چرا جنبش روشنایی به نتیجه نرسید؟

Image

فردوس: در آن زمان هم این بحث مطرح شد که برخی از سازمان‌دهندگان جنبش روشنایی هم در برابر امتیازهایی مثل چوکی تطمیع می‌شوند یا تطمیع شدند و برخی از آنان بعدها در سمت‌هایی هم منصوب شدند. این مسأله چقدر نقش داشت؟

رویش: قطعاً نقش داشت. قبلا گفتم که این‌ها الگوی رهبری را از سیاست‌مداران سنتی گرفتند و این‌طور وانمود کردند که گویا این رهبران را با خود تعویض می‌کنیم و بعد همان کارهایی را که آنان کردند، ما هم می‌کنیم: مثل آنان چپن می‌پوشیم، مثل آنان عکس می‌گیریم، مثل آنان مثلاً اکت و ادای رهبری راه می‌اندازیم و دست‌های خود را بالا و پایان می‌کنیم و امثالهم.  

متأسفانه الگوهای رفتاری اغلب اعضای رهبری جنبش روشنایی نشان می‌داد که آن‌ها دقیقاً خود را به رهبران سنتی شبیه می‌ساختند؛ کسانی که خود شان همیشه از منتقدان آن‌ها بودند. به خاطر همین بود که جنبش شکست خورد. این بحث‌ها را من در شورای مردمی جنبش روشنایی با مسوولانش مطرح کردم؛ اما موفق به قناعت دادن آنان نشدم. یک بخشی از این حرف‌ها در کتاب «کوچه‌بازاری‌ها» نوشته‌ی خادم حسین کریمی بازتاب یافته است. او خودش نیز یکی از اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی بود و روایتش به صورت مستقیم و دست اول بیان شده است. یکی از مشکلات کلانی که در جنبش روشنایی پیش آمد، همین بود. گذشته از آن، نسل جوانی که در جنبش روشنایی بودند، زبان بسیار رادیکال داشتند. در این زبان شما هیچ اثری از مصالحه‌‌ی مدنی و دورنگری نمی‌دیدید؛ اما الگویی که داشتند شیوه‌ی عمل‌کرد رهبران سنتی بود که در واقع یک نوع پارادوکس خلق کرده بود.

اینها به وضوح می‌خواستند بگویند که جای محقق را با من عوض کن تا او گپ نزند، من گپ بزنم؛ او معامله نکند، من معامله کنم؛ همان پولی را که اشرف‌غنی به محقق می‌دهد، به من بدهد، کرسی‌ای را که به او می‌دهد به ما بدهد. حالا اگر آن‌ها می‌گویند که چنین چیزی در ذهن ما نبود، باید در درون جامعه می‌رفتند و برای جنبش ساختار ایجاد می‌کردند و ساختار را به جای افراد برجسته می‌کردند، در حالی که این کار را نکردند.

این کار نشد و در نتیجه، بسیار به زودی، این‌ها در درون شورای رهبری جنبش روشنایی به خاطر مسایل بسیار کوچک و خرد و ریز با هم در افتادند. پولی را که مثلاً به جنبش کمک می‌شد و باید صرف خانواده‌ی شهدا و کارهای جنبش می‌شد، باید برایش یک سیستم حساب‌دهی می‌ساختند، ولی در جنبش به خاطر همین پول اختلاف به وجود آمد، تمام ذهن‌ها مصروف این شده بود که مثلاً این پول را کی حساب بدهد و چطوری مصرف کند و کی صلاحیت مصرف آن را داشته باشد. این مسایل جنبش روشنایی را به ورطه‌ای انداخت که یک دریغ از خود بر جا گذاشت، نه چیزی بیشتر از آن.

فردوس: در رسانه‌های اجتماعی هم این بحث‌ها بود که پول مثلاً از استرالیا آمده و فلانی از آن موتر خریده و فلانی خانه خریده و غیره…

رویش: خوب، البته راست و دروغ بودن این ادعاها را باید مورد تردید قرار بدهید؛ اما مشکل این بود که این‌ها بسیار ناشیانه برخورد کردند. پول‌های کمکی بسیار زیاد نبود. فرض کنید نیم میلیون دالر یا یک میلیون دالر بود. با همین مقدار پول خیلی رسوایی و کم‌ظرفیتی نشان دادند. تصور کنید که اگر کسی مثلاً پنجاه میلیون دالر را در اختیار آنان قرار می‌داد، این‌ها در برابر وسوسه‌های آن چگونه مقاومت می‌کردند؟

آن یک یا نیم میلیون دالر، از اعانه‌ی صد دالر و پنج‌صد دالر مزد کارگران فقیر جمع‌آوری شده بود. این کارگران هم به این خاطر پول می‌دادند که فکر می‌کردند یک مطالبه دارند، یک داعیه دارند و یک ارزش را حمایت می‌کنند. خوب، این‌‌ها با این پول اندک، قادر به ایجاد ظرفیت مدیریتی نشدند و آن را به خوبی مدیریت نتوانستند. حالا اگر این‌ها به یک‌بارگی صاحب ده میلیون یا پنجاه میلیون دالر می‌شدند، چه پیش می‌آمد؟

این متأسفانه یک دریغ بود. اما من در سیر رشد مدنی جامعه تمام این چیزها را طبیعی احساس می‌کنم. من می‌گویم که جنبش روشنایی انعکاس ظرفیت مدنی جامعه بود؛ ولی توان مدیریتی ما بسیار کم بود. افراد دارای ظرفیت مدیریتی که بتوانند ممثل این جنبش شوند، در درون جامعه وجود نداشت. ما شعاردهنده‌های قوی داشتیم، سخن‌ران‌های بسیار خوب داشتیم، البته مدیران قوی هم در جامعه بودند؛ اما مدیریتی که من می‌‌گویم غیر از این است و آن توانایی سمت و سو دادن و مدیریت کردن حرکتی به حجم چند میلیون انسان است.

ابراز پشیمانی از حمایت اشرف غنی!

فردوس: در همان دوران جنبش روشنایی بود که شما برای اولین بار از حمایت اشرف‌غنی ابراز پشیمانی کردید. چرا آن زمان را برای این ابراز پشیمانی انتخاب کردید؟

رویش: بلی، اتفاقاً همان روزی که حادثه‌ی تروریستی دوم اسد اتفاق افتاد و روز خیلی تلخ برای ما بود، این سخن را در تلویزیون طلوع گفتم. روز دوم اسد، روز دشواری بود، روزی بود که انتظار نداشتیم به آن‌جا برسیم؛ ولی بازهم وقتی چنین اتفاقی در جامعه می‌افتد، فقط یک مرجع مسوول است؛ ولو که آن مرجع مشروع است یا نه، ظرفیت دارد یا ندارد، همان یک مرجع است که مسوولیت دارد و آن مرجعی است که اتوریته را تمثیل می‌کند و این مرجع حکومت است.

این حکومت است که قانون را تطبیق می‌کند، پولیس در اختیارش است، نیروی امنیتی در اختیارش است، مسوولیت تأمین امنیت مردم را دارد، وقتی نمی‌تواند توانایی و ظرفیت خود را نشان دهد، شما هم می‌فهمید که اشتباه کرده اید که برای چنین مسوولیتی به آنان اعتماد کرده اید. من هم یکی از کسانی بودم که حس می‌کردم بسیار اشتباه بزرگی کرده ام. آن شب، شب تلخی بود. روان و قلب ما زخمی بود. این زخم بود که اشتباه حمایت از اشرف‌غنی را برجسته‌تر می‌ساخت. حس می‌کردم اشتباه بزرگی کرده بودم. اشتباهی در قالب این که یک انسان بسیار نااهل را اهل تصور کرده بودم و بار سنگینی را روی دوش یک ظرفیت بسیار کوچک و مبتذل گذاشته بودم.

البته باید تذکر دهم که من هیچ‌گاهی دوست نداشتم و دوست ندارم از کار سیاسی که با اشرف‌غنی یا هر کسی دیگر انجام داده ام، با تعبیر «پشیمانی» یاد کنم. این تعبیر خوب و رسایی نیست. یک تجربه بود و مرحله‌ای از یک زندگی در بستر جامعه‌ای که ناگزیر بودیم در آن به خاطر تأمین شرایطی بهتر و مطمین‌تر تلاش کنیم. گاهی این تجربه موفق می‌شود و گاهی ناکام می‌ماند. شما باید اثرات آگاهی‌بخش این تجربه را برای مردم بگویید و آن را در قالب کلمات غیر قابل تعریفی مانند «پشیمانی» و «افتخار» و امثال آن پیچ ندهید.

درست بود که من خیلی زود از کمپاین اشرف‌غنی برآمدم؛ اما بالاخره همان ده یا نه ماه همراهی من راه را برای اشرف‌غنی باز کرد. روز دوم اسد برای اولین بار به تلخی احساس می‌کردم که اگر اشرف‌غنی نمی‌آمد و مثلاً داکتر عبدالله می‌آمد یا مثلاً هدایت امین ارسلا می‌آمد، شاید این قدر بحران در جامعه به وجود نمی‌آمد. شاید وضعیت بهتری می‌داشتیم!

در آن لحظه حس می‌کردم که شاید با آمدن عبدالله و ارسلا و رسول و امثال آنان حرکت مدنی در جامعه به تأخیر می‌افتاد و آن توقعی را که ما داشتیم که افغانستان به یک جامعه‌ی سالم مدنی تبدیل شود، برآورده نمی‌شد؛ اما حداقل به این بحران بسیار خطرناک نمی‌رسید. من بعد از این حادثه و به خصوص بعد از آن‌که که فساد و تباهی و ناکامی در حکومت غنی بیشتر رو شد، حس می‌کردم که به شکل طبیعی جامعه‌ی افغانی کسانی مثل کرزی را باید می‌داشت که با ذهنیت خان و ملک و ارباب پیش می‌رفت ولی سیر تدریجی و آرام حرکت جامعه خیلی به هم نمی‌خورد!

حس می‌کردم که کرزی اگر هیچ کاری دیگر نمی‌کرد، شاید همین ساختار سنتی جامعه را به گونه‌ای مدیریت می‌کرد که یک مقدار حرکت مثبت هم می‌داشت؛ اما اشرف‌غنی احمدزی، شکاف‌های اجتماعی را به حدی برجسته کرد که شما دیگر در معرض چهار تا انتخاب قرار نداشتید، فقط دو انتخاب داشتید، یا باید در دام طالب بیافتید یا در دام جنگ خطرناکی  قرار بگیرید که آن طرفش هیچ پایان ندارد.

حس می‌کردم که با کرزی شاید یک حد وسط یا میانه را هم می‌توانستیم داشته باشیم! با همین نگاه، اشرف‌غنی احمدزی برای من رفته رفته به یک دریغ خطرناکی تبدیل شد که نه تنها آن زمان، بلکه همیشه احساس پشیمانی می‌کنم. بعدها به جایی رسیده بودم که حتا از رفیقی کردن با اشرف‌غنی احساس پشیمانی می‌کردم!

حالا از همه‌ی آن حرف‌ها گذشته ایم. درست است که بگویم یک مقدار برداشت‌های شخصی پیدا کردم یا یک تجربه شد و در همان دوران، حد اقل خنثا و بی‌تفاوت نماندیم و با شناخت و تصورهایی که داشتیم، انتخابی کردیم و پای آن ایستادیم؛ با این‌هم، احساس می‌کنم یکی از دریغ‌های بسیار تلخی که برایم مانده، کار با اشرف‌غنی است. به همین خاطر است که بعد از اشرف‌غنی قید تمام فعالیت‌های سیاسی را در جامعه زدم. این طور احساس کردم که راه ما از طرف سیاست به طرف اصلاح نمی‌رود. تا آن زمان‌‌ها را تصور می‌کردم، فکر می‌کردم که ما یک قانون اساسی داریم، یک بستر دموکراتیک را برای حرکت داریم، همین بستر دموکراتیک را که حرکت بدهیم در درون خود ظرفیتی برای رشد و ترقی مدنی دارد؛ ولی کار با اشرف‌غنی مرا نسبت به این ظرفیت بی‌باور ساخت.

دقیقاً بعد از کار با غنی به طور بسیار عمیق احساس کردم که در کنفرانس بن، قرار دادن نظام دموکراسی بر اساس سیاست قومی، به جای سیاست شهروندی، آغاز انحراف است و حالا ما این چرخه را از این جا برگشت داده نمی‌توانیم. تصورم این بود که دیگر در این نظام، ما نمی‌توانیم تحول مدنی ایجاد کنیم.

البته اشتراکم در انتخابات پارلمانی داستان دیگری دارد و نظر و ترس و ناگزیری‌های دیگری بود که برخی از آن‌ها را یادآوری کرده ام و برخی دیگر در فرصت بیان خواهد شد. من آن اقدام را، برغم ضرورت و جدیتی که برای پیروزی آن داشتم، از جنس توسل به ناچارترین گزینه‌ی ممکن می‌دیدم که آن‌هم، نتیجه نداد و مرا در وادی سیاست، دوباره به جایی انتقال داد که باید می‌بودم: مکتب معرفت.

حالا هم که من در مورد آینده‌ی افغانستان می‌اندیشم، نظرم این است که باید تاکید بر حکومت همه‌شمول نباشد، همان حکومت همین فساد و تباهی و شکست را آورد؛ برعکس، من به ساختار همه‌شمول فکر می‌کنم، ساختار همه‌شمول با اصلاح قانون اساسی ممکن است، باید سیاست شهروندی به جای سیاست قومی اساس قرار بگیرد و قدرت از حالت تمرکز خود، هرچه که می‌تواند به سود محلات پخش شود تا به سطح افراد برسد. هر قدر قدرت بیشتر تقسیم شود، ظرفیت جامعه برای این که دموکراتیک شود و شهروندان دموکرات داشته باشد، بیشتر رشد می‌کند.

هشدار امنیتی قبل از حادثه‌ی دوم اسد! 

فردوس: در این مورد می‌شود که بعداً مفصل صحبت کنیم. چیزی که در تاریخ بسیار مهم است، این است که در مورد حادثه‌ی دوم اسد هشدار داده شد بود. در همان زمان اعلام شد که امنیت ملی و دیگر ارگان‌های مسوول دولتی به اطلاع سازمان‌دهند‌گان جنبش روشنایی رسانده بودند که دشمن حمله می‌کند و شما به خیابان نیایید؛ ولی آن هشدار جدی گرفته نشد. واقعاً همین طور بود؟

رویش: در آن زمان شما نمی‌توانستید که زیاد به هشدارهای دولت و مراجع دولتی اعتماد کنید. به خاطری که در آن زمان دولت یک چیز می‌خواست و آن این بود که شما تظاهرات نکنید. دولت می‌خواست که شما دیگر دولت را به چالش نکشید. حال برای این که شما را متقاعد بسازند، از شیوه‌های گوناگون استفاده می‌کردند، تطمیع می‌کردند، تهدید می‌کردند، مثلاً بحث‌های داعش و امثالهم را مطرح می‌کردند؛ اما همه به قصد این بود که بگویند به هر دلیلی که می‌شود، حرکت نکنید؛ اما اعضای جنبش روشنایی سر خری سوار بودند که این چیزها را هیچ درک نمی‌کردند و به این هشدارها هیچ اعتنایی نداشتند. البته ما هم به این شکلش پیش‌بین نبودیم و حمله‌ی انتحاری را محتمل نمی‌دانستیم. من در حلقه‌ی شورای مردمی جنبش روشنایی از جمله‌ی کسانی بودم که بیم این حالت را داشتم و آن را به صورت جدی، با همه‌ی اعضای رهبری جنبش و در جلسات عمومی مطرح می‌کردم.

من، بیش از همه، از واکنش قهرآمیز دولت نگران بودم و بیم داشتم که دولت برای حفظ امنیت خود و امنیت ارگ بر تظاهرکنند‌گان شلیک می‌کند و این بیمی بود که داشتم. از سویی دیگر، سیر حرکت جنبش روشنایی هم به سرعت رادیکال می‌شد و فکر می‌کردم که نه این طرف شما می‌توانید صدها هزار نفر را کنترل کنید و این‌ها ممکن است با نیروهای امنیتی در بیافتند و در آن طرف هم نیروهای امنیتی به هر حال خود را حافظ حکومت می‌دانند، حافظ اتوریته‌ی نظام می‌دانند و افراد و حلقات تندروی هم در این حکومت وجود دارند که ممکن است این‌بار اجازه ندهند که جنبش روشنایی در درون ارگ یا نزدیکی آن برود یا داخل ارگ شود.

به هر حال، بیم ما از این جا بود و این قابل درک بود. به همین خاطر خیلی اصرار می‌کردیم که این مسایل را جدی بگیرند. من در این عرصه زیاد راه رفتم و جلسات متعددی را برگزار کردم. ده روز قبل از حادثه‌ی دوم اسد، نامه‌ای به این رهبران جنبش روشنایی نوشتم که پسان آن را اسدالله سعادتی افشا کرد، من آن را صرف به رهبران جنبش روشنایی نوشته بودم؛ نه برای نشر عمومی.

مخاطب آن نامه به عنوان رفیقان نزدیک و بسیار صمیمی من، فقط اسدالله سعادتی، داوود ناجی و احمد بهزاد بودند. در آن نامه وضعیت و تجربه‌های گذشته‌ی جامعه را شرح داده و گفته بودم که چرا بیم دارم که حادثه‌ی خطرناک امنیتی اتفاق می‌افتد و اگر شما به خیابان بروید، جامعه دچار مشکل بزرگی می‌شود.

چند شب قبل از نگارش آن نامه در خانه‌ی احمد بهزاد نشستیم، جلسه کردیم و تا ساعت چهار صبح ماندیم، در آن جا تمام رهبران اصلی جنبش روشنایی حضور داشتند. من حرف «سیاست بدون هزینه‌»ی خود را در آن‌جا برای آنان مطرح کردم. یکی از حاضران جلسه به من طعنه زد و گفت که سیاست بدون هزینه را من از تو شنیده ام. سیاست هزینه دارد و باید آن را پرداخت کنیم. من گفتم که اگر کسی در خیابان کشته شود، چه کسی جواب می‌دهد؟ او دست خود را به سینه‌اش زد و گفت من جواب می‌دهم، من گفتم شما چگونه جواب می‌دهید؟ نفر که کشته شد، مردم خود تو را اعدام کنند، همسرت را اعدام کنند، دخترت را اعدام کنند، پسرت را اعدام کنند، چه کار کنند؟

بعد از آن یک شب استاد شفق را در خانه‌ام مهمان کردم و همراه با او جواد سلطانی و احمد بهزاد و داوود ناجی و اسدالله سعادتی را هم دعوت کردم که با هم در مورد تصامیم و اقداماتی که پیش رو داشتیم، به آرامش و تفصیل گپ بزنیم. آن شب، از ساعت هفت و هشت بجه تا نزدیک دوازده بجه گپ زدیم. خیلی مسایل مطرح شد که این‌جا مجال طرح آن‌ها نیست. هیچ‌کدام این‌ سه نفر به هشدارها و سخنان من و استاد شفق و جواد سلطانی اعتنا نکردند و بر موضع خود با جدیت و حرارت ایستادگی کردند. بعد از همان جلسه بود که من تصمیم گرفتم برای این سه نفر نامه بنویسم. نامه‌ی طولانی و مفصلی بود که فکر می‌کردم آخرین تقلایم برای انتقال یک سخن و نظر جدی برای آنان است.

به هرحال، رهبران جنبش روشنایی در آن زمان به جایی رسیده بودند و حالتی داشتند که نه هشدارهای امنیتی را از زبان کسانی مثل من و شفق و سلطانی گوش می‌کردند، نه از زبان دولت. برخی از استادان دانشگاه و شخصیت‌های متنفذ جامعه هم با سران جنبش روشنایی صحبت کردند، به آنان هشدار امنیتی دادند، به خانه‌ی من آمدند، من با آنان جلسه رسمی گرفتم و صحبت کردم که جلو این حرکت باید گرفته شود، یک مقداری باید ما احتیاط کنیم؛ اما چنین چیزی اتفاق نیافتاد. بعدها که می‌گویند خود امنیت ملی در این حادثه دخیل بود، من دلیلی ندارم که آن را رد کنم؛ به خاطری که امنیت ملی افعانستان از این گونه حفره‌ها و شکاف‌ها را در درون ساختار خود به وفور نشان می‌داد و به نام داعش، به نام طالب، حرکت‌هایی صورت می‌گرفت که خیلی فاجعه‌بار بود. حالا راستی راستی خود امنیت ملی به عنوان یک ساختار حمله بر جنبش روشنایی در دوم اسد را سازمان‌دهی کرده بود، یا نه حلقاتی در امنیت ملی نفوذ داشتند که آمدند و استفاده کردند، این را به قاطعیت نمی‌دانم؛ ولی این که امنیت ملی، به عنوان یک نهاد در این حادثه بی‌تقصیر بود، چنین چیزی را شما یا هیچ کسی دیگر گفته نمی‌تواند.

چرا هزاره‌ها با توالی مکرر حوادث فاجعه‌بار در تاریخ مواجه اند؟ 

فردوس: یک نکته در نوشته‌های شما در مورد جامعه‌ی هزاره وجود دارد. دیده می‌شود سلسله‌ای از حوادث مشابه در هر برهه از تاریخ تکرار می‌شود، مثلاً در سال ۱۹۸۹ در حکومتی که سران تنظیم‌های جهادی در راولپندی پاکستان قبل از خروج روس‌ها تشکیل دادند، شیعه‌ها در نظر گرفته نشدند. همان‌طوری که شما نوشته‌اید احزاب جهادی در پشاور و راولپندی گفتند که در مورد شیعه‌ها بعداً گپ می‌زنیم، آن حکومت یک عضو شیعه هم نداشت، در این مورد من چند تا مقاله از دیپلومات‌های امریکایی خواندم که در همان زمان این مساله را نکوهش کرده بودند که چرا شیعه‌ها نیستند؟

بعد، همان طوری که شما نوشته‌اید، این موضوع سبب یک تکانه در ذهن آقای مزاری شد و گفت که موجودیت جامعه‌ی هزاره و شیعه زیر سوال است و به همین خاطر طرح وحدت را ریخت، حزب وحدت تشکیل شد و حوادث همین طور آمد تا منجر به حادثه‌ی افشار شد. بعد، در مقطع جنبش روشنایی هم در یکی از نوشته‌های تان آورده‌اید که فیصله‌ی کابینه در مورد تغییر مسیر برق ترکمنستان این سوال را در ذهن بسیاری‌ها خلق کرد که تبعیض نظام‌مند علیه جامعه‌ی هزاره وجود دارد که باید در مقابل آن عکس‌العمل نشان داده شود که باز ما شبیه حادثه‌ی افشار، حادثه‌ی دوم اسد را داریم و حالا در سطح بسیار کوچک‌تر این بحث بلخاب و آن نفر که قومندان طالبان بود، مولوی مهدی، خواستار رسمیت مذهب جعفری و نقش بیشتر در حکومت طالبان بود. یعنی می‌بینیم که در یک سطح خرد باز هم حوادث مشابه تکرار می‌شود. ما توالی از حوادث مشابه را به تکرار می‌بینیم، به نظر شما در سیاست افغانستان چه عناصری است که سبب می‌شود ما در هر برهه توالی از حوادث مشابه را علیه هزاره‌ها داشته باشیم؟

رویش: خوب، من کوتاه بگویم که جنبش روشنایی با تاسیس حزب وحدت شباهت‌های خیلی زیادی دارد. در بستر رشد و تحول مدنی جامعه‌ی هزاره، این دو تجربه، اتفاقاً خیلی سریع به مطالبه‌ی اجتماعی منجر شد و بعد بر اساس همان مطالبه‌ی اجتماعی حرکت سیاسی به راه افتاد؛ اما فکر می‌کنم آن‌چه را که شما در بلخاب با مولوی مهدی دیدید، با این دو تجربه یکی نیست. مولوی مهدی، کسی است که گم‌نام بوده، در صفوف طالبان جنگیده، به عنوان یک قومندان در همان محلات خود عمل کرده و بعد از آن، براساس همین سابقه‌ی کار و ارتباط با طالبان آمده یک چهره‌ی برجسته‌ی طالب شده است. مولوی مهدی یک مدت رییس استخبارات طالبان در بامیان بود که از آن برکنار شد و بعد از آن به کابل آمد. این آدم از لحاظ شخصیتی یک قوماندان است، شاید هم یک سری غرور و وجاهت برای خودش قایل باشد و یک سری حرف‌ها در ذهنش باشد و پلان داشته باشد؛ اما مولوی مهدی را نمی‌توانید ممثل یک حرکت کلان سیاسی در جامعه‌ی هزاره تلقی کنید و آن‌چه را که فعلاً طالبان در برابر او انجام می‌دهند، شبیه حرکت‌های دیگری بدانید که سرنوشت سیاسی هزاره‌ها را به گونه‌ی عمیق و بنیادی رقم زده اند.

در دوران ستم، رادیکالیسم یکی از پدیده‌هایی است که همیشه رشد می‌کند؛ اما اگر شما فکر کنید آن‌چه که در بلخاب جریان دارد به یک حمایت گسترده‌ی اجتماعی منجر شود، نمی‌شود. به خاطری که هزاره‌های امروز از پشت یک شخص یا یک چهره، سرنوشت خود را گره نمی‌زنند. به اطمینان گفته می‌توانم که اگر مولوی مهدی در بلخاب کشته شود، در سایر بخش‌های جامعه‌ی هزاره زیاد انعکاس نمی‌کند. یک عده هراس این را دارند که حوادثی که در بلخاب جریان دارد، شبیه دوران امیرعبدالرحمان خان است و طالبان دنبال بهانه برای قتل عام هزاره‌هایند و حرکت مولوی مهدی را بهانه گرفته و قتل عام هزاره‌ها را شروع می‌کنند؛ در حالی که این طور نیست.

در دوران عبدالرحمان خان جامعه بسته بود؛ یا کل جامعه با او می‌جنگید یا کل جامعه به او تسلیم می‌شد. در حالی که امروز جامعه باز است. جامعه‌ی هزاره حداقل یک جامعه‌ی باز است. جامعه‌ی هزاره در کتله‌های مختلف خود با طالبان هم در تماس هستند و هم خود شان برای خود تصمیم می‌گیرند که چه کار کنند. مولوی مهدی حرکتش بیشتر محلی است.

دومش این که مولوی مهدی کسی نیست که از لحاظ شخصی و شخصیتی جای کسی مثل عظیم‌بیگ دوران جنگ‌های عبدالرحمان را بگیرد. به همین ترتیب، او نمی‌تواند مثل مزاری محور شود که با کشته شدن او جامعه احساس کند که ستون کلان و متکای خود را از دست داده است. با این‌هم، شما اشاره‌‌ی خوبی داشتید که گفتید ساختار سیاست در افغانستان به گونه‌ای نیست که پاسخ‌گو در برابر مردم باشد، دموکراتیک باشد یا یک رویای کلان برای آینده‌ی سیاسی مردم داشته باشد. چنین چیزی نیست!

به خاطر همین است که شما با افکار بسیار کوچک و محدود مواجه هستید که از قدرت سیاسی برای انتقام‌جویی استفاده می‌کنند، برای کینه‌توزی استفاده می‌کنند، برای مثلاً حل اختلاف‌های بسیار کوچک قبایلی استفاده می‌کنند. طالبان هم یکی از همین‌ دسته گروه‌هایند. طالب حاضر است که کل نیرویش را سر پنجشیر یا اندراب مصرف کند، به خاطری که آن‌جا مقاومتی است که گویا غرور شان را شکسته است، یا برود در بلخاب یا فردا برود در صفحات شمال یا سپین بولدک یا جای دیگر. اگر این کار را کردند، هیچ شک نکنید؛ زیرا حکومت برای آنان چیزی نیست که حس کنند گویا مسوولیت‌های سنگین و کلانی دارند که مثلاً روابط بین‌المللی خود را تنظیم کنند یا مثلاً اعتبار بین‌‌المللی برای خود به وجود بیاورند، امنیت را در سطح کشور بگیرند، خدمات ارایه کنند و امثال آن. طالبان هرگز چنین فکر نمی‌کنند. آن‌ها فکر می‌کنهند که یک رقیب ما در جایی بلند شده و من باید از تمام نیروی خود برای سرکوب او استفاده کنم!

حادثه‌ی بلخاب دقیقاً همین قصه است و من به همین خاطر این را از دایره‌ی بحثی که داریم دور می‌دانم؛ چون حادثه‌‌ای است که در حال اتفاق افتادن است و آن را باید بیشتر از یک حادثه‌ی جنگی تلقی نکنیم.

Share via
Copy link