مریم امیری هستم، شانزده سال سن دارم و در کشوری زندگی میکنم که دختر بودن جرم است. حتی حالا نمیتوانیم با همسن و سالانم صحبت کنیم، زیرا صدایمان را عوروت خواندهاند. در شهری زندگی میکنم که همه آن را به نام «کابل، شهر رویاهای ویران» یاد میکنند.
شهری که در آن هزاران و میلیونها رویا زنده بود، اما سه سال است که رویاها به قتل رسیدهاند. در این سه سال، برای همهی ما، به خصوص دختران، سالهای دشواری بوده است. بسیاری از همسن و سالانم را با زور و جبر با خود بردند و بسیاری دیگر ازدواج زودهنگام و اجباری کردند. هزاران و میلیونها قربانی دادیم. دیگر نمیخواهم قربانی داشته باشیم. فقط میخواهم همه در کنار هم شاد باشیم و به رویاهایمان برسیم.
دخترم و رویایی دارم که میخواهم به آن برسم. پدر و مادرم بیسواد هستند. همانطور که حالا من از نرفتن به مکتب رنج میبرم، پدر و مادرم نیز 28 سال پیش و تا اکنون رنج میبرند. رنجی که باعث سفید شدن موها، از بین رفتن دندانها و متحمل شدن هزاران درد شده است. آنها هم شبیه من میخواستند تحصیل کنند. مادرم میخواست داکتر شود، ولی این رویا و هدفش ناتمام ماند. او صنف دوم مکتب بود که طالبان آمدند و بعد آن وارد سختیهای روزگار شد.
پدرم هم رویایی داشت که باید انجنیر میشد، ولی روزگار تلخ طالبانی آن زمان اجازهی تحصیل بیشتر از سه سال را نداد. گاهی اوقات پدرم از رنجی یاد میکند که در این 28 سال متحمل شده است. با اینکه پسر بود، اما از درس محروم شد. زندگی رخی را نشان داد که اصلاً سزاوارش نبود.
من امسال شانزده سال دارم. رویایی دارم که رسیدن به آن وظیفهی من است و باید به آن برسم. میخواهم پدر و مادرم باسواد شوند. آنها خیلی محتاج هستند؛ گاهی خطها و رقعهها را برای اشخاصی میبرند تا برایشان بخوانند و گاهی برای نوشتن خطی ما را میگویند. همیشه پدر و مادرم، من، خواهر و برادرانم را میگوید: «فرزندانم، درسهایتان را از دل و جان بخوانید، زیرا که شبیه ما محتاج و نیازمند نباشید.» گاهی درک این مساله برایم دشوار است.
میخواهم پدر و مادرم یک روزی بدون هیچگونه محتاجی خطها را بخوانند و بنویسند. من از فامیل و پدر و مادر خودم شروع میکنم. شما هم در خانه با پدر و مادر خود شروع به نوشتن و خواندن کنید. همه ما پدران و مادران را باسواد کنیم تا بتوانیم یک دنیای باسواد داشته باشیم. زمانی که کشور باسواد داشته باشیم، همه به رویاهایمان میرسیم.
نویسنده: مریم امیری