همان لحظه که بابه مزاری را دیدم، تمام اراده، قوت، شهامت و شجاعت را در درونش دیدم. با خود گفتم اگر ایشان هزاره را سر بلند نکند، هیچ کس دیگر نمیتواند. نمیدانم، خیلی جالب بود که با یک بار دیدنش، همهی وجودم پر از دلگرمی و اعتماد شد. گفتم این کیست که اینقدر مرا تحت تاثیر قرار داده؟ مثل یک امید به داد مردم رسیده، مردمی که در حال فراموشی بودند و همهی ما هزارهها را مجرم میدانستند. در آن زمان مردم هزاره بهطور مداوم مورد ظلم و تبعیض قرار میگرفتند و در دل من میجوشید که باید برای حق خود دست به کار شویم.
من یک ماه به مادرم اسرار میکردم که با برادرانم یکجا برای مردم هزاره بجنگم تا بدانند که ما هم وجود داریم. انقدر نادیده گرفته شده بودیم که همهی ما آرزوی مرگ را داشتیم. هر روز برای ما مثل یک سال؛ ولی مادرم نمیگذاشت. چون پدرم را در جنگ از دست داده بودیم، مادر و دو خواهرم که من سرپرستی میکردم، نمیشد که تنهایشان بگذارم. مادرم هم میگفت که من پناه او و خواهرانم بعد از پدرم هستم. خیلی سخت بود که قانع شود. من نوجوان و خونگرم بودم و نمیتوانستم در کنار یک اسطوره برای بلند کردن اسم مردم هزاره نجنگم.
وقتی که تصمیمم را برای رفتن گرفتم، دیگر نمیتوانستم خودم را در حصار ترسهایم نگه دارم، شبی، پا به فرار گذاشتم. به کاکایم مقداری پول دادم و گفتم که بعد از من از خانوادهام محافظت کند. کاکایم خیلی تلاش کرد که نروم؛ اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید میرفتم. برای کاکایم گفت: «اگر ما جوانان اقدام نکنیم، باید برای همیشه همینطور زندگی کنیم.»
صبح آن شب تمام تلاشم را کردم تا به حزب وحدت ملحق شوم. همان روز هم به نزد ایشان رفتم. از خوشی در لباسهایم نمیگنجیدم. آنقدر خوشحال بودم که ترسی رفتن به جنگ را نداشتم. با هر گامی که بر میداشتم، انگار که قصد فتح جهان را داشتیم. چنان با موفقیت پیش میرفتیم که شکست را نمیشناختیم. من در آن زمان هفده ساله بودم؛ ولی هیچ ترسی به من نفوذ نمیکرد. بلکه وجود او برای ما شجاعت بود. با وجود اینکه هزاران شهید داشتیم، هر روز اسم گمشدهی هزاره را به رخ دشمنان میکشیدیم. مردم هزاره حالا داشتند به همت این اسطورههای بزرگ دوباره سر بلند میکردند.
بعد از یک سال جنگیدن تصمیم گرفتم که نیروی بیشتری از قریهی جمعآوری کنم و همچنان سری به خواهران و مادر پیرم بزنم. در این یک سال بدون اجازهی مادرم برایم سخت بود. وقتی که نزدیک خانه کاه گلی خود رسد، با این حس که شاید مادرم مرا با سیلی بزند یا اجازه ندهد وارد خانه شوم و صدها فکر دیگر آزارم میداد؛ اما وقتی که دروازهی چوبی کهنه را باز کردم، صدای بلندی داد. یکبار به درون حولی دید زدم که مادرم و خواهرانم با تعجب نگاهم میکردند. وقتی که سلام کردم، مادرم با خستگی به سویم خزید. چشمانم را بستم که شاهد سیلیاش نباشم، ولی نه! او مرا در آغوش گرفت و گریست. من هم معذرتخواهی میکردم؛ ولی مادر جلوی حرفم را گرفت و گفت: «نه! تو مایهی افتخار من هستی. تو برای ما میجنگی، چرا معذرتخواهی میکنی؟» در آن لحظه، دلم از شدت احساسی که داشتم پر شد. مادرم همان کسی بود که همیشه برای دفاع از ما ایستاده بود و حالا من باید از او حمایت میکردم.
من هم با کمال آسودگی، با شصت تن از جوانان قریه که به ما پیوستند، به سوی فرماندهی رفتیم. تا وقتی که در کنار او میجنگیدیم، هیچوقت احساس خستگی و ترس نداشتیم، چون او برای ما مثل کوه بود؛ کوهی که همهی ما به او و شجاعتش تکیه زده بودیم. در کنار او، هیچچیز نمیتوانست ما را متوقف کند. هر گامی که برمیداشتیم، انگار که دنیا به تسخیر ما درآمده بود. او به ما یاد داد که نباید هیچگاه از پا بیفتیم و همیشه باید به آرمانهای خود وفادار بمانیم. از آن لحظه سی سال میگذرد، ولی بابه و همرزمانش در تکتک قلبهای ما زنده است. یاد و خاطرهی او همیشه در دل مردم هزاره باقی خواهد ماند.
بعد از شنیدن قصههای این مرد از زبان کاکایم، این را فهمیدم که او یکی دیگر از قهرمانان بزرگ در کنار بابه مزاری بود و شهامت مبارزه برای مردمش را از جبین مزاری استشمام میکرد. او در کنار بابه، همیشه با شجاعت و فداکاری به دنبال برقراری عدالت و آزادی برای افغانستان و هزارهها بودهاست.
نویسنده: فرشته حسینی