی یا فلان نفر دیگر تقسیم شود. این پول برای آن فرستاده شده بود که برای جنبش روشنایی و رسیدگی به مجروحین و بازماندگان شهدای روشنایی استفاده شود. احمد بهزاد یا هر کسی دیگر می‌تواند نظارت کند تا این پول حیف و میل نشود، نه این‌که حتماً خودش آن را در اختیار بگیرد و به اصطلاح خزانه‌دار جنبش روشنایی شود.

به هر حال، می‌شد ساختار یا تشکیلاتی ایجاد کرد و افرادی را توظیف نمود تا ببینند که پول از کجا می‌آید و در کجا مصرف می‌شود. این مشکل در جنبش روشنایی حل نشد. افرادی که در شورای عالی مردمی جنبش روشنایی بودند، دو نفر شان هم با هم‌دیگر تبانی و تجانس نداشتند. در واقع از اول تا آخر با هم بیگانه بودند. یک زمان من طعنه‌ی بسیار تلخی داشتم و برای این دوستان خود می‌گفتم که شما مثل گرگ‌هایی هستید که کون در کون می‌خوابید. شما به حدی از یکدیگر می‌ترسید که جرأت نمی‌کنید رو در روی هم بخوابید تا اگر احیاناً یک نفر چشمش پایین افتاد، دیگری بالای او حمله نکند. دقیقاً وضعیت به همین گونه بود. یک زمان در شورای عالی مردمی جنبش روشنایی کار به جایی رسیده بود که موبایل‌های خود را می‌گرفتند در بین کیف می‌گذاشتند و در جایی دور از دسترس صاحبان آن‌ها پنهان می‌کردند. می‌گفتند که گزارش جلسات ما را به شورای امنیت یا فلان ارگان و سازمانی دیگر انتقال می‌دهند. این اوج بی‌اعتمادی در داخل شورای عالی مردمی بود. یکی را متهم می‌کردند که جاسوس ایران است، دیگری را متهم می‌کردند که جاسوس حنیف اتمر است، دیگری جاسوس ریاست امنیت است، آن یکی جاسوس سفارت ایران یا پاکستان یا شورای نظار است. این یکی نوکر خلیلی است یا آن یکی نوکر محقق است و امثال آن. از این گونه حرف‌ها همیشه در بین اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی مطرح می‌شد.

وقتی وضعیت درونی شورا این‌گونه بود، به صورت طبیعی راه برای هرگونه بدبینی در مورد منبع یا فردی دیگر که از بیرون بخواهد دست‌کاری کند، باز گذاشته می‌شد. به هر حال، عامل درونی در ایجاد انشقاق و چنددسته‌گی در درون شورای عالی مردمی مهم‌ترین عامل بود. این‌که برای رفع این اختلاف و چنددسته‌گی چه کاری ممکن است یا چگونه امکان دارد که رهبران سنتی از سر راه دور شوند یا این شکاف در جامعه رفع شود، فکر می‌کنم این تحول در حال اتفاق افتادن است. به حاشیه‌رفتن رهبران سنتی، ما بخواهیم یا نخواهیم، پروسه‌ای‌ست که ‌انجام می‌شود. این عملیه درست مانند آن است که دست کسی زخم شده باشد و یک قسمت از پوست کرمسه گرفته باشد. این کرمسه بعد از یک زمان به خودی خود جدا می‌شود و می‌افتد. بسیار مشکل است که شما بتوانید پوشه‌ی زخمی را که یک‌بار خشک و کنده شده باشد، دوباره بیاورید وارد بدن کنید و آن را جزء زنده‌ی بدن بسازید. این کار ناممکن است.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. شما به برخی نکته‌ها اشاره کردید و بعضی راز‌ها و نکته‌هایی را از داخل شورای عالی مردمی جنبش روشنایی بیان کردید. حالا می‌خواهم سوالم را متمرکز کنم روی شخص شما. یک عده افراد که در جنبش روشنایی بودند، شما را متهم به رابطه و سازش‌ با دولت می‌دانستند و بعضی حرف‌ها را در رابطه با شما مطرح می‌کردند. می‌گفتند که شما از طریق نادر نادری به صورت دوام‌دار و مستمر با دولت در ارتباط بودید و گویا طرح‌هایی را هم از همین آدرس برای حل معضل خط برق توتاپ پیشنهاد کرده بودید. آیا امکان دارد ما و مخاطبان ما نظر و توضیحات شما را در این رابطه بشنویم؟

رویش: بله. خوب است بگویم که آشنایی‌های شخصی من با اشرف غنی احمدزی همان‌گونه که به یک طعنه‌ی کلان برای من و بسیاری از دوستان دیگر من که در کنار آقای دانش فعالیت می‌کردند، تبدیل شد، بخشی از حکایت بزرگی است که هم در مورد آن حرف زده ام و هم در آینده‌، به مقتضای فرصت و شرایط سخن خواهم گفت.

به هر حال، سابقه‌ی آشنایی‌های من با اشرف غنی احمدزی، به سال‌های قبل، مخصوصاً به سال‌های ۲۰۱۴ و دوران انتخابات ریاست جمهوری بر می‌گردد. بعد از انتخابات، اشرف غنی و همراهان او رفتند به ارگ؛ اما من بدون این‌که رابطه‌ی شخصی و رسمی داشته باشم، در حکومت کسانی را داشتم که با آن‌ها تماس مستقیم و مداوم داشتم. یعنی وضعیت به گونه‌ای نبود که من احساس کنم که مثلاً نمی‌توانم حرف یا پیام خود را به ارگ یا برای کسی در داخل حکومت برسانم. هر گاه ضرورتی پیش می‌آمد، می‌توانستم به افراد خاصی دسترسی داشته باشم. مثلاً روزی که در قیام تبسم وارد ارگ شدیم، تقریباً از ساعت دو و نیم یا سه بجه‌ی بعد از ظهر تا وقتی که دوباره بیرون شدیم، با افراد زیادی در درون ارگ در تماس بودیم و صحبت می‌کردیم و بسیاری از مسایل از همان‌جا مدیریت می‌شد تا وقتی که هیأت ما داخل ارگ رفت و متأسفانه با آن وضعیت بدی که نباید دچار می‌شد، دچار شد.

یعنی کسانی در حکومت اشرف غنی بودند که دوستان شخصی‌ام محسوب می‌شدند و حرفم را درک می‌کردند. حکومت اشرف غنی مانند حزب کمونیست کوریای شمالی یا حزب دموکراتیک خلق افغانستان نبود که تمام اعضایش از یک مرجعیت اداره شوند. بالعکس، ارگ جایگاه هر کسی بود که به آن‌جا رفته بودند و در آن کار می‌کردند. البته برخی می‌توانستند خود را با ارگ و خصوصیت‌های آن سازگار بسازند و برخی نمی‌توانستند.

تمام فعالیت‌ها و همکاری‌های مستقیم من با اشرف غنی احمدزی و دوستانی که در تیم احمدزی بودند، حدود ده ماه، تا دور اول انتخابات سال ۲۰۱۴ ادامه یافت. بعد از این‌که دور اول انتخابات تمام شد، من از تیم انتخاباتی و رابطه با اشرف غنی احمدزی بیرون شدم. در دور دوم انتخابات که منجر به پیروزی اشرف غنی شد، من با او نرفتم و شرح مفصل آن را یک سال بعد از آن‌که اشرف غنی به قدرت رسید، در «روایت یک انتخاب» بیان کردم. در عین حال رابطه‌ام با برخی افراد برقرار ماند و یکی از کسانی که با او رابطه‌ی صمیمانه و رفیقانه داشتم، نادر نادری بود. البته پیش از آن که او داخل ارگ برود، با هم رفیق بودیم و بعد از آن هم این رابطه دوام کرد. نادر نادری را در دوران جنبش روشنایی نیز از نزدیک می‌دیدم و با هم صحبت می‌کردیم و من اغلب پیام‌های خود را از طریق او به ارگ انتقال می‌دادم. اتفاقاً تمام جزئیات این رابطه‌ها را برای اعضای شورای عالی مردمی، به خصوص برای احمد بهزاد، اسدالله سعادتی و داوود ناجی می‌گفتم. می‌گفتم که ما به کجا رسیده‌ایم و روی چه طرحی کار می‌کنیم. این رابطه بود تا وقتی که بالاخره حدود پنج روز پیش از تظاهرات دوم اسد به طرحی که بعد از آن به طرح پنج‌صد پنج‌صد معروف شد، رسیدیم. طرح پنج‌صد پنج‌صد این بود که دولت در کنار خط پنج‌صد کیلو ولت برقی که گفته می‌شد از طریق سالنگ می‌آید، خط دیگری را که ۲۲۰ کیلو ولت نام کرده بودند، به ۵۰۰ کیلو ولت برق تبدیل کند و آن را از طریق بامیان انتقال دهد.

البته طرح کمیسیونی که محقق و دانش مطرح کرده بودند، ۲۲۰ کیلوولت برق بود که از طریق دوشی به بامیان می‌رفت. با تبدیل کردن همان خط به ۵۰۰ کیلوولت، می‌توانستیم به طرحی برسیم که به نظر ما می‌توانست یک بازی برد برد باشد. فکر می‌کردیم هم لج دولت به جا می‌شود که بگویند خط توتاپ را از طریق سالنگ عبور دادیم و هم با گسترش خط ۲۲۰ کیلوولت به ۵۰۰ کیلوولت جامعه‌ی هزاره احساس می‌کند که دولت به مطالبه‌ی آن رسیدگی کرده است. نادری این طرح را به اشرف غنی انتقال داده بود و غنی هم اتفاقاً آن را پذیرفت. نادر نادری صبح وقت به من زنگ زد و گفت که پیام خوشی دارم که این طرح قبول شده است و می‌توانیم روی تطبیق آن فکر کنیم.

من همان صبح زود به خانه‌ی نادر نادری در وزیراکبرخان رفتم و جزئیات آن را از نزدیک شنیدم. قرار بر این بود که بعد از پذیرفته‌شدن این طرح، یک کنفرانس مطبوعاتی بزرگ گرفته شود و خود اشرف غنی احمدزی آن را در حضورداشت اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی اعلام کند. تأکید من برای نادری و اشرف غنی این بود که حل مسأله‌ی جنبش روشنایی را به معامله و زد و بند سیاسی با رهبران سنتی تبدیل نکند. این تأکید را هم داشتم که رهبران جنبش روشنایی نماینده‌های مردم اند و مردم نیز پشت سر آن‌ها ایستاده است. اگر این‌ها را دولت به رسمیت نشناسد و به حرف‌های شان گوش نکند، کسانی دیگر مثلاً خلیلی یا محقق و امثال آن‌ها نمی‌توانند به تنهایی داعیه یا مطالبات جامعه را نمایندگی کنند.

بعد از آن‌که به توافق رسیدیم، من از خانه‌ی نادر نادری اول به داوود ناجی زنگ زدم. گفت که من در گردنه‌ی سخی هستم و به یک جلسه می‌روم. برایش گفتم که چنین طرحی قبول شده است. بسیار استقبال کرد و گفت طرح خیلی خوبی است و می‌شود یک راه حل قابل قبول باشد. بعد از او برای اسدالله سعادتی زنگ زدم. گفت که من در راه رفتن به طرف پارلمان هستم، ولی می‌توانیم جایی قرار بگذاریم و ببینیم. رفتیم در سرای غزنی. بادی گاردهای خود را از موتر بیرون کرد و داخل موترش با هم صحبت کردیم. طرح را برایش گفتم. او هم بسیار استقبال کرد. بسیار به خوشی پذیرفت و بعد گفت شما آن را با بهزاد هم مطرح کنید و بعد در شورای عالی مردمی در مورد آن حرف می‌زنیم. من به خانه‌ی بهزاد رفتم. بهزاد، در خانه‌ی خود تنها بود. طرح را برایش مطرح کردم. بهزاد تا آخر گوش کرد. بعد یک سوال جالبی از من کرد. با همان لهجه‌ی بسیار جالب هراتی خود گفت که «ته این خط به کجا می‌رود؟» من شوک شدم. گفتم که منظورت از «ته این خط» چیست؟ گفت که این خط باید همین طور برود تا به پکتیا برسد. نمی‌توانیم قبول کنیم که این خط در بامیان یا در هزاره‌جات متوقف شود. من به اصطلاح انگلیسی‌ها گفتم که «…Come On». یعنی چه که ته خط به پکتیا برود؟ گفتم که اگر من باشم می‌گویم که این پنج‌صد کیلو ولت برق را به هیچ جایی دیگر نمی‌برم و همه اش را در هزاره‌جات پخش می‌کنم. ما چه ضرورت داریم که بیاییم و خط را به پکتیا یا پکتیکا ببریم؟ گفت که نه، این‌ها ما را تحقیر کرده اند. این‌ها مطالبه‌ی ما را نادیده گرفته اند. اینها جامعه را تحقیر کرده اند. حالا باید بپذیرند که همین خط باید به پکتیا و پکتیکا برود. آن خط دیگر را هر جایی که می‌برند، ما کار نداریم. آن را در شمالی پخش می‌کنند یا به جلال‌آباد می‌برند، به ما مربوط نیست؛ اما این خط باید از بامیان به پکتیا و پکتیکا برود.

این تمام حرف آقای بهزاد بود. واقعاً متعجب شده بودم و با نومیدی از خانه‌اش بیرون شدم. بعد از آن، دیگر کسی این طرح را دنبال نکرد و کسی به فکر آن نیفتاد تا این‌که بالاخره یک روز پیش از دوم اسد این طرح توسط زهیر و اسدالله سعادتی که رفت و آمد کردند، از طرف دولت پذیرفته شد و همین طرح پنج‌صد پنج‌صد دوباره به شورای عالی مردمی جنبش روشنایی آمد و باز هم روی آن جنجال شد و در آخر رد شد.

به هر حال، این یکی از بحث‌های بسیار کلان و گسترده‌ای است که در آن زمان در رابطه‌ی ما با دولت مطرح بود تا این‌که حادثه‌ی دوم اسد اتفاق افتاد. بعد از دوم اسد، رابطه‌های ما با دولت به طور کلی قطع شد. بعد از آن من به هیچ چیز دیگری چشم نداشتم که در دولت اتفاق می‌افتد. تمام توجه ما به طرف ساختار درون جنبش روشنایی متمرکز شده بود و می‌خواستیم کنگره‌ای تشکیل شود، برای جنبش روشنایی ساختاری ایجاد شود و بعد از آن شکست کلانی که در جامعه اتفاق افتاده بود، اگر بتوانیم جامعه را بازسازی کنیم، کار کلانی است.

بعد از آن من خودم هیچ رابطه‌ای با دولت نداشتم و هیچ طرحی را هم با هیچ کسی به شمول آقای نادر نادری و امثال او مطرح نکردم و پیش نبردم. اما در بین اعضای شورای عالی مردمی افراد زیادی بودند که متأسفانه نه تنها در جلسات، بلکه در هر جا هتاکانه توهین می‌کردند. این‌ها، به هر حال، جزئی از همان دریغ‌های تلخی بود که ما در تجربه‌های خود در حرکت جنبش روشنایی داشتیم و این نوع برخورد تنها به من اختصاص نداشت. تقریباً همه با هم عین برخورد را داشتند. تنها من نبودم که دود جنبش روشنایی به چشمم می‌رفت. هر کسی از این خوان نعمتی داشت و هیچ کسی نبود که از این لطف در امان باشد. در آخر هم این‌ها آن‌چنان هم‌دیگر را زخم زدند که حالا به ندرت دو نفر از رهبران جنبش روشنایی پیدا می‌شود که از هم‌دیگر یاد کنند و یا در یک جا با هم‌دیگر کار کنند. این یک دریغ کلان و بزرگ است.

فرهمند: ممنون، جناب استاد. سوال دیگری در بخش کمنت‌ها توسط آقای علی مطرح شده و گفته است که شورای عالی مردمی، دست‌ کم برخی از آ‌ن‌ها، در پی تخریب آقای محقق و خلیلی بودند و می‌خواستند از قدرت و ظرفیت جنبش استفاده کنند و امتیاز شخصی بگیرند. مثلاً می‌خواستند که رهبر شوند. مطالبه‌ی اصلی بعد از روز اول فراموش شد و خواست‌های شخصی اهمیت پیدا کرد. گفته است که به نظر شما آیا این برداشت من درست است؟

رویش: بله. یعنی شکی نیست که کسانی عامدانه در پی بیرون‌راندن و حذف محقق و خلیلی از جنبش روشنایی بودند. یکی از دلایل آن این است که محقق و خلیلی به طور اختصاصی جای کوچکی را در جامعه نگرفته بودند که برای کسی دیگر جایی باقی باشد تا در آن‌جا راحت بیاید و بنشیند و دُم آقای خلیلی یا محقق زیر پایش نشود. البته کلمه‌ی دُم را که می‌گویم، مربوط به دوران انقلاب مشروطیت ایران است. آقای مدرس از پیشگامان مشروطیت بود. می‌گویند که یک زمان رضا شاه برایش احوال داده بود که پا از روی دم من بردار. مدرس در پاسخ او گفته بود که حضرت مستطاب حریم دم خود را مشخص کنید تا من هرجایی که پای خود را می‌مانم، سر دم شما نباشد. دُم آقای خلیلی و آقای محقق در جامعه‌ی هزاره نیز در همه‌جا بود. یعنی هیچ‌کسی نبود که در یک بخش از فعالیت یا اثرگذاری‌های سیاسی خود در جامعه وارد شود و در آن‌جا دُم آقای محقق و خلیلی را زیر پا نکند.

این سخن به معنای آن نیست که کسانی در درون جنبش روشنایی هم عامدانه در پی انتقام‌جویی نبودند. کسان زیادی بودند که به دلایلی بسیار، از جمله دلایل عاطفی، از این‌ها رنج برده و از دست شان عقده داشتند. این افراد جنبش روشنایی را مجالی برای انتقام‌جویی و خالی کردن عقده‌های خود می‌دیدند. این البته یک دید بسیار کوچک در جنبش روشنایی بود و من به همین دلیل می‌گویم که ما ظرفیت رهبری این جنبش بزرگ را نداشتیم یا نشان داده نتوانستیم که از عهده‌ی رهبری آن بر می‌آییم.

حالا اگر وقت باشد و اجازه داشته باشم، می‌خواهم یک جمع‌بندی مختصری داشته باشم و دوست ندارم دوستان را خارج از وقت معین برنامه منتظر بگذارم. اما قبل از آن، به عنوان یک دَین از کسی یاد می‌کنم که کمی پیش‌تر از او یاد کردم: آقای شفق. به نظر من شفق یکی از مظلوم‌ترین چهره‌هایی است که در دوران قیام تبسم و جنبش روشنایی متأسفانه به ناحق مورد تهاجم و حمله قرار می‌گرفت. آقای شفق در آن زمان‌ها در کابل بود و اتفاقاً نقش صمیمانه‌ای بازی می‌کرد تا بتواند راه درست و سالمی پیدا کند. اما افرادی بودند که از هیچ فرصتی برای طعنه زدن و زخم زدن شفق دریغ نمی‌کردند.

به هر حال، یکی از خاطره‌هایی را که می‌خواهم بیان کنم، یکی از ناگفته‌های جنبش روشنایی که مربوط آقای شفق است. به خاطر مشکلاتی که تظاهرات نامحدود دوم اسد ایجاد کرده بود، ما در یک جمع کوچک تلاش می‌کردیم که راهش را بگیریم. یکی از جلسات دردناک و تلخی که داشتیم در خانه‌ی احمد بهزاد به تاریخ ۱۲ سرطان بود. در این جلسه احمد بهزاد، داوود ناجی، جعفر مهدوی، عارف رحمانی، اسدالله سعادتی و ذوالفقار امید بودند. احتمالاً حالا یک نفر دیگری هم بوده که من اسم او را در یادداشت‌های خود ندارم. گاهی به ذهنم می‌رسد که کسی نزدیک دروازه‌ی اتاق نشسته بود.

به هر حال، ساعت هشت شب، بحث ما شروع شد و تقریباً تا چهار صبح دوام کرد. در این بحث من در یک طرف قضیه قرار داشتم که می‌گفتم از این تظاهرات به هر شکلی که می‌شود، بیرون شویم و راه‌های بدیلی پیدا کنیم. من حس می‌کردم که این تظاهرات ما را در یک وضعیت دشوار قرار می‌دهد. من تجربه‌ی خود از رفتن به ارگ را می‌گفتم و یادآور می‌شدم که در آن‌جا ما با چه مشکلی مواجه شدیم و چگونه این خطر از سر ما دفع شد وگرنه تمام افرادی که داخل ارگ شده بودند، با فاجعه‌ی بزرگی روبرو می‌شدند.

در این جلسه ذوالفقار امید طرف دست چپ من نشسته بود و لحظه به لحظه مشت خود را گره می‌کرد. او چند روز پیشتر از آن در یک مناظره‌ی تلویزیونی مشت محکمی بر سر ممتاز زده بود. طرف راستم اسدالله سعادتی نشسته بود. موضع سعادتی تا حدودی متعادل‌تر و تلطیف‌شده‌تر بود. اما سعادتی مشکل کلانش آقای خلیلی بود. ما آن زمان‌ها در کابل می‌گفتیم که بخت آقای خلیلی سعادتی است و بخت جنرال دوستم ذکی. آقای محقق بیچاره آدم بدبختی است که یک تا مثل این دو نفر ندارد. او تمام وقتش رفته زیر دست خنجری که از خودش بی‌پرواتر و جسورتر است و دیگر کسی نیست که او را در هم‌چون مواقع مشورت بدهد یا دست و زبانش باشد. اسدالله سعادتی در هم‌چون حالت‌ها مثل یک سپر کلان بود که هم واقعاً خوب توجیه می‌کرد و هم نقشی بسیار خوب بازی می‌کرد.

به هر حال، سعادتی آن شب از جمله کسانی بود که در جمع طرف‌دار تظاهرات دوم اسد بودند. داوود ناجی لحظه به لحظه، تز «سیاست بدون هزینه» را که من مطرح کرده بودم، زیر سوال قرار می‌داد و می‌گفت که سیاست بدون هزینه را از تو شنیده ایم، مبارزه هزینه دارد، مبارزه قربانی دارد. می‌پرسیدم که این قربانی و هزینه را کی پرداخت می‌کند؟ ناجی دست خود را به سینه می‌زد و می‌گفت که من. می‌گفتم که در این راه می‌رویم، فرض کن سی نفر کشته می‌شود. آن زمان فرض بر این نبود که انفجار می‌شود؛ اما حدس حتمی ما این بود که دولت می‌زند. دولت اجازه نمی‌دهد که تظاهرات به ارگ نزدیک شود. گفتم در این حرکت فرض کنیم سی نفر کشته می‌شود، جوابش را کی می‌دهد؟ باز هم دستش را به سینه می‌زد و می‌گفت که جوابش را من می‌دهم. می‌پرسیدم که وقتی چند نفر کشته شود، جوابش را چگونه از تو بگیریم؟ زن و بچه‌هایت در لندن اند. مردم آن‌ها را بگیرند به خاطر ضمانتی که تو می‌دهی، دار بزنند؟ خودت را دار بزنند؟ چه کار کنند؟

عارف رحمانی پشت هم یک تعبیر را داشت که آن را در اکثر جلسات تکرار می‌کرد و در آن‌جا هم می‌گفت که ما دولت را ساقط می‌کنیم، ما دولت را از بین می‌بریم. می‌گفت دیگی که برای ما نجوشد، در درونش سر سگ بجوشد. این تعبیرش بود که با صدای محکم بیان می‌کرد. جعفر مهدوی همیشه این ذهنیت را در مورد من داشت که گویا جاده‌صاف‌کن خلیلی هستم و همیشه تلاش می‌کنم نصری‌بازی کنم و آقای خلیلی را بیاورم در رأس قرار دهم.

احمد بهزاد پشت هم می‌گفت با این تعبیری که تو داری، باید شهید مزاری در غرب کابل مقاومت نمی‌کرد و همه چیز را تسلیم می‌کرد. من همان‌جا بود که به احمد بهزاد نکته‌ای را که در تفاوت حزب وحدت و جنبش روشنایی داشتم، گفتم و تأکید کردم که واقعاً «قیاس مع‌الفارق» نکنیم. گفتم که واقعاً نه شما مزاری هستید و نه این مردم مردم غرب کابل است و نه این حکومت حکومت مسعود و ربانی است.

به هر حال، این بحث‌ها بسیار جنجالی شد و آن شب من چندین بار حالت عاطفی گرفتم. اما به هر حال هیچ کاری انجام نشد و به نتیجه‌ای نرسیدیم. بعد، یکی از کسانی که دایم با او مشورت و صحبت می‌کردم، جواد سلطانی بود. او تقریباً مثل من آزرده بود و کسی هم به حرف‌هایش گوش نمی‌کرد. یکی دیگر هم آقای شفق بود. تقریباً همیشه و مداوم به دیدنش می‌رفتم. شفق از این وضعیت بسیار رنج می‌برد و می‌گفت: چه کار کنیم؟

بالاخره به مشوره‌ی جواد سلطانی، روز پنج‌شنبه که فردای آن بیست و دوم سرطان بود، من آقای شفق را به خانه‌ام دعوت کردم. احمد بهزاد، اسدالله سعادتی و داوود ناجی و جواد سلطانی را هم خواستم. علی شهیر پسر کاکای آقای خلیلی هم آن شب در آن جلسه بود و حفیظ ابرم برادر من مسوول مکتب پگاه نیز حضور داشت. همه‌ی مهمانان ساعت هفت شب آمدند. غذا را کمی زودتر صرف کردیم. ساعت هشت شب جلسه‌ی ما شروع شد و تا ساعت دوازده شب ادامه یافت. در آن جلسه این سه عضو شورای عالی مردمی جنبش روشنایی بسیار تندگویی می‌کردند. هدف ما این بود که آقای شفق هم صحبت می‌کند، آقای جواد سلطانی هم صحبت می‌کند، من هم حرف می‌زنم تا بتوانیم به یک راه حل برسیم که این معضل از سر راه برداشته شود و با یک خطر بزرگ مواجه نشویم.

تصور قطعی و حتمی ما در آن زمان این بود که حادثه پیش می‌آید. البته از انفجار و انتحار چیزی در ذهن نداشتیم. اما واکنش دولت برای ما قطعی و حتمی بود. احمد بهزاد بسیار تند حرف می‌زد. در جریان جلسه سه بار از جایش بلند شد، حرکت کرد و می‌گفت که من می‌روم کار دارم. با این حرکت احساس این را خلق می‌کرد که شما این‌جا بیهوده نشسته اید و من بی‌کار نیستم که با شما وقت ضایع کنم. داوود ناجی بسیار تند و رادیکال حرف می‌زد. اسدالله سعادتی در یک قسمت از سخنانش، از جنبش‌های اجتماعی حرف زد. آقای سلطانی بسیار خشمگین برای او گفت که« او بچه، جنبش‌های اجتماعی را من برای تو یاد داده ام. برای من درس نگو.» گفت: «من می‌گویم که آن‌جا می‌روی، سی نفر کشته می‌شود، سه سناریو پیش رویت می‌گذارم. برایم جواب بده که آیا تو این سی نفر را روی شانه‌ی خود گرفته باز هم حمله می‌کنی و پیش می‌روی؟ آیا سی نفر را آن‌جا می‌گذاری و بالای سر شان نوحه و ماتم می‌گیری؟ یا سی نفر را روی شانه‌ی خود می‌گیری و می‌آوری در غرب کابل در قبرستان دفن می‌کنی و فردایش روضه می‌خوانی؟ چه کار می‌کنی؟» گفت: «این را برای من جواب بده.»

این حرف‌ها با تنش و آرامش دوام کرد. آقای شفق در یک جا نکته‌ی جالبی را مطرح کرد. او گوش می‌کرد و بسیار رفیقانه و صمیمانه صحبت می‌کرد. می‌گفت: سیاست با احساسات نمی‌شود، ما این دوره را پشت سر گذاشته ایم. شما این تجربه را تکرار نکنید. در یک جایی از صحبت‌هایش حرف بسیار جالب و خاطره‌انگیزی گفت. گفت: بچه‌ها، این حرف‌هایی که شما می‌گویید، مرا به یاد دوران جوانی‌هایم می‌اندازد. دورانی که ما تازه جهاد را شروع کرده و در هزاره‌جات بودیم. مثل شما احساسات داشتیم، «نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی» می‌گفتیم، مشت‌های خود را گره می‌کردیم، شعار می‌دادیم، سخن‌رانی می‌کردیم. بعد گفت که تنها یک تفاوت این‌جا هست. می‌گفت که من وقتی شعار می‌دادم، سخن‌رانی می‌کردم، پشت سر خود را می‌دیدم که حداقل سی هزار نفر پشت سر من در سراسر هزاره‌جات، گیت تفنگ‌های شان کشیده می‌شد؛ اما شما که پشت سر خود را می‌بینید، یک نفر هم پشت سر تان نیست. می‌گفت که آفرین تان به خدا. دست خود را پیش کرده بود، پشت دست خود را نشان می‌داد و می‌گفت که پشت دست پیش شما. بعد همین‌جا بود که شدیداً حالتی عاطفی گرفت و روی دست خود را دور داد. اسدالله سعادتی در پهلویش نشسته بود و در سمت دیگرش احمد بهزاد نشسته بود. به هر دوی این دو نفر گفت که «زاری می‌کنم که این کار را نکنید. شما سرمایه‌ی این جامعه هستید. من مثل یک سرباز هر چیزی که بخواهید، می‌کنم و هر کاری که بخواهید، انجام می‌دهم. ولی خود را هدر ندهید. جامعه را دچار بحران نسازید. ما این راه را طی کردیم. این راه بسیار خطرناک است. سیاست با این راهی که شما می‌روید، نمی‌شود.»

شفق از این سخن‌ها با آرامش و صمیمیت گفت؛ اما این آدم‌ها هیچ حرفی را گوش نمی‌کردند. تا ساعت دوازده آن شب صحبت داشتیم و بالاخره، بدون نتیجه و ناامید از خانه بیرون شدند. جواد سلطانی بسیار خشم‌گین بود و می‌گفت که باید برای جامعه اعلام کنیم که این‌ها کجا می‌روند. اجازه ندهیم که با خون و سرنوشت مردم این‌گونه بازی کنند.

من از او مهلت و اجازه خواستم که باز هم تلاشی کنم تا شاید نتیجه دهد. فردای آن روز من یک نامه نوشتم که یک نامه‌ی کاملاً شخصی و محرمانه برای احمد بهزاد و داوود ناجی و اسدالله سعادتی بود. من نامه را فرستادم. نامه‌ی مفصل و طولانی بود که تقریباً تمام حرف‌ها و استدلال‌ها و پیش‌بینی‌های دردمندانه‌ی ما در آن بود. درخواست من برای تجدید نظر بر تظاهرات در آن به صراحت تذکر یافته بود. بعدها وقتی حادثه‌ی دوم اسد اتفاق افتاد، اسدالله سعادتی همان نامه را به عنوان یک سند افشا کرد و گفت که رویش قبل از دوم اسد این تقلا‌ها و تلاش‌ها را می‌کرد؛ اما به حرف‌هایش کسی گوش نداد. سعادتی در آن زمان بیشتر از همه داوود ناجی و احمد بهزاد را ملامت می‌کرد که حرف را گوش نکردند.

به هرحال، من این حکایت را به عنوان یک خاطره یاد کردم و می‌خواهم برای نسل کنونی جامعه یادآوری کنم که افرادی مثل شفق چه نقش و سهمی در تحولات جنبش روشنایی داشتند. شفق حالا پیرمردی است که از تمام کارکردها و فعالیت‌ها خود باقی مانده و در استرالیا زندگی می‌کند. شاید حتا توان سخن گفتن را به خوبی نداشته باشد؛ اما او یک دَین را در جامعه دارد که خوب است به آن رسیدگی شود. شفق از پیش‌گامانی‌ست که خط مبارزه را در جامعه با تمام شکست و ریخت‌هایش آغاز کردند و راه بسیار طولانی را طی کرده به این‌جا رسیدند. آن‌ها در زمانی که اصلاً بحث سواد، حرف زدن، مبارزه کردن و این چیزها مطرح نبود، شروع به مبارزه کردند. آن‌ها در کابل، در حلقات بسیار کوچک کار کردند، بعد در جهاد سهیم شدند و مبارزه کردند و به همین ترتیب پیش آمدند تا جامعه را به حرکت و پویایی برسانند. حالا هم آن‌ها به عنوان یک سرمایه از خاطره‌های گذشته‌ی جامعه‌ی ما هستند.

من از خلیلی و محقق چیزی نمی‌گویم و به آن‌ها کاری ندارم. خلیلی و محقق از کارهای خود بیش از حد ضرورت استفاده‌جویی کردند. اما شفق یکی از کسانی است که خود را سر راه جامعه قرار نداد و هیچ‌گاهی مانع یا بندشی برای جامعه خلق نکرد. او با حرکتی که در درون جامعه است، هیچ‌گاهی از سر منفی‌نگری و یا برخوردها و ذهنیت‌های بد برخورد نکرد و نگفت که گویا من چرا در پیش‌گامی این یا آن حرکت نیستم یا نقش من کجاست و امثال آن.

شفق از کسانی است که بر ما، بر نسل کنونی جامعه‌ی ما یک حق دارند. رسیدگی به آن حق به خاطر خود ماست که انقطاع را از مسیر مبارزه‌ی جامعه‌ی خود برداریم. جامعه را کمک کنیم که خط مبارزه‌ی خود را به شکل مستمر آن حفظ کند و به پیش ببرد. این یکی از کارهای کلانی است که نسل کنونی ما باید انجام دهد. این نسل بدون شک کارهای کلانی می‌کند. این نسل راه بسیار دراز و دشواری را پیش رو دارد. فردا و پس فردا و سال دیگر و سال‌هایی دیگر خیلی کارها می‌شود و خیلی اتفاق‌ها می‌افتد. تصور نکنم که آب‌ها تماماً می‌خشکند و همه‌چیز از بین می‌رود. چنین چیزی اتفاق نمی‌افتد؛ اما خوب است که این نسل ما که در شیشه میدیا از آن به عنوان «نسل پنجم» یاد کردیم، نسلی باشد که تجربه‌ی چهار نسل قبل از خود را در ذهن خود داشته باشد و به عنوان یک نسل جدید وارد دنیای جدید شود تا برای خود و فرزندان خود یک دوره‌ی کاملاً متفاوتی را رقم بزند. این نکته، به نظر من مهم‌ترین درسی است که ما از جنبش روشنایی می‌گیریم.

فرهمند: خیلی ممنون و سپاس‌گزاریم، جناب استاد.

Share via
Copy link