• خانه
  • روایت
  • درد روزهای غریبی؛ مهاجرت تنها عبور از مرز نیست

درد روزهای غریبی؛ مهاجرت تنها عبور از مرز نیست

Image

بار اول که دیدمش، با چشمان شفاف و عسلی، زیبا بود؛ اما پرده‌دار رازی که در عمق‌ چشمانش می‌لرزید. دوست داشت بخندد؛ اما با لبخندهای نرم و بی‌صدا، فقط روی دردهای پنهانی‌اش پرده کشیده بود. کافی بود چند کلمه بگوید تا از میان آن چشمانِ سپید و عسلی، شبنمی از اشک بلغزد و بر گونه‌هایش جاری شود.

در کابل، زندگی برایش چیزی جز گذر خاموش زمان نبود. می‌گوید که نه از خوبی‌هایش لذتی می‌برد، نه سختی‌هایش برایش مساله‌ی جدیدی خلق می‌کرد. روزها می‌آمدند و می‌رفتند و او در میان کوچه‌های باریک و دیوارهای گِلی، قدم می‌زد، این زندگی عادی و همیشگی او بود؛ اما در شهری زندگی می‌کرد که آزاد بود، می‌خندید، در لحظه‌ها غرق می‌شد، بدون این‌که بداند روزی خواهد رسید که در گوشه‌ای از جهان، دور از همان کوچه‌های آشنا، بنشیند و حسرت لحظه‌های بی‌دغدغه‌ی گذشته‌اش را بخورد.

مهاجرت و دنیای ناشناخته

برای دختری که تازه معنای زندگی را می‌فهمد، مهاجرت چیزی فراتر از بیان وضعیت در قالب کلمات است. نمی‌توان تمام دردهایی که مهاجرت برای دختری تازه برای آرزوهایش خیال‌بافی می‌کند، از ظاهر و رفتارش دید.

فایزه می‌گوید: «سختی مهاجرت را در روزهای اول احساس نمی‌کردم؛ اما آرام‌آرام، در سکوت شب‌ها، در خیابان‌های ناآشنا، در لحظه‌هایی که کسی نامم را صدا نمی‌زند و در دیار بیگانه که هیچ آغوشی در آن برایت باز نیست، خودش را نشان می‌دهد».

او در این دیار بیگانه، در حالی که هیچ‌ آشنایی نداشته، رفته‌رفته درک کرده‌است که مهاجرت نه تنها جغرافیا را تغییر می‌دهد، بلکه دنیای درون انسان را هم دگرگون می‌کند. در عالم مهاجرت و در دنیای جدید، هیچ ریشه‌ای برای فایزه باقی نمانده بود که درد گذشته در وطن را برایش تازه نکند.

فایزه هنوز به یاد دارد، روزهایی که در کابل زندگی می‌کرد و هیچ سنگینی بر دوش احساس نمی‌کرد؛ اما اکنون، در دیار ناآشنا و کوچه‌های بیگانه، دچار حس غربت شده بود.

فایزه می‌گوید: «در کابل، همه‌چیز برایم آشنا بود. در کوچه‌هایش قدم می‌زدم و حس تعلق داشتم. دیوارها، آدم‌ها، صداها، حتی غبار شهر را می‌شناختم. نیازی نداشتم کسی راه را نشانم دهد یا همراهی‌ام کند تا در شهر گم نشوم. اگر راهی را اشتباه می‌رفتم، می‌دانستم که یک کوچه‌ی آشنا، یک دیوار کاهگلی یا حتی بوی نانی که از نانوایی سر کوچه می‌آید، مسیر درست را به من یادآوری خواهد کرد. نیازی نداشتم که کسی زبانم را بفهمد یا برایم ترجمه کند. زبان مردم را بلد بودم، فرهنگ‌شان را می‌شناختم و از همه مهم‌تر، در میانشان احساس غریبی نمی‌کردم.»

برای فایزه همه‌چیز در مهاجرت، بیگانه است. حالا تازه می‌فهمد که امنیت واقعی، تنها داشتن سقف و غذا نیست. امنیت، همان حس تعلقی است که در سرک‌های آشنای شهر خودت داری، در میان آدم‌هایی که زبانت را می‌فهمند، در فرهنگی که پیش از آنکه آن را یاد بگیری، در زندگی‌ات ریشه دوانده است.

حالا که فایزه دور از وطن شده است، می‌فهمد که کابل فقط یک شهر نبوده؛ بلکه، تکه‌ای از وجودش بوده که حالا در گذشته جا مانده است.

فرار از سایه‌ی طالبان

فایزه زمانی تصمیم به مهاجرت می‌گیرد که دولت تغییر کرده بود. درست در روزهایی که بیرون رفتن از خانه تبدیل به یک چالش شده بود، روزهایی که حتی با رعایت تمام قوانین و داشتن حجاب کامل، دیگر اجازه نداشت درس بخواند. اگر بیرون می‌رفت، با وحشت و دلهره‌ قدم برمی‌داشت. گویا خطری همیشه او را در سایه تعقیب می‌کند.

فایزه ادامه می‌دهد: «من که تا آن روزها هرگز از قدم‌زدن در شهرم نترسیده بودم، حالا با هر گام، با هر نگاه، حس می‌کردم که چیزی نامرئی در حال بلعیدن من است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که ترس می‌تواند از خقلت های خداوند باشد. من هم مخلوق خدا بودم، مگر نه؟ پس چرا حالا باید از مخلوقاتی که همچون من نفس می‌کشند، این‌چنین وحشت می‌کردم؟ چرا باید احساس کنم که دیگر جایی در این زمین برایم نیست؟»

مهاجرت تنها برای فرار از ترس نبود

فایزه باشنده‌ی اصلی منطقه‌ی اشکاشم در ولایت بدخشان است. پس از سقوط دولت، خانواده‌اش تصمیم می‌گیرد که به بدخشان بازگردد. چهار ماه از استقرار طالبان می‌گذرد و فایزه به زادگاهش، بدخشان، می‌رود.

وقتی فایزه به اشکاشم می‌رسد، محدودیت‌های طالبان برای اقلیت‌های مذهبی، به‌ویژه هزاره‌ها، غیرقابل‌تحمل می‌شود. او می‌گوید: «طالبان چندین مدرسه‌ی دینی در منطقه ما راه‌اندازی کردند و دختران و پسران کوچک را به یادگیری دروس دینی مجبور می‌کردند. این خیلی دردناک بود. درس خواندن برای دختران در بدخشان تقریباً غیرممکن شده بود. با آنکه مکاتب بسته شده بودند، کورس‌های تقویتی هم بر روی دختران بسته شده بود».

فایزه می‌بیند که محدودیت‌ها نه‌تنها زندگی روزمره‌اش، بلکه آینده‌اش را نیز به شدت تحت تأثیر قرار داده است.

وقتی طالبان تصمیم می‌گیرند که جماعت خانه‌ها را ببندند و اسماعیلی‌ها را به تغییر مذهب و به سنی شدن ترغیب می‌کردند، در عین حال مدارس دینی با محتوای درس‌های مذهب حنفی برای شیعیان اسماعیلی فعال می‌کردند. این تحولات تأثیر بسیار بدی بر روان فایزه می‌گذارد و در نهایت خانواده فایزه تصمیم می‌گیرد که افغانستان را ترک کند.

فایزه، به عنوان کسی که به لحاظ تباری هزاره و به لحاظ مذهبی، اسماعیلی است، تجربه‌های تلخی را در زادگاهش بدخشان پشت سر گذاشته‌است. با بغض می‌گوید: «هزاره‌های اسماعیلی روزهای بدی را در بدخشان سپری می‌کنند. سنی‌سازی به یک امر بدیهی تبدیل شده است و طالبان به راحتی ما را از عبادت کردن منع می‌کردند و عبادتگاه‌ها را بسته بودند.»

این تحولات نه تنها فایزه، بلکه تمام جامعه‌اش را در یک بحران روحی و اجتماعی عمیق فرو برده‌است.

دومین مسآله‌ای که برای فایزه دردناک است، از دست دادن پدرش است. به قول سهراب سپهری، «زندگی فاصله آمد و رفتن است». در میان این رفت‌وآمدها، پدر به طور ناگهانی و برای همیشه او را ترک می‌کند. رنج مهاجرت یک طر، از دست دادن پدر، او را محزون‌تر کرده بود. فایزه می‌گوید: «من کسی را از دست داده بودم که مثل کوهی پشت من ایستاده بود. کسی که اگر بود، شاید تحمل این دوران برایم آسان‌تر می‌شد.» با آهی پر از حسرت ادامه می‌دهد: «پدرم…»

«پدرم، که تا آن روز همیشه سایه‌اش را روی سرم احساس می‌کردم، دیگر نبود. نبودنش خلایی در دلم انداخته بود که هیچ‌چیز نمی‌توانست آن را پر کند. بودنش شاید باعث می‌شد که این ترس‌ها، این دردها و این بی‌سرنوشتی‌ها کمتر آزارم دهند؛ اما او نبود و من مانده بودم میان سرزمینی که دیگر از آنِ من نبود و جهانی که نمی‌دانستم جایی برای من دارد یا نه.»

مهاجرت، آغاز زندگی جدید

فایزه حالا دو سال است که مهاجر است. تبسم ملیح که همیشه بر لب دارد، این بار گفت: «زمانی که در کابل بودم کوچک‌تر بودم؛ اما حالا که در پاکستان هستم، احساس می‌کنم بزرگ شده‌ام.»

فایزه پس از چند ماه، موفق می‌شود که در یکی از مکاتب با سیستم آموزشی افغانستان شامل شود و به تحصیلاتش ادامه دهد. تنها خوشحالی فایزه این است که پس از چند سال دوباره توانسته بود به مکتب برود و درس بخواند. او می‌گوید: «می‌خواستم به مکتب بروم؛ اما زبان را بلد نبودم. می‌خواستم به بازار بروم، باید کسی همراهم می‌بود، کسی که با زبان و شهر پاکستان آشنا باشد. پیدا کردن چنین کسی برای من و خانواده‌ام آسان نبود. ما هیچ شناختی از مردم اینجا نداشتیم، هیچ کس را نمی‌شناختیم، و این غربت سنگینی می‌کرد.

آنچه فایزه را اذیت می‌کرد این بود که از وقتی افغانستان را ترک کرده بود، هیچ‌گاه از خانه بیرون نشده بود و مدام تلویزیون تماشا می‌کرد و وضعیت دختران هم‌سرنوشت خودش را از آن طریق می‌دید؛ اما او می‌گوید: شاید درد من بیشتر از آنهاست، نمی‌دانم، خداوند هرکس را با درد خودش می‌آزماید.»

فایزه به تدریج خودش را با فرهنگ، زبان و اجتماع پاکستان وفق می‌دهد. پس از سپری کردن چند ماهی، اندکی با پاکستان آشنا می‌شود. «روزهای غربت، ماه‌هایی که هر یک ماهش به‌اندازه‌ی یک سال می‌گذشت، ساعت‌هایی که هر لحظه‌اش باری از تجربه بر دوشم می‌گذاشت… همه‌ی این‌ها، من را تغییر دادند. داشتم چیزهای جدیدی را تجربه می‌کردم، داشتم معنای واقعی زندگی را کشف می‌کردم».

مهاجرت، فایزه را پخته‌تر کرده‌است. او اکنون به‌طور فیلسوفانه‌ای صحبت می‌کند. با دستان کوچک و ظریفش از تجربیاتش سخن می‌گفت و وضعیت خود را با حرکات دستش تمثیل می‌کند: «مهاجرت تنها عبور از مرزها نیست، عبور از خودت هم هست. با هر گام که در این مسیر برمی‌داشتم، آدم‌های زیادی را می‌دیدم، چهره‌های غریبه‌ای که هرکدام قصه‌ای برای خود داشتند. باید آن‌ها را می‌شناختم، باید یاد می‌گرفتم که در این دنیای جدید چگونه زندگی کنم.»

فایزه اضافه می‌کند: «بعد از مدتی توانستم دوباره درس بخوانم. در مکتب، با افراد زیادی آشنا شدم و دوستان جدیدی پیدا کردم؛ اما مهم‌ترین چیز این بود که دوباره سر صنف نشستم و هنوز هم می‌توانم به رویاهایم فکر کنم.»

فایزه در حال حاضر می‌گوید که به جز مشکلات اقتصادی، چالش دیگری را حس نمی‌کند. فقط به این می‌اندیشد که چگونه می‌تواند آرزوهای از دست رفته‌اش را دوباره زنده و برای رسیدن به آنها تلاش کند: « هنوز امید دارم، امید به روزی که بتوانم به آرزوهایم برسم. امید به روزی که دیگر هیچ دختری، هیچ زنی، مجبور نباشد میان زندگی و رویاهایش یکی را انتخاب کند.»

عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link