حکایت ریحانه؛ از شادی و سرور تا مرگ زودهنگام

Image

وقتی که فصل بهار با تمام زیبایی‌هایش از راه می‌رسید و کوه‌ها لباس سفید برفی‌شان را به علف‌های سبز و گل‌های رنگارنگ زیبای بهاری می‌دادند، دختران قریه، گله‌ی گوسفندان‌شان را به کوه‌ها برای چرا می‌بردند.

وقتی که گوسفندان شان مصروف چرا بودند با هم‌دیگر روی سنگی یا جای مناسبی می‌نشستند بیت‌های محلی می‌خواندند. کوه از شادی دختران دِه پر می‌شد و آواز بیت‌های هزارگی آن‌ها به گوش هر شنونده‌ای می‌رسید و معلوم بود که از صدای آنها همه لذت می‌بردند.

در میان دختران چوپان دِه، دختری زیبا به نام «ریحانه» بود. ریحانه، دختری شوخ، شاد و بیت‌خوان خوش‌صدای دِه بود که هیچ یک از دختران دیگر به اندازه‌ی او صدای خاص و زیبا نداشتند.

او مانند دختران دیگر دِه، بی‌خبر از دغدغه‌های آینده، زندگی را با ساز و آواز کودکی‌هایش پیش می‌برد و خوشی‌هایش را با خواندن شعرهای هزارگی با دوستانش قسمت می‌کرد.

در کنار این خوبی و شادی، تقریبا همه‌ی دختران پس از چراندن گوسفندهای‌شان به مکتب هم می‌رفتند. اما از قضا یک روز، وقتی ریحانه از مکتب به خانه برمی‌گردد، می‌بیند که در خانه‌ی شان مهمان دارند.

وقتی ریحانه می‌فهمد که آن‌ها خواستگارهای او هستند، حتی فکرش را هم نمی‌کند که پدر و مادرش او را در آن سن به شوهر بدهند. اما پدر و مادر او، بدون مشورت با ریحانه، پاسخ «بلی» را به خواستگارها می‌دهند.

ریحانه با تصمیم خانواده‌اش مخالفت می‌کند، اما فایده ندارد. پدر و مادرش تصمیم‌شان را گرفته بودند که ریحانه را شوهر بدهند.

بلاخره روز نامزدی (چادر انداختن) فرا می‌رسد. آن روز، وقتی مهمان‌ها به خانه‌ی پدر و مادر ریحانه می‌آیند، ریحانه چاره‌ای جز پنهان شدن نمی‌بیند.

ریحانه در طویله‌ی گوسفندان، در میان آبخور پنهان می‌شود؛ اما پس از جست‌وجوی زیاد، بالاخره او را پیدا می‌کنند و به زور وادارش می‌کنند که به خانه برود و زیر چادر که حکم ظلمت و تاریکی برایش داشت، بنشیند.

ریحانه، به زور جبر پدر و مادرش، در صنف هشتم مکتب از تمام دل‌خوشی‌های زندگی‌اش دست می‌کشد و در پانزده‌سالگی به تازه‌عروس تبدیل می‌شود.

یک سال بعد، وقتی ریحانه به سن شانزده‌سالگی می‌رسد، روزی خود را در لباس سفید عروسی می‌بیند؛ عروسی که هیچ بیننده‌ای در چهره‌اش جز غم و ترس چیز دیگری نمی‌بیند.

آن روز، در چشمان ریحانه هیچ شور و شوقی جز اشک دیده نمی‌شد. اما این پایان ماجرا نبود. او وقتی به خانه‌ی شوهر می‌رود، زندگی پس برای او به جهنم تبدیل شده بود. دیگر اثری از ریحانه‌ی شاد و بیت‌خوان دِه باقی نمانده بود و او به عروسی ضعیف و لاغر تبدیل شده بود که باید با سختی‌های زندگی‌اش کنار می‌آمد یا باید مبارزه می‌کرد.

این نمونه‌ای از بیت‌های هزارگی است که ریحانه پس از عروسی‌اش سروده است:

 امی نان‌ها ره مو خوروم، زاره مادر 

امی کالا ره مو پوشوم، خاره مادر 

پدر جانم چرا دادی تو ما ره

تنور ره سرخ کده در دادی ما ره

سوخت تنور، خوبه که یک لحظه‌یه 

سوته باچه مردم، لحظه‌لحظه‌یه

ریحانه، یک‌ونیم سال پس از ازدواجش حامله می‌شود و هم‌زمان به بیماری زردی سیاه نیز مبتلا می‌شود که بر اثر بیماری، بدنش بسیار ضعیف و لاغر شده بود.

روزی درد زایمان ریحانه فرا می‌رسد. ریحانه با آن بدن ضعیفش، هنوز به سنی نرسیده بود که بتواند درد زایمان را تحمل کند….

ریحانه، در نهایت، پس از به دنیا آوردن دخترش، از دنیا می‌رود.

نویسنده: سکینه سخاوت

Share via
Copy link