دختری که رویاهایش در حصار بسته شد

Image

در یکی از روزهای سرد پاییزی، دختری کنار پنجره نشسته بود و به مکتب خالی از دانش‌آموز خیره شده بود. سکوت مرگ‌باری در کوچه‌ها پیچیده بود؛ سکوتی که بوی تلخ محرومیت می‌داد. او کتاب‌های کهنه‌اش را در آغوش گرفته بود، کتاب‌هایی که روزگاری همیشه همراهش بودند و با صدای معلم و ورق زدن هرکدام آنها، به زندگی رنگ و بویی مملو از شادی می‌بخشیدند.

‎این دختر ۱۶ ساله‌ است که در یک خانواده‌ی کوچک در افغانستان به دنیا آمده بود، همیشه شوق بی‌نهایت برای یادگیری داشت. هر روز صبح با صدای اذان، قبل از طلوع آفتاب، از خواب برمی‌خاست و با لبخند، کتاب‌هایش را مرتب می‌کرد و آماده‌ی رفتن به مکتب می‌شد. در مسیر مکتب، با دوستانش درباره‌ی آرزوهایش صحبت می‌کرد. «یک روز داکتر می‌شوم… زخم‌های مردمم را درمان می‌کنم… دیگر هیچ مادری نمی‌بیند که فرزندش دردمند باشد.»

‎اما آن روز نفرین‌شده، روزی که درهای مکتب بسته شد، این دختر، گویا تکه‌ای از قلبش را در مکتب جا گذاشت. از آن روز به بعد، دیگر لبخند بر لبانش ننشست. به خانه بازگشت، کتاب‌هایش را در کنجی گذاشت و به دیوار خیره شد. صدای گریه‌ی مادرش را از اتاق دیگر می‌شنید. مادر زمزمه می‌کرد: «چگونه این ظلم را تاب بیاوریم؟ دختران ما چه گناهی کرده‌اند که باید آرزوهای‌شان زیر خاک دفن شود؟»

‎این دختر، شب‌ها در سکوت اشک می‌ریخت. قلبش شکسته بود. ناامید شده بود؛ اما غرورش او را نسبت به آینده‌اش امیدوار می‌کرد. چیزی درون سینه‌اش می‌تپید و می‎گفت که نه، تو این وضعیت را بر نمی‌تابی، حتما کاری می‌کنی. بعد از آن نیز طبق عادت همیشگی، هر شب، در زیر نور کم‌رنگ شمع، کتاب‌های قدیمی‌اش را باز می‌کرد و با دستان لرزان، کلمات را زمزمه می‌کرد. انگار که می‌خواست صدای معلمش را دوباره در گوش‌هایش زنده کند. صدایی که دیگر کم کم به خاطره تبدیل می‌شد.

‎یک روز که پدرش او را در حال خواندن کتاب دید، آهی عمیق کشید و گفت: «دخترم، راه به رویت بسته است. این درد را چگونه تحمل می‌کنی؟» دختر به چشمان خسته‌ی پدرش خیره شد و آرام پاسخ داد: «پدر، درهای مکتب بسته شده‌اند؛ اما هیچ‌کس نمی‌تواند رؤیاهایم را از من بگیرد. من با هر کلمه‌ای که می‌خوانم، زنجیرهای محرومیت را پاره می‌کنم.»

‎او به حیاط رفت و رو به آسمان زمزمه کرد: «خداوندا، من چیزی نمی‌خواهم جز حق خواندن، حق فهمیدن و حق پیشرفت. صدایم را بشنو…» بعد از به زبان آوردن حرف‌های دلش، قطره‌ی اشکی از گونه‌هایش پایین چکید و چشمانش را بست و دوباره باز کرد….

‎شب‌ها خواب می‌دید که دوباره پشت نیم‌کت چوبی کلاس نشسته و صدای خنده‌ی هم‌صنفی‌هایش در فضا می‌پیچد. صبح‌ها اما، این رویاها به تلی از حسرت بدل می‌شدند. او می‌دانست که امید تنها سلاحش است. به خود گفت: «روزگار نمی‌تواند همیشه این‌طور بماند. حتی اگر تمام درها بسته شود، من راهی برای بیرون کشیدن خودم از این تاریکی پیدا می‌کنم.»

‎این دختر، داستان دخترانی مثل خودش را بارها در ذهن مرور می‌کرد، دخترانی که مثل گل‌های سرخ در تندباد بی‌رحمی پژمرده می‌شدند؛ اما او تصمیم گرفت که پژمرده نشود، حتی اگر تمام جهان بر سرش آوار شود.

‎پس از اینکه دیگر راهی برای دنبال کردن درس‌هایش در مکتب برای او باز نمانده بود و امیدی هم به این زودی‌ها وجود نداشت، او در دفترچه‌ی کوچکش نوشت: «این روزها می‌گذرند؛ اما من و امثال من در تاریخ خواهیم ماند. ما دخترهایی هستیم که به ما گفتند نخوانید. به ما گفتند که صدای شما هم نباید شنیده شود. گفتند که شما باید پشت دیوارهای خانه‌ بمانید تا ما برای شما تصمیم بگیریم؛ اما نه، این واقعیتی نیست که ما را در بند بکشد. ما صدای خود را بلند می‌کنیم و دیواری که آنان پیش روی ما بلند کرده‌اند، فرو می‌ریزانیم و صدای‌ ما دیوارهای محدودیت را می‌نوردد.

‎می‌دانم که هر کس که این کلمات را می‌خوانَد، نمی‌تواند اشک‌هایش را پنهان کند؛ چرا که او، دختری است که رویاهایش زیر سنگینی این جهان زخمی شده؛ اما هنوز زنده ‌است، هنوز نفس می‌کشند و هنوز امید دارد. نام او بهار است.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link