خبر ترور احمدشاه مسعود
رویش: شما نفهمیدید که انجنیر یونس اختر عکسهای شما را چطور تفسیر و توضیح کرده بود. آیا گفته بود این عکسها را خودم گرفتم یا آدمهای خود را فرستادهام تا عکس بگیرند، این که انجنیر اختر چه مقدار کمک دریافت کردند. این چیزها را شما متوجه شدید؟
مسافر: نه، او دیگر در این ارتباط با من صحبت نکرد و من اصلا آگاه نیستم. انجنیر اختر آدم بسیار زیرک و با هوش است و میداند که چه زمانی به کجا برود، با چه کسی در کدام مقطع و چطور صحبت کند و در کدام ساعت در کجا باشد.
در ادامه زمانی که در بارهی نمایشگاه عکس زمستان گرسنگی هزارهجات و صحبتهایی دیگری که داریم وضعیت پروژههای بعدی مشخص خواهد شد؛ اما این پروژه وقتی ما گزارش را به ایشان دادیم، این که او به موسسهی اسلامیک ریلیف چه گفته و چطور توضیح داده است، او خودش میداند و خدایش، من آگاه نیستم.
رویش: یعنی شما کار تان با موسسهی ارتباط با این پروژه دیگر تمام شد؟ یعنی انجنیر یونس اختر عکسها و فیلمها را گرفت و گفت و خدا حافظ، آیا نگفت که از آن عکسها چطور استفاده میشود و شما به عنوان کارمند که کار بسیار بزرگی انجام دادید، قصه نکرد که چه مقدار کمک دریافت کرده، این کمکها به کجا برده میشود و سهم شما از این کمکها چیست؟
مسافر: نه، برای تان گفتم که ایشان یک خانهی دو طبقه را در منطقهی حاجی کمپ ماهانه هشت و یا ده هزار کلدار کرایه گرفته بود و در یکی از اتاقهای آن ساختمان یک میز بود و دو دانه چوکی و دیگر هیچ چیزی در آن موسسه نبود. انجنیر صاحب برای ما نگفت که چقدر کمک دریافت کرده است و وظایف ما در آن بخش چیست! این را هم نگفت که اگر عکسها و آلبوم شما نمیبود، گرفتن این پروژه سخت بود و شاید هم حالا بگوید، خودم پروژه را گرفتم و آلبوم عکسهای تو هیچ تأثیری در آن نداشت.
به هر حال در آن پروژه هر کاری را که شد ما بیخبر بودیم، من بعد از آن نیز برای مدتی به آن دفتر میرفتم، یک مجله هم بود آن زمان که از مایکل سمپل یا از فرد دیگری گرفته بود و گاهی عکسهای مرا نیز در آن
چاپ میکرد. یک مسأله را برای تان بگویم و آن این که در آن زمان مطبوعات چاپی پاکستان، همیشه بلواسالار بودند، عکسها و عنوانهای درشت و بزرگ را بر رخ مردم میکشیدند که اکثر عنوانهای شان نیز واقعیت نداشت. آنها سعی میکردند با عکسها و عنوانهای جذاب، مخاطب را به سمت خود بکشانند.
خبر شدیم که دو خبرنگار به پنجشیر رفته و در حین مصاحبه با احمدشاه مسعود، انفجار شده و ایشان جان خود را از دست داده است. مسألهی که یک آوازهی بسیار کلان در سراسر پاکستان بود که چند روز بعد از آن حادثهی یازدهم سپتامبر در امریکا اتفاق افتاد.
با و جودی که من مبارزان واقعی دنیا را دوست دارم، مثلا گاندی، نلسون ماندلا، فیدل کاسترو، چهگوارا و… را من دوست دارم و مجاهدین و مبارزان افغانستان را نیز در مجموع دوست داشتم. احمد شاه مسعود که یکی از فرزندان افغانستان بود که برای برقراری عدالت و محو ظلم و استبداد جنگید؛ اما متاسفانه در جنگهای غرب کابل و جنگهای که بین حزب وحدت با شورای نظار و اتحاد سیاف اتفاق افتاد و همچنین چهار جنگ تحمیلی اتحاد سیاف با مردم هزاره در غرب کابل، بسیار چیزها را تغییر داد. زمانی شورای نظار علیه هزارهها وارد عمل شد و با وجود تلاش زیاد، زورش نرسید؛ اما در نهایت توسط برخی چهرههای نامناسب و مارهای درون آستین که همهی مردم ماهیت شان را میدانند و نیاز نیست که من دوباره تکرار کنم، کسانی که نمک هزارهها را خورده و نمک دان را شکسته بودند، با وجودی که جای و چوکیهای کلان در حزب وحدت هم داشتند و برخی شان در حزب حرکت اسلامی هم بودند، آنها نیز بسیار نمکحرامی کرده و با دشمن هزارهها همکار شدند.
از حق اگر نگذریم، اینها و حتا برخی از هزارههای سودجو و منفعت طلب ذهن احمد شاه مسعود را مسموم کرده و او را نیز بازی دادند و به خاطر منفعت دنیایی علیه مردم و رهبر مردم خود ایستادند. کسانی که از همان زمان تا حالا روی شان سیاه است و تا زنده هستند در بین مردم جای ندارند، بسیار به مردم صدمه زدند.
آنها یعنی هزارههای سودجو و نادان با مارهای درون آستین دست به دست یکدیگر دادند و به احمد شاه مسعود ذهنیتهای منفی و نادرست دادند تا او علیه مردم ما بیاستد. من شک ندارم که در درون شورای نظار نیز کسانی بودند که از محبوبیت و شهرت احمد شاه مسعود ناراضی بودند و دوست داشتند با درگیر شدن نیروهای شورای نظار با هزارهها از محبوبیت و عظمت احمد شاه مسعود کم کنند.
از طرف دیگر همسایههای ما نیز در امور داخلی افغانستان دخالت کرده و نقش بسیار پر رنگی در مصیبتهای ما داشته و دارند. مثلا ایران، نه شیعه را کار دارد و نه سنی را. آنها نه عاشق چشم و ابروی هزارهها هستند و نه دنبال تاجیک و پشتون هستند که دنبال منافع ملی خود شان هستند. اگر دیدند که سود شان در بین هزارهها است، با آنها همسو است و اگر سودش با بودن در کنار پشتون و تاجیک باشد، قطعا در کنار آنها قرار میگیرد.
یک زمان سود شان با بودن در کنار تاجیکها بود، آنها این کار را میکردند و بعدا دیدند که طالبان به سود شان است و ناگهان هوادار و کمککنندهی طالب شدند. متاسفانه دخالتهای بیرونی موجب شد که جنگ بین شورای نظار و حزب وحدت شدت گرفت و متاسفانه هر دو طرف بسیار آسیب دیدند.
با وجودی من شخصا از آن جنگها خاطرات بسیار بدی دارم و خانوادهی ما چند شهید داده است؛ اما باز هم وقتی من خبر انفجار در دفتر مسعود را شنیدم، غمگین شدم. او با وجودی که در جنگهای کابل محبوبیت خود را نزد من از دست داد؛ ولی در جریان مقاومت دوم با استاد خلیلی، محقق و… رابطهی خوب و نزدیک داشت.
مسالهی که بسیار خوب شد و فضا را کمی آرام ساخت. من در مزار شریف بودم که گفتند ما میرویم که مجاهدین ما در «نه پل کلکان» هستند. من کمرهی فلمبرداری داشتم و چند موتر آدم از مزار حرکت کردیم. تمام موترها نیز با عکسهای شهید مزاری تزئین شده بودند، وقتی به محل برادران تاجیک ما آمدیم، مردم عادی حیران شده بودند که چطور یک زمان این دو نیرو برابر یکدیگر میجنگیدند و حالا چقدر خوبست که آنها در کنار هم هستند.
روزهایی که بین استاد خلیلی، محقق، احمد شاه مسعود و جنرال دوستم هماهنگی به وجود آمده بود و من همراه با آقای ارزگانی برای تهیهی گزارش و فلم به چاریکار و در خط اول جنگ رفتیم. جایی که رزمندگان حزب وحدت در خط اول جنگ بودند.
حادثهی که در پنجشیر اتفاق افتاد و تروریستها با نام خبرنگار در دفتر احمد شاه مسعود به قصد ترور ایشان خود را منفجر کردند و زمانی که من در پاکستان این خبر را شنیدم به شدت ناراحت شدم که افغانستان یکی از مبارزان بزرگش را از دست داده است. بدون شک هر آدم و هر مبارزی مشکلات خود را دارد و کسی نیست که از اول تا آخر کار و زندگیاش اصلا اشتباه نکند، اشتباه صورت میگیرد؛ اما آدمها درصدد اصلاح خود و عملکردهایش است و ممکن است روزی همهی ما و شما به اشتباه خود پی ببریم و این کاملا طبیعی است.
حادثهی یازدهم سپتامبر
رویش: چیزی را که شما در بارهی آن حرف میزنید باید نهم سپتامبر باشد؛ چرا که دو روز بعد حادثهی بزرگ دیگر یعنی حمله به ساختمانهای دوگانهی تجارت جهانی در نیویورک امریکا اتفاق افتاد، شما در آن روزها در پیشاور پاکستان هستید و بلافاصله بعد از حادثهی اول، یک حادثهی بزرگ دیگر اتفاق افتاد. سؤالی که دارم این است که تقارن این دو حادثه در ذهن شما چه چیزهایی را تداعی میکرد و وقتی شنید که ساختمانهای مرکز تجارت جهانی حمله شده است و گروه القاعده، اسامه بن لادن و طالبان در آن قضیه دست دارند.
مسالهی که بعد از آن امریکاییها بلافاصله تهدیدهای خود را شروع کردند و طالبان بسیار زیر فشار قرار گرفتند. تصویر شما به عنوان کسی روزهای دشوار و فراز و نشیبهای زیادی را در زندگی تان تجربه کرده بودید، در آن روزها از وضعیت افغانستان چه بود؟
مسافر: زمانی که احمد شاه مسعود شهید شد، دو روز بعد از آن حادثهی یازدهم سپتامبر شد و من در بازار پیشاور میدیدم که مطبوعات و روزنامهها عکسهای بزرگ ساختمانهای دوگانهی سازمان تجارت جهانی را چاپ کرده بودند که دود از آن بالا شده است. من خبرها را از تلویزیون و رسانهها دنبال میکردم، همه تلویزیونها و رسانههای پاکستانی و غیر پاکستانی در بارهی آن مساله حرف میزدند. این مساله زیاد مورد بحث بود که بن لادن در افغانستان است و امریکا خواسته است که طالبان او را به آنها تحویل بدهند.
در همان روزها مطمین شدم که یک تحول مهم در افغانستان خواهد آمد. تصور میکردم که شاید یک ماه بعد در افغانستان کدام تغییر بیاید که دیدم بسیار زودتر از آن تغییر در افغانستان شروع شد. یک بار شنیدم که طالبان دیگر در کابل نیستند، پرسیدم که آنها کجا شدند، گفتند که طیارهی بی ۵۲ امریکاییها همه را زده است.
بعد از آن شنیدیم که در بن آلمان سیاستمداران افغانستان جمع شدهاند تا در بارهی افغانستان تصمیم بگیرند. چهرههای که من با نام و قواره شان تازه آشنا میشدم. مثلا تا پیش از آن من نام حامد کرزی را نشنیده بودم. نه عکس و تصویر او را دیده بودم و نه نامش را شنیده بودم. یک روز شنیدیم که او رییسجمهور حکومت موقت افغانستان شده است و بزرگان و سیاستمداران با تفاهم یکدیگر او را انتخاب کردهاند. به سرعت تشکیلات دولت شکل گرفت و مهاجرین نیز رفتن، رفتن را به سمت افغانستان شروع کردند. مردم در لیست سازمان ملل ثبت نام میکردند و چند روز بعد نوبت شان برای سفر به افغانستان میرسید.
خوبی آن ثبت نام و فرم این بود که وقتی فرم را میدادی، برای هر نفر صد دالر میدادند. وقتی آزادی افغانستان را شنیدم، گفتم به خدا قسم اگر یک روز دیگر بتوانم در پاکستان باشم. حتا یک روز هم نمیتوانستم آنجا باشم. خسرم پرسید که چه کار میکنی؟ گفتم من که نمیتوانم اینجا باشم و در کوتاهترین زمان ممکن به افغانستان بر میگردم، شما را نمیدانم که چه کار خواهی کرد.
او گفت پس برو ثبت نام کن و نفر صد دالر گرفته بروید که شما پنج نفر هستید و زیاد پیسه میشود. گفتم نمیتوانم، صبر و تحمل ندارم و باید هر چه زودتر خود را به کشورم برسانم. گفتم هوا گرم است و ایستاد شدن در نوبت مشکل و شاید کودکان مریض شوند.
کیس پناهندگی را نادیده گرفتم!
رویش: پیش از آن که به سمت کابل حرکت کنید، من یک خاطرهی دیگر از شما به یادم آمد. یک زمان گفته بودید که در پاکستان کیس پناهندگی به کشورهای دیگر داشتید و میخواستید از آنجا به غرب بروید. داستان کیس تان به کجا رسید؟ آیا آن را دنبال کردید یا رهایش کردید؟
مسافر: میخواستم این مساله را یادآوری نکنم. پسر کاکایم مختار ژوبین که گفتم یک زمان رییس نشرات تلویزیون ملی بود، ایشان ژورنالیست توانا است و ضمناً داستان فیلم افغانی «دختری با پیراهن سفید» از نوشتههای ایشان است. ضمناً خسر او «ناصر طهوری» نیز یکی از شاعران بسیار نامدار هرات است. وقتی ژوبین خبر شد که من به پاکستان آمدهام مرا به نزد خودش خواست. من در پیشاور بودم و او در راولپندی بود.
به راولپندی رفتم و از من پرسید که سند چه با خودم دارم. من کارت صلیبسرخ همراهم بود. کارتی که در زندان گرفته بودم، دیگر آلبوم عکسهایم بود که اول برای انجنیر یونس اختر یک سرمایه شد و دوم برای خودم نیز یک سرمایهی معنوی دایمی است.
وقتی نزد مختار ژوبین رفتم، او که ریش دراز مرا دید؛ چون آدم بسیار پاک راست و صادق است، گفت این چه وضعی است. مختار از نظر سنی نسبت به من بزرگتر است، او پسر کاکا رستم است که بزرگ خانوادهی ما است. مختار در واقع بزرگترین فرزند خانوادهی ما بعد از پدر و کاکاهایم هست و او آدم دلسوز و مهربانی است. فرد تحصیلکرده که به همان اندازه که سطح دانش و فکرش بالا رفت، انسانیت، مهربانی و درک او نیز ارتقاء یافته بود.
او عکسهایم را دید و این شد که برایم کیس ساخت. چند روز بعدش شماره سریال کیس نیز آمد و زمانی که طالبان رفتند و کرزی آمد، گفتم من از کیس مهاجرتی و همه چیز گذشتم و حالا اگر امریکا و اروپا بگذار، اگر کرهی مریخ را هم به نامم کنند، به اندازهی یک مشت خاک افغانستان برابر نیست و من دیگر طاقت دوری ندارم.
رویش: به مختار گفتی که من رفتم یا نه بدون اطلاع به کابل برگشتی؟
مسافر: نه به مختار نگفتم؛ چون اگر او خبر میشد، حتما میگفت که نروم و مطمئن بودم که میگوید، اگر بروی ممکن است دوباره ترا بگیرد، صبر کن تا همه چیز مشخص شود. او میدانست که من در زندگیام چقدر سختیها و مشکلات را تحمل کرده و پشت سر گذاشتهام و حتما مانع این میشد که من دوباره به افغانستان برگردم؛ چون دوست داشت که من کیس مهاجرتم را دنبال کنم. مختار همیشه به من میگفت که اگر بحث خدمت به وطن هم باشد، تو به اندازهی کافی، کار کردی و همین کار کمربند گرسنگی را در آن زمان و در دوران خفقان طالب که تو انجام دادی، کار بسیار خطرناک و مهم بود؛ به همین خاطر فقط خانوادهی خسرم را خبر کردم و اصلا به مختار در این باره چیزی نگفتم. فرمی که برای دریافت پول کمیسیاریای عالی پناهندگان سازمان ملل بود نیز پر نکردم و فقط وسایل و آلبومهای عکسم را گرفتم که به سمت کابل بروم. آلبومهای عکسی که بعدها در کابل تعداد شان به چهار و پنج آلبوم رسید و زیاد شد. به کابل آمد و انجنیر صاحب یونس اختر …