روزها یکی پس از دیگری میگذرند؛ گاهی خوشایند و گاهی آنقدر سخت که نمیدانی چه باید کرد. اما باز هم برای زنده ماندن و زندگی کردن باید ادامه داد.
هر روز که از کورس به خانه برمیگردم، دو دختر کوچک به نامهای فرشته و نازنین، که هر دو حدود پنج سال دارند، با لبخند و شادی به استقبالم میآیند و میگویند: «سلام رفیق، خوبی؟» من هم با لبخند میگویم: «سلام، رفیقهای قشنگم، خوبین؟» هر روز این دو را میبینم، و یک روز وقتی درسهایم تمام شد، با همهی شاگردان خداحافظی کردم و از کورس بیرون آمدم. آن روز هم دوباره این دو دخترک را دیدم و با همان شوق همیشگی گفتند: «رفیق، چرا دیروز نیامدی؟ ما خالهبازی میکردیم. من و نازنین عروسکهایمان را آورده بودیم اما تو نیامدی!» من در جواب گفتم: «اشکال ندارد، فردا صبح میآیم، شما هم بیایید.» آنها هم با خوشحالی گفتند: «صبح بیا تا ریسمانبازی و عروسکبازی کنیم.» و حرف جالبی که گفتند این بود: «رفیق، صبح که آمدی حتماً رویت را بشوری و صبحانه خورده بیا که خالهبازی کنیم.»
لبخندشان را که میدیدی، حس میکردی چقدر بیغل و غش هستند؛ انگار هیچ غم، ناراحتی یا نفرتی در چهرهی شان وجود ندارد و تنها دلمشغولیشان همان عروسکبازی و شادی کودکانه است؛ بدون کوچکترین احساس تحقیری.
بعد، از آنها خداحافظی کردم و به قول خودشان «بای بای» کردم. وقتی یک قدم برداشتم، یاد کودکی خودم و بازیها و خاطرات قشنگ آن روزها افتادم. بهترین دوران زندگیام بود، وقتی که فکرم فقط مشغول عروسکبازی، ساختن خانهی گِلی، ریسمانبازی، وسطی، خرید لباس نو برای عید و نقشزدن حنا روی دستهایم بود. دلخوشیهایم همینها بودند و به جز اینها، هیچ چیز دیگری برایم اهمیتی نداشت؛ نه حرف مردم و نه حرف خانواده. آن روزها برایم مهم این بود که در بازی وسطی پیروز شوم، لباسهای زیبا بپوشم و حنای دستم را بهخوبی نقاشی کنم. نمیدانم آن همه دلخوشیهایم ناگهان به کجا رفتند.
وقتی بزرگتر شدم، همهی آنها تمام شدند، چون دیگر «دختر» بودم و سنم بالاتر رفته بود. در جامعهای که من زندگی میکنم، وقتی دختری ده ساله میشود، دیگر به او نمیگویند «درس بخوان و تلاش کن تا آیندهی روشنی داشته باشی.» حرفشان فقط این است که حالا بزرگ شدهای و باید این کارها را یاد بگیری، مبادا فردا که به خانهی شوهرت رفتی، ما را سرزنش کنند و بگویند پدر و مادرش چیزی به او یاد ندادهاند.
ما هنوز کودک هستیم، اما با این حرفها که «تو یک دختری و مال مردم هستی»، یک ضربهی روحی بزرگ به ما وارد میکنند. آن دلخوشیهای کودکی و عروسکبازیها همه از بین میروند. این سوال برایم پیش میآید که آیا من واقعاً «مال» کسی هستم؟ چرا من برای خودم نیستم؟ چرا همه میگویند دختر مال مردم است؟ این واقعیت زندگی یک دختر افغان است.
علاوه بر این، آزار و اذیتهایی که از سوی مردان جامعه به ما تحمیل میشود هم وجود دارد. وقتی از کوچه و بازار رد میشویم، از کنار مردان با ترس و اضطراب عبور میکنیم که مبادا سخنی بگویند یا آزاری به ما برسانند. یا اگر دختری بخواهد آزادانه زندگیاش را به شیوهای که دوست دارد پیش ببرد و به خواستههایش برسد، به او میگویند: «تو دختر چشمسفید و جسوری هستی.» در حالی که معنی جسور بودن را نمیدانند. با این حال، ما باید همهی این تحقیرها و حرفهای نیشدار را تحمل کنیم.
گاهی آنقدر از این زندگی خسته میشوم که آرزو میکنم ای کاش بمیرم، یا ای کاش پسر بودم تا کسی این حرفهای نیشدار را به من نمیزد. این واقعیت زندگی یک دختر است؛ دختری که هنوز زنده مانده است تا به همه نشان دهد دختر بودن جرم نیست.
من برای نسلی تلاش میکنم که زندگیشان بدون تحقیر باشد و بدانند که دختر مال کسی نیست. با همهی توانم برای این روز میکوشم؛ روزی که همه بفهمند زن هم میتواند رهبر باشد، در زندگیاش آزادانه تصمیم بگیرد و فقط برای خودش زندگی کند. من خودم برای خودم هستم.
حمیده احمدی