درههای زیبای شیخعلی
رویش: پس شما زمانی که شیخعلی رفتید، برای سروی و بررسی رفتید؟
مسافر: بلی، من و انجنیر ضیاء به جاهای زیادی در شیخعلی رفتیم و سروی کردیم. جاهای بسیار خطرناک و خشن را دیدیم. با وجودی که اوایل تابستان بود، هوا بسیار سرد و برف هنوز وجود داشت. به یک منطقه رفتیم که فقط در آنجا آسمان دیده میشد. آن منطقه در ارتفاع بسیار بلند نیز قرار داشت.
از یک مسیر به آن سمت بالا رفتیم و از سمتی دیگر پایین شدیم. در آن سمت وقتی پایین شدیم، برف و یخ زیاد بود. آنجا چوب را به زمین میخ کرده بودند و در آن طناب و ریسمان بسته بودند که هر کسی از آنجا پایین میرود، باید از آن ریسمانها گرفته و پایین برود و گرنه پایین شدن از آنجا بسیار سخت بود.
آنجا واقعاً جای خشن و صعبالعبور بود که آن سوال شما در رابطه به سوء تغذی کودکان و سقط جنین زنان و مشکلاتی که ممکن است آنها حین زایمان داشته باشند، در آن منطقه واقعاً صدق میکرد؛ چون من از مردم محل پرسیدم که اگر کسی زمستانها در این منطقه مریض شود، شما چه کار میکنید؟
آنها گفتند که این مسأله واقعاً یک تراژدی بزرگ و خطرناک است؛ چون شفاخانه هم دور است و منطقه نیز بیش از حد خشن و صعبالعبور. گفتند اگر زنی زایمان داشته باشد و یا پیرمردی مریض باشد، ما آنها را با چهارپایی بسیار به سختی از این مسیر پایین میبریم و اغلب اوقات همین که مریض را نزدیک سرک میرسانیم، تلف میشود.
آنجا واقعاً مکان خطرناکی بود. من از آن منطقه عکس گرفته بودم. از بالا عکس گرفته بودم که پسران در مسجد قرآن شریف میخوانند و از یک درهی دیگر به نام درهی کوتَک که در آنطرفتر از آن منطقه بود، عکس گرفتم. جایی که از نظر منظرهی طبیعی به اندازهای زیبا بود که حد ندارد. جاهایی را که من زیبا میگویم، به نظرم فقط باید یک فلمساز ماهر به آن مناطق برود و بعد شما ببینید که چه چیزهایی از آن مناطق بیرون میشود.
کسانی که فلمهای رمانتیک و هنری میسازند، لوکیشنهایی مثل آن مناطق از طلا و الماس نیز باارزشتر است. جاهایی که برای عکاسان نیز بسیار مناسب و عالی است. بعد از سروی آن مناطق ما دوباره به پاکستان رفتیم و من گفتم که برادرم باید در این پروژه همکار باشد. ضمناً شاهولی مطمین که از دوستان نازنین من در زمان مقاومت غرب کابل و یکی از فرزندان صادق، مبارز، دلسوز و اصیل وطن ما است، او هم در این پروژه همراه ما بود و بسیار زحمت کشید و کار کرد.
گندمها به منطقه سرازیر شدند و به شیخعلی رسیدند. من دوباره به پاکستان رفتم، پروژه جریان داشت و زمانی که طالبان سقوط کردند و کرزی رییسجمهور موقت شد، من دیگر نمیتوانستم در پاکستان بمانم و باید دوباره به کابل باز میگشتم. انجنیر یونس اختر نیز به کابل آمدند.
خاطرهای از دوران جنگهای شیخ علی
رویش: استاد، قصهی تان به جایی رسیده بود که شما به ولسوالی شیخعلی آمدید و مناطق گوناگون آن را برای توزیع کمک، سروی و بررسی کردید. میخواهم پیش از آن که آن منطقه را ترک کنید، شما را کمی بیشتر در آنجا نگه دارم و سوالم این است که این بار وقتی شما به شیخعلی رفتید، آن منطقه را چطور دیدید؟ این را به آن خاطر میپرسم که آن منطقه دو یا سه سال پیشتر از آن، شاهد جنگ و درگیریهای بسیار شدیدی بود و شما در قسمتی از خاطرههای تان گفتید که در دوران جنگ نیز یک بار از شیخعلی بازدید کرده بودید که اگر اشتباه نکنم از مزار شریف به آنجا آمده بودید.
میخواهم این دو دوران را با یکدیگر مقایسه کنیم. مردم بعد از جنگ چطور بودند؟ آیا طالبان آنها را اذیت کرده بودند یا خیر؟ وضعیت اقتصادی و روحی مردم را چگونه یافتید و تصویر تان به عنوان یک هنرمند، از جغرافیای شیخعلی چگونه بود؟
مسافر: شیخعلی پنج یا شش درهی بسیار زیبا دارد؛ درههایی که از نظر مناظر طبیعی بسیار قشنگ و زیبا هستند. در مورد طبیعت و زیباییهای شیخعلی بعداً گپ میزنم؛ اما برگردیم به مسایلی دیگر. فکر میکنم سال ۱۳۷۵ بود. من و انورارزگانی که مسوول بخش فرهنگی بنیاد رهبرشهید بابه مزاری بود و من نیز مسوول بخش هنر و ادارهی فیلم بنیاد را بر عهده داشتم، هر دوی ما به بامیان آمدیم. ارزگانی با استاد خلیلی مصاحبه داشت و من تصویربردار بودم. بعد از آن که مصاحبه تمام شد و من چون رشتهام هنر است و در هنرهایی مثل نقاشی، تصویربرداری، عکاسی و امثال آن سررشته دارم، دلم به حال بتهای بامیان سوخت.
واقعیت آن است که من بتهای بامیان را در همان سال ۱۳۷۵ دیدم. وقتی ما به بامیان رسیدیم، در یک هوتل جابهجا شدیم؛ هوتلی که چهار صد متر با صلصال و شهمامه فاصله داشت. بعد از آن که دست و صورت مان را شستیم، من به سرعت کمرهام را گرفته و به سمت بتها رفتم. از آنجا که صلصال به من نزدیکتر بود، تنها همان صلصال را تماشا کردم.
او را از فاصلهها و زوایای گوناگون تماشا کردم؛ مثلاً از دور دیدم، بسیار نزدیک رفتم، پای او را دیدم و از پایین به بالا نگاهش کردم و واقعاً تحت تأثیر آن شهکار بزرگ قرار گرفتم و حیران مانده بودم کسانی که آن را تراشیده و خلق کرده بودند، چه مردان بزرگی بودند که با وسایل اولیه و با دست توانسته بودند چنان یک اثر هنری جاودانه را بیافرینند.
من حیران دقت، ظرافت، تناسب و آناتومی بودا شدم و شما نام از هنرمند و نقاش بردید و من هر چند در هنر هیچ ادعایی ندارم، اما وقتی از پایین به بالا، آناتومی بودا را دیدم و برآمدگیهای قسمتهای سینه، زنخ، شانه و اندام او را تماشا کردم، تعجبم بیشتر شد و محو زیبایی آن شدم. به خودم میگفتم هزار و هفت صد سال پیش وقتی صلصال را تراشیدند، آن مردمان تا چه اندازه هنرمند و خلاق بوده اند.
کسانی که بودای بامیان را از نزدیک دیدهاند که دیدهاند، نوش جانشان و کسانی که ندیدهاند بدانند که برای خلق آن آثار ماندگار، هنرمندان بزرگ آن دوران ابتدا کوه را صاف و برش کرده اند، بعد از آن، اسکیج کرده و بودا را در داخل کوه سنگی کنده اند. برخی جاها که سنگها ریخته اند، آن را ترمیم کرده اند و به پیش رفته اند.
جالب بود که بودا از قسمت بینی به بالا برش خورده بود و چشمها و بینی او دیده نمیشدند. پس از آن که از نزدیک بودا را دیدم، از آن دور شدم و در حدود یک صد و ده متری آن یا کمی دورتر ایستادم و با دقت آن را دیدم و از لحاظ تناسب آن را سنجیدم. باید بگویم که وقتی یک فیگور را شما نقاشی میکنید، تنهی انسان هفت برابر سر او است.
وقتی من از دور صلصال را تماشا کردم و از دید یک هنرمند مسافر کوچک بررسی کردم، دیدم که تناسب اندام و آناتومی آن به اندازهای زیبا رعایت و کار شده است که حد و اندازه ندارد. من از بودا از فاصلهی نزدیک و از دور فلم گرفتم. بعد از راههایی که به بالای بودا میرود، به بالا رفتم تا شهر بامیان و بودا را از بالا ببینم.
وقتی از مغارهها به بالا میرفتم، یک چیز را دیدم که خیلی جگرخون و ناراحت شدم. یک مسأله را برای تان بگویم که در آن زمان کسی مسوول آبدات و آثار تاریخی در بامیان نبود که از آنان نگهداری کند. یعنی کسی نبود که از آنجا محافظت کند که آدمهای نااهل و بیبند و بار به آنجا نروند و ورود کسانی که ارزشی برای هنر نمیدهند، کمتر و یا حد اقل کنترل شود.
من میخواستم از مغارهها و زینههایی که هزار و هفت صد سال پیش ساخته شده بودند، بالا بروم و طبعاً در طول این همه سال برخی زینهها که از مواد خام و طبیعی زمین ساخته شده بودند، فرو ریخته و ترمیم نشده بودند و در نتیجه، عبور و مرور بسیار سخت شده بود. میدانید که در بامیان هزارهها اکثریت جمعیت را شکل میدهند؛ اما در آنجا تاجیکها، سیدها، قزلباش و پشتون نیز زندگی میکنند و در یک جایی و در یکی از مغارهها دیدم که کسی آنجا را با فضلهی خود کثیف کرده بود که برای من بسیار دردآور بود که چه مردمانی در آن سرزمین زندگی میکنند.
این مهم است که مردم و جامعه ارزش هنر را بدانند. درست نیست که وقتی توریستها، تاریخ نگاران و هنردوستان از جاهای مختلف و گوناگون بیایند تا هنر و زیباییهای بودای بامیان را ببینند، آن وقت کسانی در آنجا باشند که متأسفانه تصویر نامناسب از آن دیار ارائه کنند. این یک پارادوکس و تضاد بزرگ است که نباید در آنجا میبود؛ اما من دیدم.
از بالا نیز عکس و فلم شهر را گرفتم. از درون مغارهها نیز شهر بامیان به خوبی دیده میشود. یکی از تکنیکهای عکاسی فریمینگ است. هر زمانی که ما در داخل فریم کمره، یک فریم دیگر ایجاد میکنیم، آن را فریمینگ میگویند. در آنجا خود سر بت، یک فریمینگ بسیار زیبا به سمت شهر میداد که شهر از آن فریم بسیار زیبا معلوم میشد. از بالای سر بودا نیز رو به پایین فلم گرفتم. در واقع دل شیر را به دل خود بستم و از بالا فلم گرفتم؛ چون اگر کسی از بالای بودا به پایین بیفتد، کارش تمام است. به خاطر آن که طول و درازی بودا پنجاه و سه متر است و این ارتفاع کمی نیست که کسی با سقوط از بالا جان سالم به در ببرد.
وقتی مصاحبهی ارزگانی با استاد خلیلی تمام شد، من به ایشان گفتم که جناب استاد من برای بار نخست بتهای بامیان را از نزدیک مشاهده کردم و برخی نابسامانیها را در آنجا دیدم و به استاد خلیلی پیشنهاد دادم که یک کسی را به عنوان رییس آبدات تاریخی تعیین کنند که این آثار حفظ شود؛ چون این آثار ملی است . برای او یک مثال آوردم و گفتم که یک زمان ممکن است ناگهان برای شما یک مهمان خارجی بیاید و بخواهد که از بودا و مغارهها بازدید کند، آن وقت شما ناگهان به یک صحنهی ناخوشایند بر میخورید و این برای شما و آبروی باستانی این شهر خوب نیست.
استاد خلیلی از این پیشنهاد خوش شد و گفت چطور است که خودت این مسوولیت را بر عهده بگیری و در همین جا بمانی. از استاد خلیلی تشکر کردم و گفتم که من فعلاً در بنیاد شهید مزاری مسوولیت دارم. هدف و آرمان مشترک ما و شما یکی و آن زیباسازی و آبادی، ایجاد برابری و برادری در کشور است؛ اما من در بنیاد شهید مزاری در مزار شریف مشغول و مصروف هستم. از سویی دیگر، من در آنجا هنرجویان نقاشی دارم. در آنجا از سنین گوناگون، کودکان، خانمها، معلمان و جوانان شاگرد دارم و نمیتوانم در بامیان بمانم. ایشان عذر مرا پذیرفتند و بعدها نیز یکی دو مکتوب برایم فرستادند که به بامیان رفته و به عنوان عضو کمیتهی فرهنگی در آنجا کار کنم؛ اما من نرفتم و بعدها خبر شدم که کسی را به عنوان مسوول آبدات و حفظ آثار تاریخی و یکی دیگر را به عنوان مسوول معارف بامیان گماشته اند.
مصاحبه تمام شد و ما شب در آنجا ماندیم و فردا من با ارزگانی به سمت خط اول جبهه رفتیم. آن زمان دوران مقاومت در برابر طالبان بود و خط نیز در منطقهی «بینی سیوک» شیخعلی قرار داشت. ما به خط نزدیک شدیم و در کوتل شیبر، قوماندان نصیر رضایی و قوماندان نصیر قاسمی و قوماندان قنبر لنگ را دیدیم که آنها در آنجا سنگر داشتند.
آنجا برف بود و قوماندان قنبر مظلومیار، یک پوستینچهی بیآستین پوشیده بود. استاد خلیلی یک موتر جیپ و یک راننده در اختیار ما گذاشته بود. با وجودی که جیپ موتر بسیار قوی و تقریباً مخصوص کوهستان است، اما در بسیار جاها به مشکل بر میخوردیم. خوبی گپ این بود که راننده از خود منطقه بود و میدانست که در آن راهها چطور رانندگی کند تا به مشکل خیلی بزرگی رو به رو نشود. به یاد آهنگ معروف هنرمند پرآوازهی ما، داوود سرخوش افتادم که گفته بود: «بت اگه میده مونی، از کوتل شیبر بیه، آلی که پر بور کدهای، موردو اولتر بیه».
از کوتل شیبر به سمت خط حرکت کردیم و در آن زمان یادم است که قوماندان شفیع در منطقهی شش پل سنگر داشت؛ اما متاسفانه او را در آن سفر ندیدم.
قرارگاه بینی سیوک
رویش: شفیع به نظرم در آن دورانها کشته شده بود و فکر میکنم که ضیاء برادرش مسوولیتهای او را بر عهده گرفته بود.
مسافر: درست است. من میگویم چطور او به یادم نمیآید. به هر صورت، در مسیری که ما به سمت خط اول جنگ میرفتیم، هر کسی را که سر راه ما بود، دیدیم. کوتل شیبر یک رقم بود که وقتی موتر به آن سمت میرفت، آنها از دور آن را میدیدند و زمانی که موتر به سر کوتل میرسید، از چهار طرف جمع میشدند که در موتر چه کسی است و چه خبر است.
ما از کوتل به سمت خط که نزدیک شده رفتیم، متوجه شدیم که نفوس مردم کم و منطقه وحشتناک میشود. یک جایی قرارگاه ضابط اکبر قاسمی بود و او در آن دوران، مسوول کل جبههی بینی سیوک شیخعلی و کل نظامیان بامیان در خط اول جبهه و جنگ بود. یعنی اگر قوماندانهایی مثل نصیر رضایی و یا قنبر میخواستند به بامیان بروند و یا کاری را انجام دهند، باید از ضابط اکبر قاسمی اجازه میگرفتند. در آنجا نظم و انضباط خوبی حاکم بود، همه یکدست و متحد بودند و در ضمن احترام یکدیگر شان را داشتند.
همانطور که قوماندان نصیر رضایی و قوماندان قنبر یکدیگر را بسیار دوست داشتند، آنها به ضابط اکبر قاسمی به عنوان بزرگ و قوماندان خود احترام داشتند. ضابط اکبر نیز آدم بسیار نازنینی بود و از خورد و بزرگ احترام همه را حفظ میکرد و بسیار زحمت میکشید. ما به قرارگاه و جبههی قاسمی رسیدیم و او قصههای بسیار جالب از جنگ و جبهه داشت. ما شب آنجا بودیم. میگفتند بیش از بیست و چهار ساعت بدون وقفه سر ما مرمیهای راکت و هاوان میبارید و طالبان گلهوار میآمدند. گروه اول که میافتادند، گروه بعدی از روی جنازههای آنان میگذشتند و میآمدند. طالبانی که بیشتر شان پاکستانی بودند. او گفت وقتی یکی دو سنگر ما سقوط کرد، بعد از چند ساعت دوباره آنها را گرفتیم. اینها قصههایی بودند که آن شب ضابط اکبر برای ما داشت.
قرارگاه ضابط اکبر تا خط مقدم جنگ یک یا دو کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. فردا صبح ما با خود جنرال قاسمی به سمت خط رفتیم. من نظامیها و بهتر بگویم قوماندانهایی مثل او را دوست دارم؛ نه آن نظامیها که در خانه و یا در قرارگاه خود نشسته اند، شکم بزرگ دارند و فقط دستور میدهند و مخابره میکنند. کسانی که روی سینهی شان پر از نشان و مدال است و سر شانهی شان هم آنقدر نشان گوناگون دارند که گلاب به روی تان وزن آن را یک خر هم برده نمیتواند. نظامی باید مثل ضابط اکبر در جبهه باشد، چابک، سریع، نترس و تفنگ بر دوش!
فردای آن روز با وجودی که منطقه بسیار خطرناک بود، ضابط اکبر نیز با ما همراه شد. آن روز هر لحظه مرمیهای موشک، هاوان و راکت میآمد. شلیکهای زیکویک، پیکا و کلاشینکف و هاوان غرنی که عادی بود. ما به سمت خط مقدم و منطقهی بینی سیوک پیش میرفتیم. از سرک اصلی نمیشد برویم؛ چون در سرک آنقدر مرمی اسلحهی ثقیله خورده بود که سرک سوراخ سوراخ بود، موتر از آن مسیر رفته نمیتوانست و علاوه بر آن اگر کسی در سرک دیده میشد، از دور میزدند و سرک در تیررس دشمن بود. به همین خاطر ما از راههای مخفی و از دامنههای کوه، آهسته آهسته با راهنمایی قاسمی خود را به خط مقدم رساندیم.
در منطقهی بینی سیوک یک تانک چیندار بود و وقتی از آنجا دیدیم که رو به رو یک دشت است. در آنجا با نظامیها چند مصاحبه انجام دادیم. نظامیها و سربازانی که به خاطر وطن و حفظ عزت و آبروی مردم با نیرویی میجنگیدند که بیشتر شان بیگانه و پاکستانی و عرب بودند. نظامیها در بینی سیوک از خانه و حریم شان دفاع میکردند. آنها درصدد و در تلاش برای نگهداری از سرزمین آباء و اجدادی خود بودند. ما با نظامیها حرف زدیم، از آنها ویدیو گرفتیم و همراه شان مصاحبه کردیم و با وجودی که جنگ بود و صدای فیر و شلیک اسلحهی سبک و سنگین شنیده میشد، اما آنها روحیهی بسیار زنده و شاداب و بلندی داشتند.
همراه قاسمی بودیم و واقعاً در آن محل جای ترس بود. من عسکری کرده بودم و کمی با شرایط جنگی آشنا بودم؛ اما انور ارزگانی که بعدها همکار سرور دانش معاون دوم رییسجمهور شد، او به نظرم که عسکری هم نرفته بود. شاید برایش کمی مشکل و ترسناک بوده باشد. بعد از آن که مصاحبههای ما در آنجا تمام شد، خواستیم دوباره حرکت کنیم. به سمت راست «بینی سیوک» یک سرک بود که مردم آن را ساخته بودند و در آنجا یک یا دو تانک چیندار بود که در واقع دم روی طالبان را گرفته بودند و هر چه طالبان سعی میکردند که پیش بیایند نمیتوانستند.
آن سرک را مردم با زور و بازوی خود به بالای کوه ساخته بودند تا آن دو دانه تانک در بالای آن مستقر شوند. چیزی که برای من مهم بود، این بود که ضابط اکبر قاسمی مثل آهو سریع و چابک بود. او یک اندام بسیار ورزشی، سبک و سر حال داشت و در کوه و کمر چنان چالاک و سر حال بود که من حیران شده بودم.
من هر چه سعی میکردم، به او برسم نمیشد. نفس من میسوخت؛ اما ضابط اکبر، دستهایش پشت سرش، بالاپوش برک در جانش بود. او همان تیپی را که از اول داشت، همان بود و بسیار سریع راه میرفت. چند نفر محافظ هم همراهش بودند و او چنان چابک و سریع بود که در یک چشم بههم زدن، دیدم که پنج صد متر از من فاصله گرفته است و من واقعاً توانایی آن را نداشتم تا گام به گام با او راه بروم.
زمانی که قاسمی را گیر کردم، او به جبهه و بالاترین نقطهی آن کوه رسیده بود. آن سنگر به اندازهای روی چهار اطراف مسلط بود و همه جا را میشد از آنجا دید که من به یاد عقاب افتادم که بالاتر از همه لانه میسازد و اگر در زمین باد و طوفان باشد، او به پشت ابرها میرود و آرام آنجا بدون آن که بال بزند، پرواز میکند.
وقتی آن سنگر و جبهه را دیدم، فهمیدم که آنجا یک جای بسیار مهم و استراتژیک است که تمام منطقه و ساحه زیر نظر و نگین آنها قرار دارد. ما در آنجا چند دقیقهای بودیم، فلم گرفتیم، مصاحبه کردیم و سپس برگشتیم.
رویش: در اواخر سال ۱۳۷۵ که شما به شیخعلی رفتید، آیا آثاری از خرابیهای جنگ در آنجا دیده میشد؟
مسافر: بلی، من از مناطق بینیسیوک برای تان میگویم که در آن منطقه راکتهایی که خورده بود، همه جا را خراب کرده بود، سرک کلاً آسیب دیده بود، درختان از نیمه و جاهای مختلف قطع شده و برخی حتا روی سرک و راهها افتاده بودند، همه جا پر از تکه و پارچههای موشک و انفجارها بود و برخی درختان که پارچههای راکت و مرمی به آنها خورده بود و آنها را قطع کرده بود هر طرف تیت و باد شده بود و در مجموع منطقهی جنگی و بسیار وحشتناک بود.
از آنجا به مقر و قرارگاه جنرال صاحب قاسمی آمدیم و خستگی خود را رفع کردیم و از ایشان اجازه گرفته و از کوتل شیبر دوباره به بامیان و از آنجا به مزارشریف رفتیم.
پیش از آن که مزار بیاییم به نظرم که آقای ارزگانی به کمیتهی فرهنگی حزب وحدت رفته و از «نصرالله پیک»، تصویربردار حزب وحدت فلم گرفته بود. پیک که یکی از مهمترین شخصیتها در تاریخ و چشم مردم ما است، او کسی است که تاریخ غمبار مردم ما را مستند به تصویر کشیده و در تاریخ ماندگار کرده است.
من از این که ارزگانی از پیک فلم گرفته است، خبر نداشتم و وقتی که به مزار آمدیم، ایشان فلم پیک و فلمهای مرا با یکدیگر ادیت کرده و یک مستند جنگی خوب به نام «بینی سیوک» از دفاع مردم و جوانان از حریم عزت و شرف شان ساخت که در آن نام من و نصرالله پیک به عنوان فلمبردار آمده است. فلمی که از تلویزیون مزار شریف نشر شد و بعد از آن در دست دوستان و عزیزان هم بود و نمیدانم که حالا هست یا خیر.
زمانی که طالبان مرا اسیر کردند، تمام موادی که در خانه داشتم با تأسف از بین رفتند و موادی را که در بنیاد شهید مزاری بود، نمیدانم کجا و چه شدند. این را به آن خاطر میگویم که شهر مزار شریف بسیار سریع سقوط کرد و نمیدانم که مسوول بخش فرهنگی ویدیوها را نجات داده است یا خیر.