جگرگوشه‌ی مادر

Image

از دور خصوصیاتش آشکار بود: ایده‌آل، قد بلند چون شمشاد، پوست روشن، چشمان درشت، لباس‌های مرتب، کفش‌های مارک‌دار و موهای فرفری که در هر حلقه‌اش گویا با نوازش‌های مادرانه نوشته بود: «جگرگوشه‌ی مادر.»

او به سمت من می‌آمد و من به سمت او می‌رفتم….

افسوس! باز هم صحنه‌ای غمگین مرا درگیر خود کرد؛ صحنه‌ای که این روزها بار بار تکرار می‌شود. اشتباهی که با کوچک‌ترین غفلت آغاز و به بزرگ‌ترین پشیمانی ختم می‌شود. آری! آن پسر با همه‌ی ویژگی‌هایی که گفتم، سیگاری در دست داشت و بی‌اعتنا به جمعیت، به آرامی دود آن را به هوا می‌فرستاد. بی‌توجهی عجیبی بین او و جمعیت جریان داشت.

کاش می‌توانستم سیگارش را از دستش بگیرم، زیر پا له کنم و فراتر از آن، این بلای خانمان‌سوز را از سرزمینم ریشه‌کن کنم.

واقعاً چرا باید سیگار بکشد؟

از کنار هم رد شدیم و من هیچ کاری نکردم؛ البته نتوانستم.

در افکارم غرق بودم که ناگهان کودک خردسالی را دیدم که گدایی می‌کرد. نگاهش کردم: پوستش گندمی، موهایش سیاه و چشمانش سبز خیره‌کننده بود؛ انگار کاشفی شدم که سرزمینی مملو از مرجان‌ها را کشف کرده‌ام.

لحظه‌ای بعد، او از زنی سالخورده پولی گرفت و لبخندی زد؛ من همچون کاشفی دیگر، به دندان‌های سفید و ردیف‌شده‌ی او خیره شدم. با خودم گفتم اگر روزگار به گونه‌ی دیگر می‌چرخید، شاید امروز او در مدرسه‌ای درس می‌خواند و فردا ستاره‌ای بر صحنه می‌شد.

باز از کنار او هم گذشتم. مسیرم از مرکز آموزشی به سوی خانه بود و ذهنم هم‌چنان با تصاویر افراد اطرافم بازی می‌کرد؛ بدون قضاوت، تنها با حدس و گمان.

چشمم به مردمی بود که از کنارشان رد می‌شدم، تا این که یکی از دوستان دوران مکتبم را دیدم. از دیدنش خوشحال شدم. پس از احوال‌پرسی مفصل، گفت که این روزها در کورس خیاطی مشغول است. در دلم برایش آهی کشیدم؛ او که آرزو داشت ژورنالیست شود. حتی لحظه‌ای را به خاطر آوردم که من دستانم را طوری نگه می‌داشتم که دوربین شود و او برایم خبرهای افغانستان را می‌خواند. چه لحظات دل‌نشینی بود!

حتی خبرهای او را بیش از خبرهای تلویزیون دوست داشتم، چون با لحنی خاص آن‌ها را می‌گفت و من نظاره‌گر زنده بودم. اما اکنون من، او و تمام دختران وطنم مانند پروانه‌هایی هستیم که آرزوهای‌مان سوخته است. البته این احساس را بروز ندادم تا مبادا دلش بشکند. تنها گفتم: «موفق باشی» و او را به خدا سپردم.

هوای سرد خزان، با بوی جواری بریان‌شده‌ی دست‌فروش‌ها، عطر فریبنده‌ای به فضا داده بود و هر رهگذری را به سمت خود می‌کشید. چه دروغ بگویم؟ من هم یکی از فریب‌خوردگان بودم و به سمت دست‌فروش رفتم. یکی گرفتم و پولش را پرداختم.

منتظر بودم تا بقیه‌ی پولم را پس بگیرم که پیرمردی جلو آمد و گفت: «می‌شود یکی بردارم و تو حساب کنی؟ برای خودم نه، بلکه برای نواسه‌ام می‌خواهم.» بی‌درنگ گفتم: «چرا که نه!»

قطره‌های باران از آسمان به زمین می‌ریختند. قدم‌هایم را تند کردم تا زودتر به مقصد برسم و اطرافیانم نیز گویی با من هم‌صدا شده بودند. شاید حتی همان پسری که کمی پیش دیده بودم، اکنون در پی پناهی از باران بود.

می‌دانم باران، آن نوازش‌های مادرانه را که روی حلقه‌های موی فرفری‌اش نقش بسته بود، پاک نمی‌کند؛ اما کاش آن‌قدر ببارد که سیگار او را خاموش کند. آری، می‌تواند. امروز باریده تا کاری را که نتوانستم، به جای من انجام دهد.

قطره‌ای از باران بر صورتم چکید و مرا در تصدیق این خواسته همراهی کرد.

نویسنده: زهرا علی‌زاده، تیام

Share via
Copy link