داستان سهیلا، دختری که نمی‌خواست تسلیم شود

Image

سهیلا در دل کابل، در میان بازارهای َشلوغ و کوچه‌های پر از گرد و خاک زندگی می‌کرد. خانه‌اش کوچک و گِلی بود؛ اما در دلش دنیایی از رویاهای بزرگ، رنگین و امیدهای بی‌پایان داشت. از زمانی که یاد گرفته بود پدرش همیشه برایش از بزرگترین قهرمانان تاریخ افغانستان می‌گفت. از مقاومت و پیروزی‌هایی که حتی در سخت‌ترین روزها هم راهی به سوی نور باز می‌کردند. سهیلا همیشه به قصه‌های پدرش گوش می‌داد و در دلش می‌گفت: «من می‌خواهم روزی قهرمان شوم.»

اما زندگی در افغانستان برای یک دختر سخت‌تر از آن چیزی بود که او تصور می‌کرد. زمانی که طالبان قدرت را به دست گرفتند، مکاتب دختران بالاتر از صنف ششم تعطیل شد و شجاعت و امید در دل او مثل شعله‌ای می‌سوخت که با هر وزش باد ضعیف‌تر می‌شد. یک روز وقتی که مادرش با چهره‌ی غمگین به خانه برگشت، او از مادرش پرسید: «مادر، چرا همه‌چیز غم است؟» مادرش با دستمالی که در دستش بود اشک‌هایش را پاک می‌کرد. گفت: «سهیلا جان، دیگر مکتب مکتبی برای تو وجود ندارد، طالبان مکاتب دختران را بسته اند.»

او لحظه‌ای سکوت کرد؛ اما در چشمانش هنوز امید بود. به یاد قصه‌های پدرش افتاد که برایش گفته بود: «مگر ما هم مثل قهرمانان آن قصه‌ها نمی‌توانیم برای آزادی و رویای خود بجنگیم؟» او با صدای بلند گفت: «من تسلیم نمی‌شوم. حتی اگر تمام مکتب‌های جهان برويم بسته شود، من امید دارم برای فردای بهتر از امروز، نمی‌گذارم کسی مرا از رویاهایم دور کند.»

او تصمیم گرفت که در درس بخواند. حتی اگر مسیر درس‌خواندن از دل خطرات و تهدیدها می‌گذشت. شب وقتی همه در خواب بودند، او چراغ کم نور اتاقش را روشن می‌کرد درس می‌خواند و می‌نوشت. مادرش هر شب برایش قصه‌های امیدوارکننده از دخترانی که در سختی‌ها ايستادگی کردند می‌گفت. مادرش به او انگیزه می‌داد که هیچگاه از آرزوها و رویاهایش دست برندارد.

او با این که در خانه درس می‌خواند، اما احساس می‌کرد که دنیای بیرون برای او بسته است. هم‌کلاسی هایش یکی یکی از تحصیل محروم شدند و در دل هر روز کابوس های طالبان بیشتر از بیش را در دلش می‌نشاند. با این حال او می‌دانست که تنها با علم می‌تواند از پنچه ترس و ناامیدی بگریزد.

یک روز صبح وقتی او به خانه برگشت، مادرش با دلی پر از امید گفت: «خبر خوشی دارم. یک سازمان غیر دولتی مکتب مخفی برای دختران باز کرده است.» قلب او از شادی زیاد تند می‌زد؛ اما فورا به یاد خطرات و تهدیدهای گذشته افتاد، چگونه می‌تواند به مکتب برود بدون اینکه کسی متوجه شود؟ اما رویاهایش برایش گران‌بها تر از چیزی بود‌ که او را محدود می‌کرد. تصمیم گرفت که حتی اگر دراین مسیر جانش در خطر باشد از این فرصت باید استفاده کند.

او هر روز به طور پنهانی به مکتب می‌رفت. در زیر نور کم‌ چراغ‌های نفتی و در میان کلاس‌هایی که پشت دروازه‌های بسته برگذار می‌شد، درس می‌خواند. او در آن‌جا با دخترانی از  نقاط مختلف افغانستان آشنا شد، که هر کدام داستانی شبیه او داشتند. همه‌ی آنها با وجود تهدیدات و دشواری‌ها، راهی برای ادامه‌ی تحصیل پیدا کرده بودند.

روزها گذشت و او متوجه شد که آموزش تنها راه برای نجات نیست، بلکه کلید آزادی و قدرت است. او وقتی که از مکتب به خانه می‌آمد، شب‌ها بدون وقفه به خواندن درس‌هایش ادامه می‌داد. او همیشه به یاد حرف مادرش بود که همیشه می‌گفت: «هرگز فراموش نکن که در دل تاریکی‌، می‌توان نوری پیدا کرد.»

یک شب وقتی که طالبان نزدیک به محل زندگی آن‌ها بودند، او و دوستانش با دل‌های پر از ترس از خانه‌های‌شان بیرون رفتند و به محلی پناه بردند که برای آموزش دختران در نظر گرفته شده بود. آن‌ها شب‌ها کنارهم می‌نشستند و یاد می‌گرفتند که چگونه می‌توانند سرنوشت خود و سرنوشت هزاران دختر را تغییر دهند.

او با اميدی روزی که در دنیای آزاد بتواند معلمی خوبی شود، به تحصیل ادامه می‌داد. او می‌دانست که آینده‌ی بهتر از امروز در انتظار اوست. او هرگز تسلیم نشد؛ زيرا او می‌دانست که دختران افغانستان می‌توانند در سخت‌ترین شرایط دشوار، رویای آزادی و آینده‌ی بهتر را به حقیقت تبدیل کند.

نویسنده: سهیلا اکبری

Share via
Copy link