من دختری هستم که در یکی از دورترین گوشههای این سرزمین خاکی، در دل افغانستان، زندگی میکنم. جایی که سرنوشت و زندگی برای بسیاری از دختران مانند من، راهی پر از سختی و درد است. در این سرزمین که هنوز بسیاری از دختران نمیتوانند به راحتی به مکتب بروند، من رویایی در دل دارم که هیچ چیزی نمیتواند آن را از من بگیرد. رویاهایی که برای رسیدن به آنها باید جنگید، باید ایستاد، باید با همهچیز مبارزه کرد.
هر روز که از خانه بیرون میروم، سروصدای خیابانها و فشاری که در دل جامعه بر دختران وارد میشود در گوشم طنینانداز میشود. در کنار این صداها، من صدای قلب خودم را هم میشنوم که هر لحظه با شجاعت و اراده، مرا به سوی آیندهی روشنتر هدایت میکند. اینجا، در دل این وضعیت پیچیده، من دختر کوچکی نیستم که در سایهی ترس زندگی کند. من دختری هستم که به رویاهایش باور دارد. رویاهایی که حتی در دل شبهای تاریک، هیچگاه خاموش نمیشوند.
پدرم همیشه میگفت: «دختر، تو باید قوی باشی.» اما در دل این جامعه که به دختران نگاه تحقیرآمیز دارد، این حرفها مثل نسیمی در گوشم میپیچید و خیلی زود فراموش میشد. در اینجا، جایی که گاهی حتی یک دختر نمیتواند حق تحصیل داشته باشد، من میخواهم در دل این ظلمت، نوری باشم که نهتنها برای خودم، بلکه برای همهی دخترانی که همچنان در سایه زندگی میکنند، راهی روشن بسازم.
همیشه گفتهاند که «درس خواندن برای دختران نیست» و این حرفها را میتوانم در چهرههایی که در اطرافم میبینم، احساس کنم. روزهایی که همهی امیدهایم به سراغم میآید و به خودم میگویم: «آیا واقعاً میتوانم به رویاهایم دست پیدا کنم؟»؛ ولی در همان لحظات، قلبم به من یادآوری میکند که هیچچیز نمیتواند من را از رویاهایم بازدارد. هیچچیز. حتی در دل بیثباتیها و آشوبها، من باید به رویایم ادامه دهم، چرا که در نهایت، فقط همین رویاها هستند که مرا زنده نگه میدارند.
در مکتب، بیشتر دختران همسن و سال من را میبینم که در حال درس خواندن نیستند. آنها مجبور شدهاند که زودتر از آنچه که باید، به خانههایشان برگردند و در کنار خانوادههایشان مشغول کارهای خانهداری شوند؛ اما من، در دل این همه محدودیت و ناامیدی، به چیزی بیشتر از آنچه که میبینم، ایمان دارم. من به این باور دارم که میتوانم روزی در کلاسهای دانشگاه بنشینم، میتوانم روزی در آیندهی روشن، صدای خود را بلند کنم. میتوانم روزی معلم یا داکتر یا هر کسی شوم که در جامعهام تأثیرگذار باشد. شاید مهمتر از همه، من میخواهم ثابت کنم که هیچچیز نمیتواند یک دختر در افغانستان را از دستیابی به آرزوهایش بازدارد.
گاهی، در این مسیر پر از درد و رنج، به خودم میگویم: «اگر من در این شرایط سخت، نتوانم به رویاهایم دست پیدا کنم، پس کی میتواند؟» شاید من تنها دختری باشم که در دل این سرزمین، به آیندهای متفاوت از امروز فکر میکنم؛ اما این تنها چیزی است که مرا به پیش میراند. این تنها چیزی است که از دل شبهای تاریک و سرد، نور امید را به درونم میتاباند.
زمانهایی پیش میآید که در دل شب، وقتی همه در خواب هستند و فقط صدای باد در کوچهها میپیچد، من نشستهام و به رویاهایم فکر میکنم. به این فکر میکنم که شاید روزی بشود، روزی که من به رویایم برسم. شاید امروز نتوانم به راحتی به مکتب بروم، شاید هنوز به سختی بتوانم کتابی بخوانم؛ ولی هر لحظهای که در دلم باور دارم، گامی است به سوی آن چیزی که خواستهام. برای من، تحصیل یک حق است، نه یک لطف. هر کلمهای که میخوانم، هر دانشی که به دست میآورم، گامی است به سوی آزادی و توانمندی.
نه فقط برای خودم، بلکه برای تمامی دخترانی که در سرزمینم زندگی میکنند. شاید آنها هم در دل شب، وقتی در دلشان امیدی ناتمام باقی میماند، با خود بگویند: «من هم میتوانم. من هم باید برخیزم.» این رویاهای ما، حتی اگر امروز غیرممکن به نظر برسند، روزی واقعیت خواهند شد. شاید امروز هیچکس ما را نمیبیند؛ ولی روزی در تاریخ این سرزمین، نام دختران افغانستان در کنار بزرگترین نامها خواهد درخشید.
در این مسیر سخت، من هیچگاه از پا نخواهم نشست. وقتی همهچیز علیه من است، من به رویاهایم باور دارم. به این باور دارم که هیچچیز نمیتواند دخترانی را که به آیندهی خود ایمان دارند، متوقف کند. من امروز شاید در برابر مشکلات زیادی ایستادهام؛ اما فردا میخواهم دنیای متفاوتی بسازم. دنیایی که در آن، هیچ دختری نباشد که برای رسیدن به آرزوهایش مجبور به جنگیدن باشد. چرا که در آن دنیا، هر دختری آزاد است که هر کجا و هر طور که بخواهد، به آرزوهایش برسد.
نویسنده: بهار ابراهیمی