کوچه با نور خفیف آپارتمانها روشن شده بود؛ نوری که از لای پردههای اتاقهای آن آپارتمانها به درون کوچه تابیده بود. سنگفرشی زیر پایم لغزید؛ این کوچه هم مثل اکثر کوچهها تعداد زیادی سنگفرشهای لق و شکسته داشت.
پسری با چشمان سیاه و صورتی باریک، با لباسی نخنما و ژولیده، از کنارم گذشت. بر پشتش بوجی چرک و فرسودهای بود که حتماً در آن بطریهای نوشابه، آب معدنی و قوطیهای کارتنی را جمعآوری کرده بود. در آن طرف کوچه، کودک دیگری زانوهایش را جمع کرده و سرش را روی آنها گذاشته بود. پلاستیک سفید رنگی را روبرویش پهن کرده بود و سنگهای کوچکی را در چهار گوشهی پلاستیک گذاشته بود تا آن را باد با خود نبرد. روی پلاستیک، سکههای کهنهی پنج روپیهای و چند اسکناس ده روپیهای به چشم میخورد. به زبان اردوی شکسته حرف میزد؛ اما فهمیده میشد که افغانستانی است. از زنی درخواست کمک کرد؛ اما زن اعتنایی به درخواستاش نکرد. برای لحظهای بدنم لرزید، شاید به خاطر بادهای سردی بود که میوزید و شاید هم به خاطر آن کودکان با پاهای برهنه.
از آن کوچه گذشتم و وارد سرک اصلی شدم. سرک در ازدحام نفس میکشید. دختری با چشمان آسمانی و موهای پریشان دیدم. – با اینکه چادر بزرگی پوشیده بود و لباس دراز و کهنهای به تنش که چهار سال بزرگتر مینمود و دورادور آن دوباره با نخهای مختلف دوخته شده بود، دستان لاغر و آلودهاش را دراز گرفته بود و مثل اینکه خستهتر از هر روز دیگری کمک میخواست. چشمانش برق عجیبی داشت؛ میتوانست برق معصومیت یا تسلیم باشد، در هر دو صورت غمانگیز بود. روبرویش پسری با دستان سیاه که اثر ذغال و خاکستر بود، روی منقل کوچک و سیاهی که درونش ذغال و باریکههای چوب دیده میشد، جواری کباب میکرد. با هر پکهای که به ذغالها میزد، ذغالها روشن میشدند و رنگ عجیبی تولید میکردند، درست مانند رنگ لباس آن دختر. هر از گاهی دستانش میسوخت و او هم با عجله آنها را به طرف دهانش میبرد و فوت میکرد.
در حالی که جهان هر ثانیه در حال پیشرفت است و کودکان در کشورهای دیگر به مکتب میروند، نقاشی میکشند، با دوستانشان بازی میکنند و داستانهای زیبایی را قبل از خواب از والدینشان میشنوند، کودکان کشور من به جای بیگ، بوجی پشت میکنند و به جای کتاب، ضایعات حمل میکنند، اسپند و بدره دود میکنند و برای اینکه زنده بمانند، گدایی میکنند. بر روی خاک با چوب، خانه، غذا و وسایل بازی رسم میکنند و در کوچهها دستفروشی میکنند. ناگهان یاد جملهای از کتاب «بادبادک باز» افتادم: «در افغانستان کودکان زیادی وجود دارد، اما هیچ دورانی به نام کودکی وجود ندارد.»
در کوچهی خانهی مان قدم میزدم که باز هم پایم لغزید. اینجا هم سنگفرشهای شکستهی زیادی بود، همانطور که کودکان زیادی؛ اما اثری از کودکی نبود….
طاهره خادمی