نویسنده: سمانه، دانشآموز صنف هفتم – کابل
در پیچ و تاب باغ بزرگمان قدم میزدم. سنگ فرشهای زیر پایم با گرمای آفتاب داغ آمده بودند. نگاهی به آسمان انداختم. آسمان پاک پاک بود و هیچ ابر وغباری در آن دیده نمیشد. فقط پرندگان بودند که شاد و آرام در آسمان بیکران پرواز میکردند. باد با صدای پرندگان میرقصید و درختان هم در گوشهای هم پچپچ کنان صحبت میکردند. قاصدکها هم که در انتظار خبر جدید و سفر جدید بودند به پچپچهای درختان گوش میدادند. شرشر آب خاطراتم را زنده میکرد و مرا به روزهای قدیم میبرد. چه روزهایی که نبود، آن روزها چقدر زود گذشتند!
دفترچهای در دستم بود. میخواستم چیزی بنویسم؛ اما چیزی به ذهنم نمیرسید. نگاهی گذرا به گلها انداختم. در میان همهی گلها سه گل بیشتر توجهم را به خود جلب کردند. اولی گل سفید و کوچکی بود که هنوز نشگفته بود. دومی گل سرختر و تازهای بود که عطر و بوی خوبی داشت و زنبورکی هم بالایش نشسته بود. این گل خیلی جوان و شاداب به نظر میرسید و سومی گل زردرنگی بود. این گل خیلی پژمرده شده بود و دیگر رنگ و بوی خوبی هم نداشت. این گل پیرترین و پژمردهترین گل جنگل بود.
با دیدن این سه گل متوجه زندگی خود و بقیهی انسانها شدم. در کودکی با بازیهای کودکانه روز مان را سر میکردیم تا به جوانی پا بگذاریم. در جوانی غرورهای دورهی جوان شدن را به همراه داشتیم و در پیری حس ناتوانی و ضعیفی ما را همراهی میکرد. درگیر این فکرها بودم که ناگهان صدای گریهای به گوشم رسید. این را که صدا مال چه کسی بود، نمیدانستم. بنابراین، با کنجکاوی به طرف صدا رفتم. هر چه جلو و جلوتر رفتم، صدا بلند و بلندتر شد. بالاخره به جایی که صدا از آنجا میآمد، رسیدم. چهار طرفم را نگاه کردم، ولی متوجه چیزی نشدم. میخواستم برگردم؛ چون فکر کردم حتماً خیالاتی شده ام. اما ناگهان گلبرگی که کنارم بود، تکان خورد. با دقت نگاه کردم و چیزی را که دیدم اصلاً باورکردنی نبود. زیر گل رز یک آدم کوچولو نشسته بود و گریه میکرد. خیلی کوچک بود؛ به اندازهی انگشت کوچکم هم نبود. وقتی داد میزد و هایهای گریه میکرد، متوجه شدم که فقط دو دندان در دهن داشت، ولی با آنهم زیبا به نظر میرسید. دامنک سفیدی پوشیده بود که در آن گلهای ریز و سرخرنگی دیده میشد.
کودک موطلایی بود و موهایش را خارماهی بافته بود. کفش قرمزی به پا داشت که همرنگ لبانش بود! نمیدانستم چه کار کنم یا چه بگویم. خیلی متعجب شده بودم. بنابراین، برای اینکه او نترسد، با صدایی آرام و آهسته گفتم: سلام! اما او باز هم ترسید و به سوی گلهای نرگس پا به فرار گذاشت. با عجله گفتم: اگر زبانم را میفهمی، بدان که به تو آسیبی نمیرسانم. لطفاً نترس. فقط میخواهم به تو کمک کنم!
کودک در حالی که ترسیده بود، با صدایی لرزان گفت: از کجا معلوم که دروغ نمیگویی؟ گفتم: به من اعتماد کن. اگر میخواستم آسیبی به تو برسانم که تا هنوز زنده نبودی! بگو چه مشکلی داری؟ شاید بتوانم کمکی به این دختر کوچولوی ناز کنم. گفت: اگر مشکلم را حل کنی، هر چه بخواهی به تو میدهم. خیلی متعجب شده بودم. خودش کوچک بود؛ اما صدایش بلند! در حالی که هیجانزده شده بودم، گفتم: مشکلت را بگو. در حد توانم کمکت خواهم کرد. گفت: مشکل من درس خواندن است.
با خود فکر کردم که حتماً او درس خواندن را دوست ندارد، ولی کسی مجبورش میکند تا او درس بخواند. برای همین با صدای بلندتری گفتم: کی تو را مجبور میکند درس بخوانی؟ آدم کوچولو خندهی اسرارآمیزی سر داد و گفت: کسی مرا مجبور نمیکند، بلکه کسی نیست که به من آموزش دهد. من فکری کردم و گفتم: من میتوانم به تو آموزش دهم. او وقتی این حرف را شنید، آنقدر خوشحال شد که تمام ترسش از بین رفت و به طرف من دویده گفت: وای! !خیلی خیلی ممنونم! واقعاً ممنونم. ای داد و بیداد! یادم رفت خودم را معرفی کنم. اسم من سوفیا است. من دختر پادشاه قلمرو طبیعت هستم و میخواهم قلمرو طبیعت را از چنگ جهل و نادانی نجات دهم. اگر مرا درس بدهی به پدرم میگویم که چرخهی روزگار را بر وفق مراد تو بچرخاند تا تو هم به آرزوهایت برسی.
دختر کوچولو به درس خواندن خیلی علاقه داشت و شب و روز درس میخواند تا به یک معلم حرفهای تبدیل شود و برای قلمروش خدمت کند. چندین سال گذشت. هر دو با هم بزرگ شدیم، حالا سوفیا همه چیز را به قدر کافی میفهمید و میتوانست یک معلم خوب باشد. یک روز هر دو قدمزنان رفتیم تا لب دریا و به بازی پرداختیم. بعد از بازی کردن سوفیا کنارم ایستاد و گفت: خیلی ممنونم. مشکلم را حل کردی. حالا بگو چه میخواهی؟
من لبخندی زده و گفتم: من چیزی نمیخواهم و خیلی خوشحالم از اینکه در این مدت با هم بودیم و توانستم مشکلت را حل کنم. بالای شانهام پرید و صورتم را بوسید. در حالی که گریه میکرد، گفت: زمان رفتنم فرا رسیده است!
گفتم: می توانی بروی، ولی بدان که همیشه به یادت خواهم بود. باز هم مرا بوسید و بعد برای اینکه از هم یادگاری داشته باشیم، برای هم تحفههایی درست کرديم! من از ریگ برای او مجسمهای ساختم و در کف دست مجسمه اسمم را نوشتم و او از گلهای سرخ نیمهخشکیده برایم قلبی درست کرد و در وسط مجسمه اسمش را نوشته بود.
هدیههای مان را تقدیم کردیم. خداحافظی هم تمام شد. او رفت و من باز تنها ماندم. روی سنگی نشستم و به سوفیا و به خاطراتی که با هم داشتیم، فکر میکردم که صدای پایی آمد. مادرم بود. در اتاق را باز کرد و گفت: غذا آماده است. بیا پایین! به اینسو و آنسو نگاه کردم. خبری از طبیعت و سوفیا نبود. هیچ چیزی نبود. حتی تحفهی سوفیا هم وجود نداشت. فهمیدم که همهاش خیالی بوده است.
به منزل پایین رفتم و غذایم را میل کردم. بعد از میل کردن غذا دوباره به اتاقم برگشتم. دفترچهام را برداشتم و تمام داستان خیالی ام را نوشتم.
پایان!