چهارم دسامبر 2024، اولین جلسه و نخستین گام برای سپردن مسوولیت به خود مادران در مکتب شان بود. دوازده نفر از مادران ما، پس از تلاش و پشتکار بسیار و کسب بیشترین آرا از سوی شاگردان و استادان، موفق شدند تا بهعنوان معلم انتخاب شوند. نوشتن تجربهی امروز برایم حس عجیبی دارد. نمیتوانم این لحظه را بهدرستی با کلمات توضیح دهم. امروز، به آنچه آرزویش را داشتم رسیدم. هر روز که تحقق اهدافم را میبینم، بسیار خوشحال و هیجانی هستم و این برایم به معنای واقعی زندگی است.
در آغاز جلسه، به چهرهی هر یک از مادران حاضر در آنجا نگاه کردم. میخواستم بدانم از اینکه معلم شدهاند چه حسی دارند. برخلاف تجربههای اولیهی خودم، آنها شاد، پرانرژی و با اعتمادبهنفس به نظر میرسیدند. از هیچکدام شان نشنیدم که بگویند: «استاد، ما نمیتوانیم.» یا «این کار برای ما دشوار است.» همه با خوشحالی تمام، از این به چنین تجربهای در زندگی شان میرسند سرشار از شادی و اعتمادبهنفس بودند.
زمانی که برای خودم فرصت معلم شدن پیش آمد، احساس میکردم در یک دنیای دیگر قرار گرفتهام. هرگز باور نمیکردم قرار است در صنفهای درسی بروم و به دانشآموزانم درس بگویم. برای خودم، معلم شدن تجربهای کاملا متفاوت بود. ده ماه پیش، وقتی درِ همین مکتب را گشودم و اولین کلاس را با چهار مادر آغاز کردم، حس و حال دیگری داشتم: دلهره، ترس و نگرانی. بارها با سوالات مختلف خودم را به چالش میکشیدم. «هدف من از این کار چیست؟ چرا میخواهم به مادران تدریس کنم؟ آیا آنها با اهداف من همگام خواهند شد؟» این سوالات مرا آزار میدادند و تا زمانی که شروع نکرده و مدتی پیش نرفتم، هرگز به جواب قناعتبخش نمیرسیدم. اما مدتی که گذشت خودم تفاوت را با آنچه روزهای اول فکر میکردم به چشم خودم میدیدم.
در اوایل کار، ترسها و افکار منفی جاافتاده در جامعه مرا به عقب میراند و بیم آن را داشتم با واکنش منفی مردم مواجه شوم. از طرفی چون مکان این کار را یک جای بسیار حساس انتخاب کردهام، ترسم را دوچندان میکرد. جایی که انتخاب کرده بودم، مسجد بود؛ مسجدی در نزدیک خانهی ما. تدریس در مسجد نزدیک خانه، احتیاط بسیاری میطلبید. باید مراقب رفتار و گفتارم میبودم تا مبادا بازخوردهای منفی دریافت کنم. کار با مادران آسان نبود، اما حسی که از تدریس به آنها میگرفتم، ارزش تمام سختیها را داشت و هرروز بیشتر از دیروز نسبت به کارم امیدوار میشدم.
امروز که دیدم، این تجربه برای مادران ما متفاوت است. آنها هیچیک از ترسهای من را ندارند یا حداقل مثل ما بروز نمیدهند. در جلسه، آمنه مادر، زنی هفتادساله و محبوب، بهعنوان مدیر مکتب انتخاب شد. آمنه با لبخندی از روزهای اول تحصیلش خاطرهای تعریف کرد: «روزی که با کتاب و قلم به خانه برگشتم، پسرم خندید و گفت: «مادر جان، حالا درس را یاد نمیگیری. خودت را به دردسر نینداز.» اما درس آن روز سخت نبود. یادم هست استادم گفت: «آ یعنی آشتی. یک صفحه «آ» بنویسید و یک صفحهی دیگر «آشتی» بنویسید!»
تجربهی این مدت درس خواندن آمنه مادر را که میبینم، بسیار خوشحال میشوم. او امروز، آمنه میخواند، مینویسد و در برابر صدها دانشآموز از قدرت و توانایی زنان سخن میگوید. با افتخار میگوید: «حالا درس خواندهام و مدیر مکتب شدهام.» این تجربهها موجی از امید را به زندگیام بخشیده است.
پنج نفر از مادران، روز بعد از جلسه به من گفتند: «استاد، شما زحمت کشیدهاید. فردا بروید استراحت کنید، ما جای شما تدریس میکنیم.» همین پیشنهاد ساده، ما را برای اولین تفریح دستهجمعی آماده کرد.
ششم دسامبر همه با هم در یک جمع خودمانی و دوستانه با دوستان به تفریح رفتیم، روزی شاد و با نشاط برای همهی ما در پارک بود. دستاورد ما این بود که مکتب را با خیال آسوده به مادران سپرده و فرصتی برای خودمان فراهم کرده بودیم.
این خاطره را نوشتم تا به شما بگویم: هیچ تغییری ناممکن نیست، اگر شجاعت انجام و استمرارش را داشته باشیم. مادرانی که ما به آنها درس میدادیم، در مدت نه چندان دور خودشان مسوولیت آموزش دانشآموزان دیگر به عهده گرفتهاند. به همین راحتی و به همین سادگی…!
نویسنده: خاتمه فیاض